دانستهای که این روزگار را در آستین بازیهای پنهان بسیار است. و درست، به وقت آسودگیِ خاطر، همان وقت که فرزند آدمی خود را در امان میپندارد رخ مینماید و این دوپای غافل از همه جا را به بازی میگیرد. و ابایی نیز از کوچک و بزرگ و عارف و عامی ندارد. خواه رستم دستان و خواه بلعم باعورا، تا به خود آیند چنان به سازِ ناسازِ چرخِ غدّار چرخیدهاند که به خواب هم نمیدیدند.
از رستم تهمتن و تاج بخش بشنو که در دشت:
بخفت و بر آسود از روزگار
چمان و چران رخش در مرغزار
ولیک، نابهنگام سواران ترکان در رسیده و:
گرفتند و بردند پویان به شهر
همی هر یک از رخش جستند بهر
و البته که جنابش را در سر تصور این همه نبود.
گویی با این همه هیچ کس نخواهد دانست که این چرخ گردون را از روز ازل قراری نبوده و تا ابدالاباد نیز نخواهد بود. اما درک این همه را خردی میطلبد خاص. چنان که پیر طوس برای عبرتگیرندگان گفته است:
به جویی که بگذشت یک بار آب
نسازد خردمند از او جای خواب
بگذریم!
شاید تعجب کنی! اما امروز حالی برای نشستن و طبق معمول ور زدن سر کلاس نداشتم. چارهای نبود؛ جز آنکه به نوعی خودم را از دست نگاه خیره شصتْ چشمْ خلاص میکردم. همان چشمان بیفروغ و سویِ حیران که در چشمخانه سر میچرخند.
در کیفم بیست سی جلد کتاب ویژه کودکان و نوجوانان داشتم، بین آنها تقسیم کردم تا بخوانند و سرگرم شوند و خودم، به همین کاری که حاصلش روبروی توست مشغول شدم.
کنار دستم، روی تریبون یک جلد کتاب »اژدها در اساطیر« از استادی معزز خیره چشمْ در چشمِ من دوخته و زیر دستم نسخهای از »ارداویرافنامه(۳) زردشت بهرام پژدو« که سیر در جهنم و برزخ را به رخ میکشد. شکم در قارت و قورت و ذهنم حیران در شهری که هزاران کیلومتر از اینجا دور است با این همه در دل تمنای نوشتن دارم.
در این میان، پیدا کنید معلم کلاس را!
فضای خفه و ساکت دارالفنون مثل بختکی بر وجودم سنگینی میکند. سکوتی که تنها و هر از گاهی فقط با صدای کلاغی نشسته بر درخت سرو پیرِ وسط حیاط میشکند. کنارِ گوشم گفت و گوی ارواحِ ناصرالدین شاه و امیرکبیر را احساس میکنم که در دعوایی سخت به هم مشغولند و میرزا ملکم خان، که بر هر دو میخندد. بر و بچههای کلاس هم که خدا عالِم است در کجا سیر میکنند.
در صفحه آخر کتاب جناب استاد معزز با خط نستعلیق بیتی از جناب مولوی آمده:
نفست اژدرهاست او کی مرده است
از غم بیآلتی افسرده است
مزین به نقش برجسته ماری بر کتیبه باستانی عیلام. شاید آن جناب هم نتواند با هیچ چسبی این دو تا را به هم وصل کند حتی با چسب «رازی».
صد البته که من هم از کشف ربط میان این دو ناتوانم مگر با ورد و رمل و اسطرلاب که هماینک در این کلاس جز گچ و تخته سیاه که آنهم پوست دستم را داغون کرده، چیز دیگری در اختیار ندارم. با ذهنی مغشوش که قادر نیست جلو قارت و قورت شکمم را بگیرد.
در همین حیص و بیص دانشجویی آمده بود کنار دستم، ایستاده و میپرسید:
آقا! چطور میشود بین فرهنگ و دین گذشته خودمان و وضع امروزمان جمع بزنیم؟
گویا دریافت بهتر است گفتوگو را به وقت دیگری واگذار کند. به همین خاطر هم آرام و بیصدا سر جای خودش برگشت.
پرچم انگلیس کفِ حیاط دارالفنون و لابلای باغچه و کاشیها خودنمایی میکند و مثل چشم بَق کرده مردهای از داخل کلاس خودش را نشان میدهد.
مثل اینکه میخواهد بگوید: هر چه میخواهی بباف. من هستم! حتی میان آجرها و کاشیها، حتی وقتی که معاونِ اداره آموزش، برای دور نماندن از حقالتدریس اضافی به سر کلاس میرود و درس مدیریت میگوید و همان وقت، حقالزحمه مدیریت را هم به حساب خودش میریزد و با ذکر نماز اول وقت، حوریه پسانداز میکند و از در و دیوار قصور بالا میرود.
چه کسی گفته با یک تیر نمیشود سه نشانه زد؟ میبینی که میزنند و خوب هم میزنند.
همه چیز پاره است، ریسمان وحدت، طناب رختِ خانه ما و زنجیره فرهنگ و دین و تمدن. حتی شال قبای پهلوان اسد و پوریای ولی و بند ساعت مچی من که از نشان دادن اوقاتِ مسخره خسته شده است. راستی من در کجای زمین و در چه وقتی زندگی میکنم؟ کدام قرن؟ و کدام سال؟
وه که در اینجا، در ساختمانی مانده از قرن ۱۳ هجری، درس قرن ۲۰ میلادی میدهم و کتاب قرن ۱۷ را میخوانم. و در خاطر یادی از قرنهای دور که نمیدانم کجاست دارم. همان که تنها شمای کمرنگی از آن را به یاد میآورم. آنهم در میان دانشجویانی که نمیدانم برای چهزمانی درس میخوانند.
قرن بیستم با سرعت میگذرد، قرن ششم هجری بر همه چیز میخندد و امان از قرن یازده که سفت چسبیده و نمیرود.
حیاطِ دارالفنون از ورای پنجره کلاس. به یک تابلو نقاشی بیشتر شبیه است. همه چیز ساکن و بیحرکت. حتی حرکت پشهای دیده نمیشود تا چه رسد به وزش باد و ترنم پرواز گنجشگکی خرد که در پی دانه جابهجا میشود. جنبندهای نیست. بادی نیست. عکسی از حیاطی در زمستان که قرنی از آن میگذرد. رنگ زرد کنار پنجره به رنگپریدگی کاغذ روزنامه مانده از سالهای دور شبیه است. ایستایی تصویری که بوی غروب دلتنگ زمستان را دارد و صدای کلاغی تنها، که هر از چندی به گوش میرسد.
هر صبحگاه، وقتی که به کلاس درس وارد میشوی سنگینی نگاهها تو را در خود فرو میبرد. خطاب به صاحب چشمها میپرسی:
بچهها! سؤالی دارید؟
جواب همیشه یکی است: سکوت و سکوت.
هرچه میخواهید بپرسید. از درس، کتاب و یا…!
اما به راستی از کجا بپرسند و از چه؟
در دل غوغایی نیست. بهت و سکون چونان تصویرِ دارالفنون و چشمان بیفروغ، که انتظار هیچچیز نمیکشد. نه رنگی بر صورت و نه… جز انتظار، برای آنچه که نمیداند چیست.
اسماعیل شفیعی سروستانی
کتاب «روزی روزگاری»