ردّ پا

شبی، رؤیایی دیدم. تو گویی که با خداوندگار در ساحلی گام برمی‌دارم و ناگهان، دیدم آسمان هر لحظه، صحنه‌ای از زندگی‌ام را در برابر دیدگانم به تصویر می‌کشد. شگفتا! وقتی بیشتر دقّت کردم، دریافتم که در برابر هر صحنه، در آسمان، دو ردّ پا بر تن خاک، نقش بسته است: یکی، متعلق به مرد خدا و دیگری برای خود خدا! وقتی آخرین صحنه از برابر دیدگانم گذشت، به عقب برگشتم و نیم نگاهی به ردّ پاها کردم. چه می‌دیدم؟ بر خود لرزیدم! دریافتم که در بسیاری از اوقات، تنها نقش یک ردّ پا بر تن خاک مانده است و باز، وقتی بیشتر دقّت کردم، دریافتم که آن لحظات، سخت‌ترین و پردردترین لحظات من بوده‌اند.

حسّ غریبی داشتم؛ حسّی شبیه بیچاره بودن؛ دردمند بودن. بغض، راه گلویم را می‌بست و اشک امانم نمی‌داد. از خداوندگار، سؤالی پرسیدم: مگر تو نبودی که گفتی اگر یک بار، دل به سوی تو بگشایم، تو نیز همه راه را با من خواهی آمد؟ اینک وقتی نیک می‌نگرم، در اوج دردها و غم‌هایم، تنها یک ردّ پا باقی است. نمی‌دانم چرا زمانی که لحظه به لحظه، نیازمند حضور تو بودم، حضور نداشتی؟ عجبا که از درد و رنج، رهایم کردی! و شگفتا که در بغض و اشک، شانه تحمّل دردهایم نبودی! گفتم: دیگر رهایم کن که به همراهی تو نیازی نیست! من خود بقیه راه را خواهم رفت.

خداوندگار پاسخم داد: گرامی فرزندا! عزیزا! هیچ می‌دانی از آنچه مرا دوست می‌داری، دوست‌تر می‌دارمت و افزون بر آنچه گرامی‌ام می‌داری، گرامی می‌دارمت؟ من آفریدمت و عاشقانه دوستت دارم! پس همیشه نیز همراه توام. تو بر ردّپاها نگریستی، لحظاتی که در درد و رنج بودی، تو راه نمی‌پیمودی؛ من راه می‌پیمودم! تو در آغوش من بودی و این من بودم که تو گرامی فرزند را راه می‌بردم.

ماهنامه موعود شماره ۹۳

پی‌نوشت:
٭ تلخیص: بتی هولینگ ورث

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *