- چکیده:
سؤال مهمیکه در بررسی اوضاع کنونی بینالمللی جلب توجه میکند این است که چرا غرب این همه به جهان اسلام فشار وارد میکند تا دمکراسی غربی را بپذیرند و آن را در جوامع خود به اجرا درآورند؟ چرا غرب تصور میکند که جهان اسلام بدون پذیرش دمکراسی غربی، غیرمتمدن و وحشی خواهد بود و چرا همواره خواهان ایجاد حکومتهای لیبرال دمکرات در جهان اسلام است؟
از نظر من، رابطهای میان دمکراسیای که غرب در عمل از ما میخواهد و به زندان کشیدن ایمان وجود دارد. به این معنی که دمکراسی مورد نظر غرب، با خود انزوای ایمان و جدا کردن دین از مسایل اجتماعی را به همراه خواهد آورد.
با این نظر، من ابتدا دمکراسی را به طور خلاصه توضیح خواهم داد و آنگاه نشان خواهم داد که چه ارتباطی میان دمکراتیک کردن جهان و نظر و عمل فعلی غربیها وجود دارد و در نهایت، توضیح خواهم داد که چگونه این امر به زندانی شدن ایمان و روند سکولارسازی خواهد انجامید. در ادامه، با نگاهی به مسأله ۱۱ سپتامبر، مفهوم قدرتمندی و ضعف را در اینباره تبیین خواهم کرد.
دمکراسی مانند بسیاری دیگر از اصطلاحات سیاسی و علم سیاست، در اصل یک کلمه یونانی است که از دو کلمه دموس demos و کراتوس Kratos تشکیل شده است. هر دوی این اصطلاحات، بیش از یک معنی دارند. دموس را میتوان بر همه مردمیکه در یک شهر و یا یک دولت شهر زندگی میکنند، اطلاق کرد. کراتوس نیز دو معنی متفاوت قدرت و یا اداره کردن دارد. بنابراین دمکراسی عادی که در آن مردم یا نمایندگان مردم قرار است جامعه را اداره کنند، میتواند به یک توزیع بسیار نابرابر قدرت منجر شود. معنای دمکراسی، اداره کردن جامعه توسط مردم و یا تعداد زیادی از افراد است، اما از آنجا که اکثریت همواره با فقرا بوده است، از این رو دمکراسی را حکومت فقرا و یا حکومت طبقه زیردستان میدانستهاند. ارسطو در بیان این امر کاملاً صراحت به خرج داده است. از منظر ارسطو، حکومتی که در آن گروهاندکی از ثروتمندان بر جامعه حکومت کنند، هرگز حکومتی دمکراتیک نیست.
در یک نظام دمکراتیک، سیستم انتخاب و انتخابات باید قانونمند و عادلانه باشد. گیدنز در اینباره مینویسد: «حق مشارکتِ برابر در انتخابات، همانند حقوق و آزادیهای مدنی و مشارکت در اجتماعات سیاسی و آزادی بیان است.» پس دمکراسی بر مبنای تعریف علمای خود غرب، چنین چیزی است.
اما در جواب به سؤال ابتدای این متن که چرا دمکراتیک کردن جهان در دستور کار دولتهای غرب قرار گرفته است، اولاً باید به خاطر داشت که تصور معمولی این است که دمکراسی به معنی شیوه و شرایط بهتر اجتماعی برای زندگی است که این قدرتها از سر خیرخواهی میخواهند در این دارایی خود، دیگران را نیز شریک کنند تا شرایط زندگی بشر در سراسر جهان بهبود یابد. متأسفانه باید گفت که این تصور با واقعیت سازگاری ندارد و ما هرگز شاهد این سودرسانی و یا خیرخواهی جهانی نبوده و نیستیم. علاوه بر این، در حالی که ۶۰۰ میلیون نفر از مسلمانان در کشورهایی زندگی میکنند که اغلب حکومتهایی دمکراتیک محسوب میشوند، باز هم شاهد آن هستیم که مسلمانان را به خاطر غیردمکراتیک بودن سرزنش میکنند و این قدرتها علیرغم این واقعیات سیاسی، مسلمین را محکوم میکنند.
ثانیاً، علت تبلیغ دمکراسی به عنوان یک ارزش عالی از این روست که روند دمکراسی سازی غربی میتواند بسیاری از خواستهها و دستورالعملهای موردنظر غرب را نیز در دستور کار تمامی جهان قرار دهد. در حقیقت، این روند، یک نوع آمریکاییسازی است که ترویج خواستهها و دستورالعملهای آمریکایی را در دستور کار تمامی دنیا قرار میدهد و همه جنبههای حیات در همه جوامع را متأثر از خویش میسازد. آنچه باید به آن توجه داشت این است که پشت پرده این تبلیغ از دمکراسی چیست، وگرنه مخالفتی با این امر وجود ندارد که انسانها برای رسیدن به منافع بیشتر گردهم آیند و تصمیمگیری کنند. باید دانست که چه نتایجی در پشت این نوع از دمکراسی غربی تحمیلی بر جهان اسلام مخفی شده است.
حتی در غرب نیز دمکراتیک شدن جوامع سابقهای طولانی ندارد. در قرن بیستم بود که بحث از دمکراسی در غرب جدی شد. قبل از جنگ جهانی اول، فقط در ۴ کشور فنلاند، نروژ، استرالیا و نیوزلند زنان حق رأی داشتند و در سوئیس این حق در سال ۱۹۷۴ به زنان داده شد. افزایش تعداد کشورهای دمکراتیک در غرب به سه دهه گذشته باز میگردد؛ در طول دهه ۱۹۷۰، تعداد کشورهای دمکراتیک به ۳۰ کشور بالغ شد. این روند از اروپای مدیترانهای از زمانی آغاز شد که حکومتهای نظامیگرای یونان، اسپانیا و پرتغال سرنگون شدند. در دهه ۱۹۸۰، ۱۲ کشور در آمریکای جنوبی و مرکزی دمکراتیک شدند که برزیل و آرژانتین از این دست بودهاند. اکنون شاهد آن هستیم که غرب دمکراتیکسازی جهان اسلام را هدف اصلی خود قرار داده است و به بهانه حقوق زنان، به جهان اسلام حمله میکند.
در بسیاری از موارد، دمکراتیکسازی موردنظر غرب، چیزی جز آمریکاییسازی و غربیسازی نیست. چرا که پشتوانه دمکراسیسازی و بخش پنهان آن، آمریکاییسازی است. آمریکا در این زمینه حتی گاه از ارزشهای انسانی سوءاستفاده ابزاری میکند تا قلمرو سلطه خود را بر جهان توسعه دهد. به عنوان مثال، الاگور معاون کلینتون، در کتابی که به عنوان آلودگی هوا منتشر کرد، توجه به امور محیط زیست جهانی را بهانهای برای سلطه آمریکا بر همه جهان میدانست. او در این کتاب که متن سخنرانیهایش در دوره مبارزات انتخاباتی است، مدعی شده بود که مشکلات زیست محیطی به حدی رسیده است که آمریکا نمیتواند آن را به عنوان یک مسأله بینالمللی در نظر نگیرد و از این طریق، سلطه آمریکا بر جهان را توجیه کرده بود.
اما تئوریهای دیگری نیز وجود دارد که سلطه آمریکا بر جهان را توجیه میکند. تئوری برخورد تمدنهای ساموئل هانتینگتون در سال ۱۹۹۶، تئوری پایان تاریخ فرانسیس فوکویاما در سال ۱۹۹۲ و یا تئوری جهاد در برابر مکدونالد بنجامین باربرز در سال ۱۹۹۶، تئوریهایی هستند که سلطه غرب در جهان و سلطه آمریکا بر کل دنیا را توجیه میکنند. جالب توجه آن است که هانتینگتون خود در بخشی از دستگاه سیاستپردازی آمریکا فعالیت میکند و وقوع حادثهای مانند ۱۱ سپتامبر را تأییدی بر نظریه او محسوب میکنند. این عقیده که دیگر فرهنگها و تمدنها در برابر تمدن غرب فرهنگهایی حاشیهای و کم اهمیت هستند نیز محصول نگاه و نظریه عمدتاً سیاسی و کمتر آکادمیک هانتینگتون است که سناریویی از برخورد میان غرب و دیگر تمدنها را مطرح کرده بود.
وقتی فوکویاما نظریه خود را در مورد پایان تاریخ مطرح میسازد، معنی آن این است که همه مردم باید گذشته خود را به طور کامل رها کنند و از نو آغاز نمایند. وی همه تمدنهای دیگر را پوچ و آنها را چون اساطیر الاولین میداند. معنای تئوری پایان تاریخ این است که تاریخ برای تئوریهای غیر لیبرال دمکراسی به سر آمده است. به این ترتیب، نفی دیگر تمدنها و نفی میراث تاریخی تمدنهای انسانی، یکی از بخشهای فلسفه آمریکا محوری است.
علاوه بر این، این پیشفرض وجود دارد که آمریکا و تمدن آمریکایی منحصر به فرد و بیمانند هستند. مارگارت مید که یک انسان شناس مشهور آمریکایی است، در اینباره میگوید: «تمدن آمریکایی بر فلسفه تولید و تکثیر استوار است، نه بر ذخیرهسازی و کمبود منابع. در طول سه قرن گذشته، انسانهایی از زندگیهای کاملاً متفاوت به این سرزمین آمدهاند و زبان قدیمی خود را رها کردهاند و تعلقات گذشته و زمین و آب و خانواده و اطرافیان قدیمی خود را به همراه نشانههای قدیمی خود پشت سر گذاشته و یاد گرفتهاند که به شیوهای جدید سخن بگویند، راه بروند، بخورند و بپوشند. ما چون خود تغییر کردهایم، معتقدیم که دیگران نیز میتوانند تغییر کنند تا به شیوه بهتری زندگی کنند و فکر میکنیم که آنها میتوانند. رفتار آنها در برابر ما، مانند دیدن روشنایی و پیروی از آن است.»
واضح است که این نگاه تا چه حد خودپسندانه است. از نگاه غربیها، تمدن آمریکایی تأکید فراوان و مطلقی بر تغییر، نوآوری و جوانی دارد. این در حالی است که آنها با هر چیزی که از گذشته و قدیم و سنتها باشد، حتی انسانهای پیر و قدیمی، ناسازگار و نسبت به آنها بیمهر هستند. برخورد آنها با تمدن اسلام، دین اسلام و نهادهای اسلامی نیز چنین است. تمدن آمریکایی با اسلام، با این پیش فرض و قضاوت اولیه روبهرو میشود که اسلام، قوانینی مربوط به ۱۴ قرن قبل است که به دوره قوانین مقدس مربوط میشود و امروزه ارزش و رابطهای با جهان مدرن ندارد. از نظر متفکرانی غربی مانند لرنر، قواعد و قوانین اسلامیبرای زندگی عملی امروزی مفید نبوده و صرفاً به کار زندگی بدوی صحرانشینان میخورد. چنین نگاهی متأثر از پیشفرضهای تمدن غربی نسبت به سنتهای گذشته میباشد. از نظر لرنر، مسلمانان با انتخاب دنیای جدید، باید اسلام را کنار بگذارند. او مینویسد: تفاوتهای مذهبی و رقابتهای سیاسی در خاورمیانه نشان میدهد که کسب یک هویت مشترک اسلامی ناممکن است. یکی از مهمترین شاخصهها برای سیاستگذاری مسائل خاورمیانه، مدرنیسم میباشد. رهبران خاورمیانه باید میان مکه و مکانیزاسیون یکی را انتخاب نمایند.
به نظر من، چنین نظراتی مثالهای خوبی برای چهره مخفی دمکراسی هستند و نشان میدهد که فشار قدرتهای غربی بر کشورهای اسلامیبرای پذیرش دمکراسی، از کجا ریشه میگیرد. به طور واضحتر باید گفت لیبرال دمکراسی آمریکایی دارای ایدئولوژی مخفیای است که (چنان که نیومن در جواب به بوش اظهار داشت) آمریکا در صدد تحمیل این ایدئولوژی بر دیگران است. پس از حادثه ۱۱ سپتامبر، بوش به طور مکرر ابراز میداشت، حمله تروریستها به آمریکا در واقع حمله به دولت و مردم آمریکا نیست بلکه حمله به دمکراسی دولتهای لیبرال است. نیومن در جواب به بوش اعلام کرد که اگر هدف تروریستها آزادی بود، باید به کانادا، سوئد، سوئیس و دیگر کشورها نیز حمله میشد؛ اما هیچ کس به چنین کشورهایی حمله نمیکند و علت آن این است که این کشورها سعی نمیکنند، نفرت ایدئولوژیک خود را بر دیگران وارد سازند. حال آنکه دولت آمریکا به شدت چنین کاری را انجام میدهد.
من در این مقاله از دموکراسی و آمریکاگرایی به عنوان ایدئولوژی یاد کردم. اما ایدئولوژی به چه معناست؟ متأسفانه برخی فکر میکنند که ایدئولوژی به معنای تفکر دینی است. حال آنکه در غرب، ایدئولوژی به معنای پذیرش یک امر و نادیده گرفتن مابقی جهان میباشد. در مورد آنچه ایدئولوژی خواندهام نیز چنین معیاری صادق است.
منبع: muslimedia
رضا عاملی
ماهنامه سیاحت غرب شماره ۵