خبر، تلخ و جانگداز بود: «قیصر امینپور بر اثر ایست قلبی چشم از جهان فرو بست»!
آری، قیصر هم از میان ما رفت. شاعر توانمند و متعهدی که نامش با شعر انقلاب و دفاع مقدس پیوندی ناگسستنی دارد. شاعر مهربان و فروتنی که شاعرانه زندگی کرد و عاشقانه شعر سرود و شعرش بدون هیچ گونه اغراقی، آیینه تمام نمای شخصیت انسانیاش بود.
قیصر امینپور که از سرآمدان شاعران انقلاب و دفاع مقدس بود، در دوم اردیبهشت ماه ۱۳۳۸ در شهرستان گتوند از توابع شهر شوشتر به دنیا آمد. وی تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در گتوند و دزفول به پایان برد. سپس به تهران آمد و دکترای خود را در رشته زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران در سال ۱۳۷۶ با دفاع از رساله خود با عنوان «سنت و نوآوری در شعر معاصر» که با راهنمایی دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی به سرانجام رسیده بود، اخذ کرد. وی یکی از مؤسسان حوزهاندیشه و هنر اسلامی در سال ۱۳۵۸ بود.
قیصر در سال ۱۳۶۷ سردبیر مجله سروش نوجوان شد و از همین سال تا زمان رحلت، در دانشگاه الزهرا(س) و دانشگاه تهران به تدریس اشتغال داشت. در سال ۱۳۸۲ نیز به عنوان عضو پیوسته فرهنگستان ادب و زبان فارسی انتخاب شد.
تنفس صبح، در کوچه آفتاب (۱۳۶۳)، توفان در پرانتز و منظومه ظهر روز دهم (۱۳۶۵)، مثل چشمه، مثل رود (۱۳۶۸)، بیبال پریدن (۱۳۷۰)، آینههای ناگهان (۱۳۷۲)، گلها همه آفتابگردانند (۱۳۸۰)، رساله تحقیقی «سُنّت و نوآوری در شعر معاصر» (1383) و دستور زبان عشق (۱۳۸۶) از آثار چاپ شده این شاعر توانمند و متعهد انقلاب است.
وقتی «تو» نیستی…!
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها…
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بُغض میخورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره میکنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحههای تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه میداند!؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها…
هر روز بیتو
روز مباداست!
ای خواهشی که خواستنیتر ز پاسخی
میخواهمت، چنانکه شب خسته خواب را
میجویمت، چنانکه لب تشنه آب را
محو توام، چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیدهدمان، آفتاب را
بیتابم، آنچنانکه درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره، خواب را
بایستهای، چنانکه تپیدن برای دل
یا آنچنانکه بال پریدن، عقاب را
حتی اگر نباشی، میآفرینمت
چونانکه التهاب بیابان، سراب را
ای خواهشی که خواستنیتر ز پاسخی
با چون تو پرسشی، چه نیازی جواب را
ناگهان، چقدر زود دیر میشود!
حرفهای ما هنوز ناتمام
تا نگاه میکنی
وقت رفتن است…
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود!
آی…
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
ماهنامه موعود شماره ۸۳