شعر و ادب به یاد هفته دفاع مقدس

با گرامی‌داشت هفته دفاع مقدّس


سیزده منوّر رنگی

با رمز: «روح، حادثه، باروت، استخوان»
اندام سرد و خاکیِ پوتین گرفته جان
پوتین نشست و بند خودش را دوباره بست
و رفت سمت حادثه‌ای در دل زمان…
اطراف جاده پر شده بود از غبار و دود
از التهاب، پوست تاول زده، عطش
گرما و حجم قمقمه خالی و دهان

از پشت خاکریز صدایی بلند شد:
ـ سرد و مهیب و مرتعش و تند و بی‌امان ـ
پوتین به سمت برجک بی‌دیده‌بان دوید
امّا همین که رفت به بالای پلکان
با چشم‌های بهت زده دید: خسته و
آرام و سینه‌خیز، جوانی کشان‌کشان
خود را به زیر تانک رسانید و بعد: آه!
آتش گرفت تانک به همراه آن جوان
دنیا سیاه شد ـ و شب و دود ماند و تانک
با سیزده منوّر رنگی در آسمان
مهدی زارعی

تقدیم به دلتنگی دخترکانی که هنوز آمدن «بابا» را انتظار می‌کشند؛
بابا میان پرچمی خوابیده بود و…
تا دخترک چشمان خود را باز می‌کرد
با قاب عکسی خویش را همراز می‌کرد
او با تمام کودکی غم‌های خود را
تنها برای قاب عکس ابراز می‌کرد
دستی به رویش می‌کشید و باز می‌گفت:
«دستت همین‌طوری سرم را ناز می‌کرد
مادر به من گفته که تو امشب می‌آیی…»
از شوق دیدار پدر آن روز تا شب
در چادر گلدار خود پرواز می‌کرد

شب شد و قاب عکس هم همراه او بود
وقتی که لای جمعیت جا باز می‌کرد
بابا میان پرچمی خوابیده بود و،
آن دخترک بابای خود را ناز می‌کرد!
مهدی مردانی

رستخیز ناگهان

پلکی بزن مولا! عدالت جان بگیرد
روی زمین، بیدادها، پایان بگیرد
از سِحر دجّال مذبذب پرده بردار
تا معجز ایمان موسی، جان بگیرد
از دیو و دد، آری ملولم، حضرت عشق!
پلکی بزن تا بارش انسان بگیرد
مولا! سکوت مرگ، دنیا را گرفته
فریاد کن، تا در جهان توفان بگیرد
پلکی بزن، ای رستخیز ناگهانی!
تا عالم هستی، تب عصیان بگیرد
آهی برآور، تا ستم در خون بغلطد
عالَم ز عدل سبز تو، فرمان بگیرد
نان، قسمت «دارا» نباشد تا همیشه
دست «ندارد» نیز، بوی نان بگیرد
وحدت بخوان، تا مشرق و مغرب بپاشد
انسان به کوی همدلی، سامان بگیرد
بیدار کن ما را ز خواب بُت‌پرستی
تا زندگی بوی خوش ایمان بگیرد
دستی بکش بر چهره تنهایی ما
تا «بی‌تو بودن» نازنین! پایان بگیرد
رضا اسماعیلی

یوسف کنعان رسیده است

پایان کار فصل زمستان رسیده است
تقویم عاشقان به بهاران رسیده است
همچون شکوفه‌ها کفن از خویش وا کنید
هنگامه سماع شهیدان رسیده است
باد صبا گذشته ز دیوار باغ‌ها
نقش و نگار باغ، به ایوان رسیده است
چون باغ‌ها، یکی شده دل‌های عاشقان
نوروز، بر دل همه مهمان رسیده است
تاجیک تاج بر سر و افغان بی‌فغان
هم کاروان شده‌ست و به ایران رسیده است
نجوای «دوست، دوست»، رسیده به گوش دوست
آواز «یار، یار»، به یاران رسیده است
یک روح و یک تن‌اید، به یک پیرهن شوید
در وا کنید، یوسف کنعان رسیده است
رستم عجمی (شاعر تاجیک)

با طلوعی نو

در راه مسجد، این دلِ افتاده را بردار
آهسته‌تر این قلب صاف و ساده را بردار
در جانمازت جا بده‌اندوه‌هایم را
همراه مُهر از خانه‌ات سجّاده را بردار
وقت سفر تا کعبه مقصود، روحم را
با خود ببر، با خود تمام جاده را  بردار
بعد از نماز ظهر، مست از چشم‌هایت کن
از گوشه محراب، جانا! باده را بردار
پیرا، مُرادا، آفتابا، با طلوعی نو
این مایه تزویر، این لبّاده را بردار
دستم بگیر، آن‌سان که شمس دیگری باشی
این بر زمین، این از نَفَس افتاده را بردار
وحید طلعت

انتظار

نمی‌گنجم در این دیوارهای سرد و سیمانی
خلاصم کن از این غم‌ها، خلاص ای زخم پنهانی!
نمی‌دانستم از اوّل، که شرط عشق، بی‌باکی ست
وگرنه بیمه می‌کردم، دلم را با سرافشانی
اگرچه مبتلای پیچ و تاب دست گردابم
نمی‌مانم در این محدوده‌ها همواره توفانی
به ساحل‌های دور از خاک می‌راند مرا موجی
که سرشار از اشارات است، لبریز از غزل‌خوانی
دلی دارم که نذر آسمان‌ها کرده‌ام آن را
خیال اوج دارد روز و شب، این مرغ زندانی
برایت سفره‌ای از گریه‌ها گسترده‌ام، مولا!
به امیدی که می‌گویند، می‌آیی به مهمانی…
رضا کرمی

ماهنامه موعود شماره ۱۰۴

Check Also

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *