دو کودک روزه میگرفتند و شب دو قرص نان جو و یک کوزه آب براى آنها مىآوردند تا یک سالى گذشت و یکى از آنها به دیگرى گفت: «اى برادر مدتى است ما در زندانیم عمر ما تباه مىشود و از تن ما میکاهد. این شیخ زندانبان که آمد مقام و نسب خود را به او بگوییم شاید به ما ارفاقى کند. شب که شیخ همان نان و آب را آورد برادر کوچکتر گفت: «اى شیخ تو محمد صلی الله علیه و آله را میشناسى؟