ای امام اوّل آیینهها، لبخندها
ترجمان قلبهای ما، پل پیوندها
ای شکرخند تو شیرینتر ز مضمون عسل
از تو شیرین میشود طعم «غزل ـ لبخند»ها
تا ابد، شیرینی خود را به لبخندت قسم
وام میگیرند از شهد لبانت، قندها
واژهها در فصل شیرین لبانت ماندهاند
واژهها شیرینِ شیریناند از گلخندها
واژهها در وصف تو بسیار میگویند و هیچ!
واژهها در وصف تو، درگیر چون و چندها
ای غدیرستان چشمت، قبله خورشیدها
میشود پیروز نورت بر همه ترفندها
من یقین دارم امیر نور، حقّ مطلقی
فارغ از هرگونه امّا و اگرها، چندها
میگذارم سر به پای ذوالفقار بیعتت
فارغ از تهدیدها و بیخیال پندها
ای بلندای نگاهت تا خدا، تقدیم کن
سربلندی را به روح عاشق الوندها
این «غزل ـ لبخند» را تقدیم نورت میکنم
فصل لبخندت مبارک بر ارادتمندها
رضا اسماعیلی
ای قوم به حج رفته کجایید، کجایید…
شبی تب داشتم، رفتی و قُرص ماه آوردی
برایم شیشهای از عطر «بسمالله» آوردی
من از صد بار اسماعیل و هاجر تشنهتر بودم
تو این زمزمترین را از کدامین راه آوردی؟
من از بیقبلهگانم، کافری از من نمیپرسد
مسلمان کافرا! کی رو بدین درگاه آوردی؟!
عزیز مصر بود این دل که دادم بر تواَش روزی
امان از گرگ یوسفخوردهای کز چاه آوردی
دوباره شنبهام تعطیل شد، یکشنبهام تعطیل
دوباره یادم از آن جمعه ناگاه آوردی
علیرضا قزوه
در غدیر خُم
آمد از سوی خدا حیّ سبحان در غدیر
جبرئیل آسمان سیمای قرآن در غدیر
صحبت از ایمان و مهر و مهربانی بود و عشق
صحبت از بار امانت بود و انسان در غدیر
سنگ بود و سنگ و صحرا، گفتوگوی آفتاب
کاروان میرفت در گرمای سوزان در غدیر
آخرین حجّ محمد(ص) بود، حجّ آخرین
گشت رازی دیگر از اسرار، عریان در غدیر
گفت با احمد امیر عرش و فرش و انس و جان
حکم یزدان کریم عشق و عرفان در غدیر
گفت باید گفت امروز آنچه از حق مانده است
با زبان کهف و یاسین، آل عمران در غدیر
گفت هر بیمیکه داری از دل خود دور کن
خلق را آگاه کن از امر یزدان در غدیر
سالها رفته است و پنهان مانده این راز بزرگ
پرده بردارید از این مُهر پنهان در غدیر
هر که شوق و شور عشق دلبری در سینه داشت
با محمد بود شوق شاه مردان در غدیر
کاروان را گفت تا از پیش و پس هر جا که بود
گرد آیید ای همه خیل پریشان در غدیر
گفت پیغمبر که این گفتار حیّ داور است
گفت باید گفت از طوبای ایمان در غدیر
گفت اکنون جبرئیل آورده فرمانی ز حق
پس منم مأمور بر ابلاغ فرمان در غدیر
گفت بعد از من به دست مرد ایثار و زکاه
میرسد طومار این هستی به سامان در غدیر
دست در دست پیمبر مرد محراب و دعا
رفت بر بالای صدها پشته تابان در غدیر
امر حق، یعنی که پایانی ندارد حرف عشق
باز یعنی، بر محمد نیست پایان، در غدیر
پس پیمبر بعد حمد کردگار مهربان
از علی فرمود و از اوصاف آن جان در غدیر
گفت هر کس را منم مولا، علی مولای اوست
گوش بسپارید هم بر جان و جانان در غدیر
گفت باشد اختیار هر کسی با حق و من
بعد از من با علی، عالی عمران، در غدیر
گفت من تکمیل کردم دین خود را با شما
مصطفی با خلق، در دنیای امکان در غدیر
بعد از آن فرمود، تا بستند مردم یک به یک
هر که آنجا بود با او عهد و پیمان در غدیر
از علی گفت و ولایت نیز عمّ مرتضی
بعد از آن در پاسخ گفتار سلمان در غدیر
در غدیرخم علی با امر حق شد آشنا
آشنا شد خلق هم با امر رحمان در غدیر
کاروان میرفت و مردم گرم گفتار رسول
بود در صد پرده پنهان خشم طوفان در غدیر
عزیزالله زیادی
خورشید ظاهر میشود روزی
بهار از پشت چشمان تو ظاهر میشود روزی
زمین با ماه تابانت، مجاور میشود روزی
صدایت میرسد از پشت پرچینها و دالانها
سکوت راه، در گامت مسافر میشود روزی
به جز رنگینکمان در شهر، دیواری نمیماند
خدا در کوچههای شهر، عابر میشود روزی
بیابانها به گِرد کوهها چون تاک میپیچند
زمین، سرمست از این رقص مناظر میشود روزی
تمام برکهها را خوی دریا میدهی ای ماه
درخت از شوق تو مرغ مهاجر میشود روزی
ترنج آفرینش، قصری از آیینه خواهد شد
حریر نور و گل، فرش معابر میشود روزی
بُتان بر شانه محراب و منبر سایه افکندند
تو میآیی، خدا سلم منابر میشود روزی
چه باک از طعنه ناباوران؟ ما خوب میدانیم
که شب میمیرد و خورشید ظاهر میشود روزی
سمند نور، زلف تیرگیها را برآشوبد
به فرمانی که از چشم تو صادر میشود روزی
تو باقی مانده حقی، به زیتون و زمان سوگند
تمام عصرها با تو معاصر میشود روزی
در و دیوار، دیوان غزلهای تو خواهد شد
و حتی سنگ، با نام تو شاعر میشود روزی
حامد حسینخانی
بی روی تو
بی روی تو، ماه و سالمان گمشده است
آیینه بخت و فالمان گمشده است
چون عقربهها به دور خود میگردیم
پرواز درون بالمان گمشده است
یک صبح، شب از چشم یقین میافتد
بر خنده آفتاب، چین میافتد
ناز قدمت بیا که در مقدم تو
فواره سرو، بر زمین میافتد
آسیه رحمانی
بیا سوی خورشید
ای دل! بیا جمع بندیم، دلها و آیینهها را
با آب کوثر بشوییم، از سینهها، کینهها را
جانا بیا سوی خورشید، سمت سپیدار توحید
لبریز سازیم از عشق، پیمانه سینهها را
بوی دلانگیز عرفان، میآید از سمت جاده
اینک بیا تا بسوزیم، تزویر پشمینهها را
با شوق، جنگل گشادهست، آغوش خود را به یاران
شستهست باران در آنجا، گردِ رخ چینهها را
دستان عیسایی یار، آنجا به هنگام دیدار
مرهم نهادهست ای دوست! زخم دل و پینهها را
چون خاطرات گذشته، از یاد بردی تو ما را
ای دل! به خاطر بیاور، میثاق پارینهها را
فردا که میآید از راه، ماییم و یک آسمان آه
تلخ است گیرد غباری، چشمان آیینهها را
آن روز گر دیدگانم، افتد به رخسار پاکش
ای کاش بر ما ببخشند، تکرار آیینهها را
بهرام افضلی
ماهنامه موعود شماره ۹۴