حسّ غریبی داشتم؛ حسّی شبیه بیچاره بودن؛ دردمند بودن. بغض، راه گلویم را میبست و اشک امانم نمیداد. از خداوندگار، سؤالی پرسیدم: مگر تو نبودی که گفتی اگر یک بار، دل به سوی تو بگشایم، تو نیز همه راه را با من خواهی آمد؟ اینک وقتی نیک مینگرم، در اوج دردها و غمهایم، تنها یک ردّ پا باقی است. نمیدانم چرا زمانی که لحظه به لحظه، نیازمند حضور تو بودم، حضور نداشتی؟ عجبا که از درد و رنج، رهایم کردی! و شگفتا که در بغض و اشک، شانه تحمّل دردهایم نبودی! گفتم: دیگر رهایم کن که به همراهی تو نیازی نیست! من خود بقیه راه را خواهم رفت.
خداوندگار پاسخم داد: گرامی فرزندا! عزیزا! هیچ میدانی از آنچه مرا دوست میداری، دوستتر میدارمت و افزون بر آنچه گرامیام میداری، گرامی میدارمت؟ من آفریدمت و عاشقانه دوستت دارم! پس همیشه نیز همراه توام. تو بر ردّپاها نگریستی، لحظاتی که در درد و رنج بودی، تو راه نمیپیمودی؛ من راه میپیمودم! تو در آغوش من بودی و این من بودم که تو گرامی فرزند را راه میبردم.
ماهنامه موعود شماره ۹۳
پینوشت:
٭ تلخیص: بتی هولینگ ورث