- اشاره:
یکی از ارادتمندان و دوستداران امام عصر(ع) مرحوم «ملاّ محمد باقر دهدشتی بهبهانی» بوده که از راه استنساخ و کتابت و کتابفروشی در صحن مطهّر امیرالمؤمنین علی(ع) روزگار خود را در کمال قناعت و پارسایی میگذرانیده است.
محمّد باقر، به سبب راست کرداری، صفای باطن و عشق سرشار به پیامبر(ص) و خاندان او، خصوصاً امام زمان(ع)، با توفیقات ربّانی، چند بار در عالم خواب و بیداری به دیدار آن «منظومه مهربانی» شرفیاب میشود و گرفتاریها و بدهکاریهایش، با نگاه عنایت و نظر کرامت حضرتش مرتفع میگردد.
در این نوشتار به دو مورد از آن عنایات و توجّهات اشاره میشود. یکی از این تشرفات که موضوع سخن ماست، در زمان آن مرحوم به قدری معروف و مشهور شد که ذکر آن در همه جا بر سر زبانها افتاد و همگان از عنایت امام زمان(ع) نسبت به محمدباقر سخن میگویند. این داستان دو قهرمان دارد، یکی ملا محمدباقر بهبهانی و دیگری مرحوم آیتالله سیّد اسدالله شفتی اصفهانی؛ از مراجع بلندپایه و پُر آوازه اصفهان. در اینجا نخست هر دو بزرگوار به اختصار معرفی شده و به گوشهای از مقامات معنوی ایشان جهت آشنایی هر چه بیشتر خوانندگان، نگاهی گذرا میشود و بعد داستان تشرّف و قضایای مربوط به آن میآید.
ملاّ محمّد باقر بهبهانی
از «ملاّ محمّد باقر دهدشتی بهبهانی» چیز زیادی در تذکرهها و تراجم زمانِ وی و بعد از آن نیامده است، جز اینکه، مردی بوده به زیور صلاح و تقوا آراسته، وسیله معاش خود را شغل کتاب فروشی قرار داده، روزها در حجره کُنجِ شرقی صحنِ مطهر مینشسته، کتاب معامله مینموده و مدفن او هم بنابر وصیّت وی در همان مکان واقع شده است.
او در بسیاری از مجالسِ تعزیه خامس آل عبا(ع) قُربهً الیالله و از روی تیمّن و تبرّک، بدون غَرَض دنیایی و فایده نفسانی ذکر مصایب میکرد و چون نیّت خالصی داشت [در شنوندگان] تأثیر تمام میگذاشت.
[با آنکه] در عبارات عربی دستی نداشت [و ماهر نبود] با این حال؛ توفیق ربّانی شامل حالش شد و کتابی بزرگ به زبان عربی در حالات چهارده معصوم نوشت که مقبول اهل نظر و مطبوع طبع علمای معتبر گردید، به طوری که در زمان حیات خود او، جمعی از کاتبان مشغول استنساخ از کتاب او برای علمای بزرگ معاصر و افاضل طلّاب بودند و جزء آخر (جلد آخر) آنکه در حالات حضرت حجّت(ع) بود مُفصّلتر از سایر مجلّدات آن گردآوری گردیده بود، به سبب اهتمامیکه در جمع اخبار این باب از کتابهای شیعه و اهل سنّت داشت.۱این همه مطالبی است که مرحوم میثمی عراقی در دارالسلام، درباره «ملاّی بهبهانی» قبل از ذکر تشرّف وی آورده است.
مرحوم محدّث نوری در «نجمالثاقب» از وی با اوصاف صالح، با ورع، متّقی و متتبّع نام برده، ۲ مرحوم آیتالله نهاوندی در «عبقریالحسان» او را عالم، فاضل و ارادتمند امام عصر(ع) معرفی کرده۳ و علامهشیخ آقابزرگ تهرانی از ایشان با القاب متّقی و با دیانت یاد کرده است.۴
مرحوم علی دوانی، در کتاب «وحید بهبهانی» در بخش مشاهیر علمای بهبهان، از «اعلام الشیعه» آقا بزرگ تهرانی نقل کرده است: «وی در صحن امیرمؤمنان تجارت کتاب داشت و مردی متقی و با دیانت بود. همچنین از فرزند وی ـ حاج علی محمّد کتابفروش ـ نقل کرده که پدرش آقا محمدباقر، سه بار تمام دوره کتاب «جواهر» را به خطّ خود نوشته، با اُجرت آن امرار معاش میکرد و بر اثر کثرتِ مطالعه و مراجعه به کتب و کتابت بسیار، ملکه تألیف یافت و کتاب «الدّمعه الساکبه» را در پنج جلد تالیف کرد که بسیاری از علمای اعلام بر آن تفریظ نوشتند. علامه تهرانی نوشته: «حاج محمّد باقر خوابهای صادقهای دارد که محدّث نوری آن را در «جنّهالمأوی» نقل کرده و از کسانی است که در مسجد سهله به شرف ملاقات امام زمان(ع) نائل آمده، امّا آن حضرت را در آن وقت نشناخته است».5
خوب است در اینجا تنها کتاب وی را به اختصار معرفی کنیم.
اشکریزان (الدّمعـه الساکبـه)
این اثر، که نام کامل آن «الدّمعه الساکبه فی أحوال النبی و العتره الطاهره(ع)» است، به معنی «اشک ریزان در مصائب پیامبر(ص) و خاندان پاک»، میباشد. اصل کتاب چنانکه اشارت رفت، به زبان عربی در مناقب و مصائب چهارده معصوم(ع) و مثالب دشمنان ایشان است. مؤلف در تألیف کتاب، از پارهای منابع بهره برده که اکنون در دسترس نمیباشند و احتمالاً دستبرد روزگار آنها را از بین برده است. عدهای از علمای برجسته زمان مانند میرزا حبیبالله رشتی، سیّد حسین کوهکمرهای، سیّدعلی بحرالعلوم، فاضل ایروانی و آل کاشف الغطاء، بر این کتاب تفریظ نوشته و آن را ستودهاند. بهبهانی انگیزه خود را از نوشتن این کتاب، اختصار کتابهای فضایل و مقاتل و نادرستی پارهای از مطالب کتابهای مطوّل در این حوزه ذکر کرده است. این کتاب نخستین بار در سال ۱۳۰۶ ق. در تهران چاپ سنگی شد و پس از آن چند بار دیگر نیز در تهران و تبریز به چاپ رسید.۶
سیّد اسدالله شفتی اصفهانی
سیّد اسدالله متولد ۱۲۲۷ ق. معروف به حجّتالاسلام ثانی بیدآبادی؛ فرزند سیّد محمدباقر شفتی، مرجع بلندآوازه، بنیانگذار مسجد سیّد اصفهان و متنفّذترین مقام معنوی در روزگار خود است. سلسله نسب این سیّد به امام موسی کاظم(ع) میرسد. سیّد اسدالله در محله بیدآباد اصفهان متولد و به همین سبب به بیدآبادی معروف شد. وی در محضر پدر بزرگوارش تربیت یافت. پس از فراغت از مقدمات تحصیل به نجف اشرف عزیمت کرد و آنجا در محضر شیخ محمّد حسن نجفی ـ صاحب جواهر ـ و شیخ مرتضی انصاری و دیگر بزرگان به تحصیل پرداخت. وی چنان رنج آموختن را بر خود هموار ساخت که مراتب علمی (اجازه اجتهاد) و مقام زهد او را استاد گواهی داد و سرانجام به مقامات بلند علم و عمل موفق گردید. چون سیّد محمدباقر شفتی (پدر) از مقام و موقعیّت فرزند آگاهی یافت در سال ۱۲۶۰ ق. او را به اصفهان فرا خواند. پسر هم پذیرفت و به زادگاه خویش بازگشت و به تدریس، تعلیم و امامت پرداخت تا آنکه مردم، پسر را بر پدر ترجیح دادند و هزاران نفر در جماعت به وی اقتدا میکردند. سیّد اسدالله، بعد از مرگ پدر، مرجعیّت تامّ یافت و پس از چندی دوباره به عتبات عالیات بازگشت. وی در آنجا چند طرح مهم، مثل رسانیدن آب فرات به نجف را به سامان رسانید و با پیگیریهای خود، فرات را در نجف جاری ساخت. همچنین (مسجد سهله) را هم تعمیر کرد. سیّد پس از چندی به ایران بازگشت و به خدمات دینی و علمی خود اشتغال ورزید، تا آنکه دیگربار در سال ۱۲۹۰ ق. شوق و جاذبه نجف او را به خود خواند و برای آخرین بار عازم عتبات گردید، امّا قبل از رسیدن به صحن و سرای علی(ع) در منطقه کرند دعوت حق را لبیک گفت و به دیدار حق شتافت. مردم پیکر پاک او را پیاده به نجف بردند و در مقابل قبر استادش ـ شیخ مرتضی انصاری ـ به خاک سپردند. از سیّد آثاری چند در فقه، اصول و شرح زیارت عاشورا بر جای مانده است. ایشان گذشته از مراتب شامخ علمی و معنوی، از حُسنِ خط و قوّه شاعری نیز برخوردار بود.۷
مرحوم حاج شیخ عباس قمی در شرح حال مختصری که از ایشان در «فوائد الرضویه» نوشته، از وی با القابی مانند «سیّد سند» و «فخرالفقهاء الاعلام» نام برده، مینویسد: «او از بزرگترین شاگردان [آیتالله] شیخ محمّد حسن نجفی ـ صاحب «جواهر الکلام» ـ بود. والد بزرگوارش عنایتی تام به او داشت و مردم را به اجلال او تحریص میکرد. همه مردم به جلالتش اتفاق نظر داشته، او را به ورع ( = پارسایی)، تقوی، علم و حلم ستودهاند».8
تنکابنی نیز در «قصص العلماء» او را در اخلاق، زهد و فقاهت از بزرگان روزگار دانسته و آورده است: «سیّد اسدالله، بر اساس عادت مورثی از نیاکانش، نیمه شبان تا به سحر در مکانهای خلوت به دعا، مناجات، گریه و عبادت مشغول است و در [مقام] خوف از خداوند برای او مانندی نیست».9
کرامتی از مرحوم شفتی اصفهانی
مرحوم میثمی عراقی در «دارالسلام»، ذیل تشّرف باغ صاحبیّه، این کرامت را درباره «سیّد» که برای خود او اتفاق افتاده چنین بازگو میکند:
«من در زمان حیات سید با او معاشرت و آمیزشی نداشتم، تا آنکه او آب فرات را به نجف آورد و در این باب اهتمام کرد. بعد از اتمام نهر، [ایشان] از اصفهان، به اراده [حضور] در نجف اشرف بیرون آمد امّا در اثنای راه وفات کرد و جنازه او را به آنجا آوردند و در باب قبله صحن مطهر، مقابل مقبره شیخ مرتضی انصاری ـ طاب ثراه ـ دفن نمودند. حقیر هرگاه از آن باب عبور میکردم، در وقت دخول ـ به خاطر رعایت حقّ عالِم از برای شیخ استاد و به هنگام خروج، به جهت رعایت حق تشریب (=آبرسانی) برای سیّد، فاتحهای میخواندم تا اینکه روزی از روزها در امر معاش به مشکل و سختی برخوردم و راه چاره بسته گردید. وقت خروج از صحن مطهر، چون به نزدیک قبر سیّد رسیدم [به ناگاه] ملتفت و ملهم شدم که باید تدبیر این مشکل را بر عهده سیّد گذاشت و اگر سیّد آن مشکل را کفایت نکرد، دیگر نباید برای سیّد فاتحهای بخوانم، زیرا کسی که در عالم ارواح این قدر، قدرت ندارد نباید برای او فاتحهای مخصوص خواند. این سخنان را با خود گفتم و رفتم، اتفاقاً همان شب در خواب دیدم که شخصی [به در خانه ما آمد] و پولی آورد و گفت: این را سیّد فرستاده است.
پس از بیداری، شخصی آمد و به قدر حاجت [برای من] پولی آورد و داد و رفت، دانستم که این حواله از همان جناب بوده است. [پس از این قضیّه] حسنظنّ من نسبت به سیّد، زیادتر از سابق گردید و رشته فاتحه را قطع نکردم».10
باغ صاحبیّه
مرحوم علاّمه میثمی عراقی ماجرای باغ صاحبیّه را خود از زبان ملاّ محمّدباقر بهبهانی شنیده و چنین نقل نموده است: «ملاّ محمّد باقر، نظر به اخلاصی که به امام عصر(ع) داشت، باغی در ساحل هندیه و در بعضی نواحی مسجد سهله احیا و غرس کرده بود که آن را به نام نامی آن بزرگوار «صاحبیّه» نام کرده بود. [ایشان] به جهت مخارج آن باغ و ضعف کسب و کثرت عیال، در اواخر کار مدیون و پریشان حال شده بود تا آنکه چنان اشتهار یافت که حضرت صاحبالامر(ع) «باغ صاحبیّه» حاج ملاّ محمّد باقر را خریدار شده و پس از زمانی مشهور گردید که آن حضرت قرض او را ادا نموده [است].
اتفاقاً در آن اوقات که سیّد جلیل، حاج سیّد اسدالله شفتی اصفهانی در نجف بود، حقیر چون فراغت و معاشرت با مردم نداشتم در مقام تحقیق بر نیامدم تا آنکه سیّد مذکور هم از نجف به اصفهان رفتند و زمانی بر این گذشت. [از قضا] روزی در مسجد شیخ نعمت طُرَیحی ـ که نزدیک خانه حقیر است ـ مجلس ختم و فاتحهای برقرار بود و حقیر هم برای فاتحه به آنجا رفتم و حاج ملاّ محمّد باقر را در آنجا دیدم. پس از ختم و تفرقه مردم، مسجد خلوت گردید و حقیر هم از برای خود فراغتی دیدم، از آنجا که ذکر واقعه [باغ صاحبیّه] به صورت مختلفی مسموع میگردید، شرح واقعه را از «حاج ملاّ محمّدباقر» پرسیدم و [ایشان] به این نهج (= ترتیب) تقریر نمود:
من به خاطر بدهکاریها و گرفتاریهایی که این اواخر پیدا کردم، مضطرب بودم که مبادا مدیون و بدهکار به مردم بمیرم. لذا از آنجایی که این باغ را به نام ایشان کرده و همچنین جلد آخر کتاب خود را «الدمعه الساکبه» در احوال ایشان نوشته بودم به امام عصر(ع) متوسّل گردیدم. روزی یکی از باغبانهای این باغ ـ که پیرمردی یزدی و صالح است ـ و روزها در آنجا باغبانی کرده، شبها در مسجد سهله، بیتوته مینماید، آمد و گفت: «امروز بعد از نماز صبح در سکّوی وسط حیات مسجد نشسته بودم که ناگاه شخصی آمد و گفت: «حاج ملاّ محمّد باقر این باغ را نمیفروشد؟» گفتم: تمام آن را نه، امّا گویا قسمتی از آن را چون قرض دارد میخواهد بفروشد.
آن شخص گفت: «پس تو نصف آن را از جانب او به مبلغ یکصد تومان به من بفروش و پول آن را بگیر و به او برسان».
عرض کردم: بنده وکالتی از او در فروش باغ ندارم.
گفت: «شما بفروش و پولش را بگیر، اگر اجازه نداد، پول را برگردان».
عرضه داشتم: برای معامله باید سند و شهودی در کار باشد و تا خود او حاضر نباشد، درست نیست.
فرمود: «میان من و او سند و شهودی لازم نیست» و هر قدر اصرار کرد قبول نکردم، سرانجام گفت: «من پول را به تو میدهم و تو را در خرید باغ وکیل میکنم اگر حاجی فروخت، برای من بخر و الّا پول را برگردان».
با خود گفتم: گرفتن پول مردم هزار دردسر دارد، به همین خاطر قبول نکردم و عرض کردم: من همه روزها، صبح در اینجا هستم، نظر او را میپرسم و پاسخ را به شما میرسانم. آن شخص با شنیدن این پاسخ برخاست و از مسجد خارج شد.
حاج ملاّ محمّد باقر گفت: «چون باغبان یزدی این جریان را برای من تعریف کرد [ناراحت شدم] و گفتم: چرا باغ را از طرف من نفروختی؟ چرا معامله را قبول نکردی؟ [تو که میدانی] من به تنهایی از عهده مخارج این باغ بر نمیآیم و از طرفی هم بدهکارم، تازه هیچکس تمام باغ را به این قیمت نمیخرد تا چه رسد به نصف آن؟
پیرمرد یزدی گفت: تو در فروش باغ به من اجازه و وکالتی نداده بودی و من هم دخالت و فضولی را مناسب [شأن] خود ندیدم، حالا که خودت راضی هستی، اگر فردا ـ که موعد پاسخ است ـ آمد، به او میگویم.
به باغبان گفتم: هر طور شده او را پیدا کن و معامله را انجام بده. هر جور که او میخواهد من راضیام و مضایقهای ندارم و اگر هم خواست با هم به نجف بیایید تا نزد هر کس که او میخواهد برویم و معامله را به آخر برسانیم.
فردا باغبان آمد و گفت: هر چه در سکّوی مسجد منتظر ماندم، نیامد.
به او گفتم: او را قبلاً جایی ندیده بودی، نمیشناسی؟
گفت: تا به آن روز، او را ندیده بودم و شناختی هم از وی ندارم.
گفتم: خوب، برو نجف، و در مسجد و باغهای اطراف آن جستجویی کن شاید او را بیابی، یا بشناسی.
باغبان رفت و پس از مدتی برگشت و گفت: از هر کس سراغ او را گرفتم، نشناختند و از او خبری به دست نیاوردم.
من هم ناامید و خیلی ناراحت و متاسّف شدم، زیرا اگر این معامله انجام میگرفت هم بدهیهای من پرداخت میشد و هم مخارج باغ سبک میگردید. تا اینکه پس از تأسف و تحیّر و گذشت مدّتی از آن جریان، شبی در مورد بدهکاریها و گرفتاریها و پریشانی احوال خود فکر میکردم که خواب مرا در ربود. اتفاقاً در خواب دیدم که شرفیاب خدمت مولای خود، حضرت صاحبالامر(ع) هستم و آن بزرگوار به من توجّهی کرده، فرمودند: «حاج ملاّ باقر! پول باغ نزد حاج سیّد اسدالله میباشد، برو از او بگیر!»
این سخن را بفرمود و من از خواب بیدار شدم و [به سبب دیدن این خواب] خیلی خوشحال و مسرور گردیدم.
امّا بعد از کمی تأمل با خود گفتم، شاید این خواب، از باب حدیث نفس و اثر خیال بوده باشد و اظهار آن به سیّد، باعث بدگمانی او نسبت به من بشود و تصوّر کند که نقل این خواب را وسیله درخواست کمک از او کردهام، زیرا من برای تصدیق این مدّعا و اثبات این ادّعا، چیزی در دست ندارم. امّا دوباره با خود گفتم: سیّد مرد بزرگی است و مرا میشناسد و میداند که من اهل این حرفها نیستم، ضمناً دیدن سیّد و حکایت خواب هم ضرری ندارد، زیرا من دروغی نگفتهام تا نزد خدا مؤاخذه شوم.
خلاصه آنکه مصمّم شدم، نزد ایشان بروم و خواب خود را برای او تعریف کنم. خانه سیّد در مسیر مغازه کتابفروشیام بود. به همین خاطر، به نیّت دیدن سیّد بعد از نماز صبح به طرف مغازه به راه افتادم.
به در خانه سیّد که رسیدم، توقفی کردم و آهسته حلقه در را به صدا درآوردم. ناگهان صدای ایشان از ایوان بالای خانه بلند شد که میگفت: «حاج ملاّ محمدباقر هستی، بایست که آمدم».
چون صدای سیّد را شنیدم با خود گفتم، شاید از روزنه سر کوچه، مرا دیده است.
سیّد سریعاً ـ در حالی که لباس راحتی در تن داشت ـ از پلّه پایین آمد و در را باز کرد. [و قبل از آنکه صحبتی شود و یا من خواب خود را برای او تعریف کنم] کیسه پولی را در دست من نهاد و فرمود: «کسی نداند» بعد هم بدون اینکه چیزی بگوید در را بست و رفت.
چون کیسه را آوردم و پولها را شمردم، دقیقاً یکصد تومان در آن بود. و تا زمانی که سیّد اسدالله شفتی اصفهانی زنده بود این واقعه را به کسی نگفتم، اگرچه از تقسیم آن پول به طلبکاران و از قراین دیگر، بعضی از افراد آگاه شده بودند و برای یکدیگر نقل میکردند. تا اینکه بعد از فوت سیّد، این خبر کاملاً انتشار یافت».11
علامه آقا بزرگ تهرانی در پایان ماجرای باغ صاحبیّه آورده: «این باغ تا سالیان دراز در دست او و بعد از وی در دست فرزندان او بود و مردم که جریان را میدانستند به قصد تبرّک به آن باغ میرفتند و از میوههای آن میخوردند و من امروز [دقیق] نمیدانم که آن باغ حالا کدام است و چه شده و در دست کیست.»12
شفای فرزند به عنایت امام عصر(ع)
این قضیّه از «نجمالثاقب» نوری روایت میشود و علامه آن را از زبان خود او شخصاً شنیده، به دنبال آن نوشته، مرحوم محمّد باقر بهبهانی هم این واقعه را در کتاب «الدمعه الساکبه» خود در احوال حضرت حجّت(ع) آورده است:
«از معجزات آن حضرت که خود مشاهده کردم، آن بود که تنها فرزند پسرم ـ علی محمد ـ بیمار شد و بیماری او رو به افزایش بود و این جریان بر حزن و اندوه من میافزود تا اینکه از عافیت و بهبودی او ناامید شدم و کار بدانجا رسید که از سادات و علما برای او طلب شفاعت میکردم. بیماری او ده روز به طول انجامید و شب یازدهم [وضعیت] او سخت و حالش سنگین و اضطراب و التهابش شدید شد. راه چاره بر من بسته شد و به حضرت قائم(ع) پناه و التجا بردم. از نزد بیمار با نگرانی بیرون رفتم و بر بالای بام خانه، بیقرارانه به آن جناب متوسّل گردیدم و با ذلّت و مسکنت او را میخواندم: «یا صاحبالزّمان أغثنی یا صاحبالزّمان أدرکنی» [پس از توسل به آن حضرت] از پشت بام به پایین آمدم و نزد پسر رفتم، و پیش روی او نشستم. دیدم نفس او ساکن [شده] و حواسش به جا است و عرق [عافیت] کرده و به دنبال آن کاملاً خوب شد، پس خدا را بر این نعمت بزرگ شکر کردم».13
عبد الحسین ترکی
ماهنامه موعود شماره ۹۸
پینوشتها در دفتر مجله موجود است.