گزارشی از جمکران

(گزارش برگزیده جشنواره برترین‌های فرهنگ مهدویّت (ویژه مطبوعات))

اشاره:
می‌دانم دلت گرفته، خسته هم شده‌ای، آن قدر آدم‌های رنگ به رنگ دیده‌ای که دلت لک زده برای حتی یک نفر آدم صادق یک رنگ و یک دل. می‌دانم گاهی دوست داری سر به بیابان بگذاری. دوست داری تنها باشی، یا حتی فریاد بزنی. می‌دانم گاهی هر قدر که کار می‌کنی، درس می‌خوانی، خودت را به این در و آن در می‌زنی، باز هم فکر می‌کنی یک گوشه از دلت خالی است هر قدر که خوش می‌گذرانی، باز غصه‌ات می‌شود، دلت می‌گیرد و می‌خزی یک گوشه. همه اینها برای من هم پیش می‌آید. امّا من راهش را پیدا کرده‌ام. یک جای خوب سراغ دارم. جایی که دلت را باز کند، خستگی‌ات را در کند. آنجا بیابان هم دارد. جایی که بتوانی آن گوشه خالی دلت را پر کنی. جایی که کمی از آن آدم‌های رنگ به رنگ دور شوی. هر وقت که طاقتم تمام می‌شود، معطل نمی‌کنم. سر بی‌سامانم را بر می‌دارم و می‌برم آنجا.
می‌آیی یک بار با هم برویم؟ بیا جلو. دستانت را به من بده. هر دو دستت را. چشمانت را هم ببند. آرام، آرام زمزمه کن: «السلام علیک یا صاحب‌الزمان»

چراغ‌های شهر، کم‌کم چشمک می‌زنند. مردم این شهر انگار از صبح تا به حال از خانه‌هایشان زده‌اند بیرون.
تا به حال دور خودشان و گاهی دیگران چرخیده‌اند و الآن برمی‌گردند به سمت همان خانه‌ها؛ بی‌آنکه چیزی را که به دنبالش بوده‌اند پیدا کرده باشند.
گره ترافیک قدری شل می‌شود و تاکسی می‌خزد جلو ترمینال. انگار فرستاده‌اند دنبالمان. یکی داد می‌زند: «قم، دو نفر فوری». همین که سوار می‌شویم، زود راه می‌افتد.
اتوبوس که بالای پل می‌رسد، می‌توانی نیمی از این شهر مه گرفته را ببینی. با آن ساختمان‌های بلندش که انگار می‌خواهند توی آسمان چیزی را نشان بدهند. امّا با این همه غبار و آلودگی، مگر چیزی پیداست…
از شهر که خارج می‌شویم، دیگر آن قدر هوا تاریک شده که آن طرف شیشه‌ها چیزی پیدا نیست، مگر عکسی کم‌رنگ از خودمان.
تا قم راه زیادی نیست. همین که سر به سر هم بگذاریم، رسیده‌ایم. گل‌دسته‌های حرم دختر موسی بن جعفر(ع) خوش‌آمد می‌گویند. دست بر سینه مقابل صحن می‌ایستی: «السلام علیک یا فاطمه المعصومه(س)»1
نمی‌دانم چرا هر بار که اینجا می‌آیم، بیشتر از هر کسی، بیشتر از هر چیزی، یاد امام رضا(ع) می‌افتم. نمی‌دانم چرا وقتی به گنبد و بارگاه نگاه می‌کنم، بی‌اختیار می‌گویم:
«قربون کبوترای حرمت امام رضا» و تو نهیبم می‌زنی: «آخه بی‌سواد، لااقل اون بالا را بخون». و بالای آستان را نشانم می‌دهی. من هم سلام می‌دهم عمه‌ام معصومه را. بلند هم سلام می‌دهم که فکر نکنی وقتی توی اتوبوس خوابم برد، همه چیز را قاطی کرده‌ام.
نماز می‌خوانی و زیارت می‌کنی، حیف که دیر می‌شود، اگر نه بیشتر می‌ماندیم. عذر می‌خواهیم و خداحافظی می‌کنیم، آخر یک قرار دیگر هم داریم. نزدیک میدان حرم، ماشین‌هایی ایستاده‌اند:
جمکران دو نفر.
زود سوار می‌شویم و راه می‌افتد.
پنجره کنار تو باز است. هوای سرد می‌ریزد توی ماشین. مسافری که عقب نشسته می‌گوید: «آقا! اگه می‌شه شیشه رو بدید بالا». حواست کجاست، صدای من را هم نمی‌شنوی. راننده بلند می‌گوید: «با شما هستن آقا!» به خودت می‌آیی: «بله چی شده؟»
همه می‌خندیم، تو هم وسط خنده‌ات اشاره دستم را می‌بینی. داخل ماشین گرم‌تر می‌شود. ماشین از شهر خارج می‌شود. کنار جاده را می‌کاوم، جمکران ۲ کیلومتر. هزار بار هم که این راه را بروم، باز هم همین حال را دارم. فکر می‌کنم می‌روم پیش بزرگی که حساب پس بدهم یا کارهایم را گزارش کنم. چه می‌گویم؟ مگر او خودش نمی‌داند؟
کم‌کم از دور نوری سوسو می‌زند، بزرگ‌تر می‌شود و شکل پیدا می‌کند. نوری گرد که دو میله نورانی کنار خود دارد. جلوتر، نمای مسجدی با گنبدی فیروزه‌ای به چشم می‌آید و ماشین به جاده فرعی می‌پیچد. سرازیر می‌شویم به طرف مسجد. چند نفر از کنار جاده پیاده می‌آیند. دوست دارم پیاده شویم و ما هم این چند قدم را پیاده برویم.
«فاخلع نعلیک إنّک بالواد المقدّس طوی»2
«آقا می‌شه این کنار نگه دارید!» این را تو می‌گویی. از کجا می‌دانستی که از دل من چه گذشته؟ راننده نگاهی می‌کند و ترمز می‌گیرد. پیاده می‌شویم و کرایه‌اش را می‌دهیم.
حواس تو اصلاً نیست، من هم مثلاً حواسم به تو نیست. نمی‌دانم چه حالی داری، ترجیح می‌دهم راحتت بگذارم و تنها. کمی‌که می‌رویم، تازه می‌فهمم هوا چه سرد است. به تو و دیگران که نگاه می‌کنم، انگار سردتان نیست. لابد گرمای عشق، گرمتان کرده. امّا من هر چه می‌کنم باز سردم می‌شود. شاید آن چیزی که اصلاً ندارم، همین عشق است!
نزدیک مسجد عده‌ای دست فروشی می‌کنند. نوشابه، چای، لبو، باقالی، کتاب دعا، نوار، اسباب بازی و خیلی چیزهای دیگر. فکر می‌کنم خودمان را گرم کنیم.
صدایت می‌زنم:
بیا لبو بخوریم.
می‌خوریم. گرم می‌شویم و دوباره راه می‌افتیم. چقدر شلوغ است! این مردم مگر سردشان نیست؟
تمام محوطه اطراف مسجد مملو از آدم است. کوچک و بزرگ، زن و مرد و بچه‌هایی که با هم آمده‌اند؛ شاید با اردوی مدرسه. دستم را می‌کشی به طرف وضوخانه. باد تندی می‌وزد. بعضی مردم در این هوا بیرون مسجد روی زیراندازی از جنس خاک نماز می‌خوانند.
در کفشداری دو نفر، یکی پیر و دیگری جوان، کفش‌های مردم را می‌گیرند و شماره می‌دهند. هرچند دقیقه یکی صلوات طلب می‌کند: «اللّهم صلّ علی محمد و آل محمد»
داخل مسجد به زحمت جایی به قدر دو نفر پیدا می‌کنیم. هشت ستون بزرگ هشت ضلعی وسط مسجد هست. تو می‌ایستی و با دستوری که روی تابلوهای دو طرف مسجد نوشته، مشغول نماز می‌شوی. من هم محو تماشای مردم می‌شوم و مسجد. ترکیبی از کاشی‌کاری و آجر نما، داخل مسجد را زیباتر کرده. مردم هم آنقدر کاشی کاری فیروزه‌ای دلشان زیباست که کسی از تماشایشان خسته نمی‌شود.
من هم نماز می‌خوانم، با همان دستوری که روی تابلوهای دو طرف مسجد نوشته، بعد از نماز می‌رویم بیرون. کنار مسجد سالن بزرگی هست که مردم داخل و خارج آن نشسته‌اند و دعا می‌خوانند. صدای بلندگو سؤال هر دویمان را جواب می‌دهد، دعای توسل می‌خوانند. ما هم کناری می‌ایستیم تا دعا تمام شود. بعد از دعا، نیمی از مردم می‌روند. عده‌ای که دسته جمعی آمده‌اند، دنبال هم می‌گردند. چند دقیقه بلندگوهای بیرون مسجد به کار می‌افتد تا اعضای کاروان‌ها را به هم برساند.
کمی‌که خلوت می‌شود، کتاب فروشی بزرگ کنار مسجد توجهمان را جلب می‌کند.
اینجا خیلی چیزها می‌فروشند. کتاب، پوستر، عکس، نوار، فیلم، رحل، جانماز و… چند کتاب می‌خریم و خارج می‌شویم. پشت مسجد چاهی هست که عده‌ای دور آن جمع‌اند. عریضه می‌نویسند برای امام عصر(ع) و داخل چاه می‌اندازند.
کاغذی از کیفم درمی‌آورم تا چیزی بنویسم. از این فکر که عصاره شجره ولایت، آنچه می‌نویسم می‌خواند، تمام تنم مورمور می‌کند، بعد، از خودم خجالت می‌کشم؛ خیلی زیاد. نوشته که هیچ، او همه چیزمان را می‌شنود، می‌بیند و می‌خواند. از سر کاغذ می‌نویسم:‌
بسمه تعالی. خدمت امام عزیز و حیّ و حاضر، امام مهدی(ع) سلام علیکم.
خنده‌ام می‌گیرد، شاید باورم نمی‌شود. ادامه می‌دهم: سال‌های پیش، از بزرگی شنیده بودم که بزرگان و علما، هرگاه به دردی و مصیبتی گرفتار می‌شدند، رقعه‌ای به حضور حضرت موعود(ع) می‌نوشتند یا کتاب و رساله‌ای با نام حضرت می‌نگاشتند. همان بزرگ می‌گفت که آنان، همین که کتاب یا جزوه‌شان را آغاز می‌کردند، مشکل کارشان مرتفع می‌شد و این، در میان نویسندگان شیعه، یک رمز بود و شاید رمز نوشتن عریضه به امام زمان(ع) همین باشد. والسلام.
حس می‌کنم دلم روشن شده، انگار خبر خیلی خوبی شنیده، یا عزیزی را دیده باشم، نگاهت می‌کنم. اشک از گوشه‌های چشمت آمده تا وسط صورتت، نقطه‌ای دور را نگاه می‌کنی. می‌آیم بالای سرت. «وقت ملاقات شما تمام شد!» صدایم را که می‌شنوی، زود اشک‌هایت را پاک می‌کنی و بلند می‌شوی، به چاه نزدیک‌تر می‌شویم. عده‌ای دور آن جمعند و عریضه می‌نویسند. آنچه را نوشته‌ایم، داخل چاه می‌اندازیم. راستی، سرّ این عریضه نوشتن چیست؟
به «اطلاعات» می‌روم. صدایت می‌کنند، امّا نمی‌آیی. دورتر، پسری ۱۰ـ۱۲ ساله، سجاده‌ای انداخته و توی همین هوا نماز می‌خواند. نزدیک می‌روم. وقتی به سجده رفته، با احتیاط یک عکس از او می‌گیرم. آن قدر جثه‌اش کوچک است که از سنّش کمتر نشان می‌دهد. صبر می‌کنم، نمازش تمام می‌شود. سلام می‌کنم، جواب می‌دهد، اسمش احمد است. می‌گویم: «چرا توی مسجد نماز نمی‌خونی، گرم‌تره؟!»
می‌خندد و سرش را پایین می‌اندازد: «از کجا معلوم الآن آقا جای گرمی‌باشه؟» لهجه اصفهانی دارد، دستش را می‌گیرم: «حالا تو باید همیشه توی سرما بمونی که شاید آقا جای گرم نباشه؟» باز می‌خندد: «یه شب که هزار شب نمی‌شه. حالا ما یه شب اومدیم جمکران!»
هر کار می‌کنم، حریفش نیستم. می‌گوید: آقا، بابامون هم حریف نشد، آخر خودش رفت تو مسجد. شما هم برو». باید اعتراف کنم که شکست خورده‌ام. خداحافظی می‌کنم. از پشت سر صدایم می‌کند: «ما را هم دعا کنید». دست تکان می‌دهم و راه می‌افتم. بلندگوهای مسجد روشن می‌شود، صدای اذان در تاریکی و سرمای خیابان می‌پیچد، همان اذان صبح دوست‌داشتنی:
«انّ الله و ملائکته یصلّون علی النّبی، یا ایّها الّذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیما»3 الله اکبر… الله اکبر…
دوباره به سمت مسجد می‌رویم. کفش‌هایمان را می‌دهیم که شماره بگیریم. مردم توی کفش‌داری ایستاده‌اند. کسی صلوات طلب نمی‌کند. مؤذن رسالت پیامبر را شهادت می‌دهد. همه صلوات می‌فرستند: «اللّهم صلّ علی محمد و آل محمد».
مردم به صف نشسته‌اند برای نماز صبح، کسی تکبیر می‌گوید. جمعیت نماز صبح را به جماعت می‌خوانند. بعد از نماز راه می‌افتیم که برگردیم. از جلو شبستان تا بیرون محوطه، چشم از گنبد برنمی‌داری. من هم نمی‌پرسم چرا. می‌بینم اگر بخواهی جواب ندهی، نپرسم بهتر است. چند اتوبوس بیرون ایستاده‌اند. انگار آمده‌اند دنبالمان. راننده داد می‌زند: «تهران دو نفر» سوار می‌شویم. اتوبوس زود راه می‌افتد. حس می‌کنم دلم باز شده، انگار خبر خیلی خوبی را شنیده یا عزیزی را دیده باشم.
کم‌کم از مسجد دور می‌شویم. گنبد فیروزه‌ای و دو گل‌دسته کنارش در نظر ما کوچک‌تر می‌شود. یک دفعه احساس غربت می‌کنم. این از چسبیدنم به شیشه پیداست، نه؟ طوری بیرون را نگاه می‌کنم که انگار همه کس من، آن سوی پنجره وسط این بیابان‌ها است. غالب مسافرها به خواب می‌روند، لابد اکثرشان دیشب را نخوابیده‌اند. تو زبان گرفته‌ای و آرام کسی را صدا می‌زنی که من هم نشناختمش؛ یعنی این‌طور فکر می‌کنم.
هوا گرگ و میش شده و غیر از عکس کم‌نرگ خودمان روی شیشه، چیزهای دیگری هم پیداست.
جابه‌جا می‌شوم که یک ساعتی بخوابم. آخر صبح باید بروم سرکار. طوری با مظلومیت صدایم می‌کنی که دلم می‌سوزد خودم را به خواب بزنم و جواب ندهم: «حسین»! می‌گویم: «چیه؟» آرام می‌گویی: «می‌آیی هفته بعد هم بیاییم؟» سرم را بلند می‌کنم، اشک چشمت آمده تا وسط صورتت. می‌خواهم بپرسم چرا گریه می‌کنی؟ می‌بینم اگر نخواهی جواب بدهی، نپرسم بهتر است.

محمد حسین بدری
ماهنامه موعود شماره ۱۰۰

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *