شعر و ادب

 
فصل خورشید
بالی در اعماق خیالم می‌گشایی
چشمی‌به امید وصالم می‌گشایی
پایی قدم در آروزها می‌گذارد
دستی در آفاق زلالم می‌گشایی
وقتی تو می‌آیی طلوع زندگی هست
فصلی در آغوش سؤالم می‌گشایی
فصلی پر از تصویر، از احساس از عشق
بر ساقه تُرد خیالم می‌گشایی
یک پنجره آواز می‌خواند دل من
پلکی به روی شعر کالم می‌گشایی
با من بگو ای مهربان تا فصل خورشید
پرواز را در ذهن بالم می‌گشایی؟
رحیم زریان

شیدا
خواستم چون قطره در دریا شوم اما نشد
در طلوع چشم تو پیدا شوم اما نشد
خواستم آلاله‌ای باشم به باغ آرزو
لحظه‌ای با خویشتن تنها شوم اما نشد
گردباد زلف تو بخت مرا آشفته کرد
خواستم شبگرد این صحرا شوم اما نشد
آفتابی می‌تراود از نگاهت ای عزیز
خواستم در چشم تو معنا شوم اما نشد
خواستم تا مثل مجنونی به صحرای جنون
در حریم حرمت لیلا شوم اما نشد
تا بچینم غنچه‌های شبنم از لبخند تو
خواستم از مهر تو شیدا شوم اما نشد
رحیم زریان

به رنگ سپیده
اسبی بر فراز ابرها
بال گشوده است
اسبی به رنگ سپیده
و با یال افشان
شیهه بیداری سر می‌دهد
٭ ٭ ٭
ثانیه‌ها
در پروازند
و زمین آخرین لحظه‌های
عمر سیاه خود را رقم می‌زند
و «مردی می‌آید
تا زنجیر غلامان را
بشکند».1

پی‌نوشت‌:

۱. علامه اقبال لاهوری: می‌رسد مردی که زنجیر غلامان بگسلد.

ماهنامه موعود شماره ۹۰

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *