اکرم اصفهانى
مثل خواب بود، شاید هم یک رویاى کشدار، وقتى که آرام و آهسته خود را توى خانه دیدم، دانستم که خانه خودمان است، همه چیزش آشنا بود.
خانه اى یک طبقه با دو اتاق و یک راهرو و حیاطش بزرگ مثل حیاطهاى مدرسه هاى ده، میل پرچم هم وسط حیاط سرفراز ایستاده بود و تور والیبال آن وسط، عاشقانه دستهایش را باز کرده بود و یک درخت بید مجنون کنار پنجره زیر آفتاب داغ بالهایش را تکان تکان مى داد و از گرما له له مى زد و راه فرارى هم نداشت.
حیاط خانه پر از روشنى و نور بود، بوى زندگى مى داد و خانه را تاریکى، سکوت محض و هواى مرده پر کرده بود. بوى خاک و بوى دواهاى دواخانه مادر همه جا را پر کرده بود.
وقتى وارد خانه شدم، چشمهایم به تاریکى عادت نداشت، کورمال کورمال از راهرو به سمت چپ رفتم. مادر به همه پنجره هاى پرده هاى کلفت آویزان کرده بود و خودش روى تشک گوشه اتاق خوابیده بود، فقط خس خس نفسهایش سکوت را مى شکست، گاهى سرى بلند مى کرد و ناله اى مى زد و دیگر هیچ…
گوشه اى نشستم و سرم را روى زانوهایم گذاشتم و فکر کردم. حالا چه کنم؟ مادر را چه کنم؟
از این همه شربت جورواجور هم که کارى ساخته نیست. صداى ناز او را شنیدم، دویدم و سرش را روى پایم گذاشتم. گفت: باید… و نفسى تازه کرد، آب آب انبار را برایم بیاورى.
کدام آب انبار مادر؟ من بلد نیستم؟ صورتش از اشکهایم خیس خیس شده بود.
چشمهایش را نیمه باز کرد و با دست اشاره کرد و گفت: گریه نکن پروانه مى داند و دوباره سرش سنگین به شانه اش افتاد. سرش را روى بالشت گذاشتم و به پرده نگاه کردم، راستى که از پناه تاریکیها دخترى بیرون آمد، اصلاً ندیده بودمش نه توى ده، نه توى خانه شاید همسایه بود، ولى من نمى شناختم، کوچک و ترکه اى بود و روسریش را سفت زیر گلویش بسته بود.
گفتم: تو مى دانى آب انبار کجاست؟
گفت: آره بیا برویم همانجا که امامزاده است. و جلو افتاد. دورش کلى خانه است، یکى از آنها حتماً آب انبار است دویدیم، هوا خشک وگرم بود. باد گرم توى ریه هامان مى رفت و حلق را مى سوزاند له له مى زدیم، هر وقت مى پرسیدم: راهمان درست است مى خندید و مى گفت! آره بیا.
به بیابانى رسیدیم بى سر و ته و آن دورها امامزاده غریب وار ایستاده بود، با گنبد سبز فیروزه اى و دیواره هاى آجرى و دورش کلوخهاى خشک تفتیده بود. انگار همین دیشب همه جا را با خاک یکى کرده بودند فقط به حرمت امام زاده او را غریب آن وسط گذاشته بودند.
آخر توى این برهوت آب انبار کجاست. اشکهایم روى کلوخهاى خشکیده بخار مى شد مغزم جوش آورده بود. داد زدم و رو به پروانه دویدم: اینجا سرآبه سرآبه هیچ آب انبارى نیست.
او با لباسهاى نارنجى هاج و واج به اطراف نگاه مى کرد، حالا امامزاده داشت از ما دور مى شد.
دستهایم را بالاى چشمهایم حایل کردم و گفتم، امامزاده که هست، اما آب انبار کجاست؟
پاهایم مى لرزید، زبانم خشک شده بود و به سقف دهانم مى چسبید.
مى خندید و دور خودش مى چرخید و مثل یک پروانه رنگى، شانه هایش را بالا انداخت ایستاد و زبانى روى لبهاى تف زده اش کشید و گفت: انگار دیشب اینجا رو بلدوزر انداخته اند و بعد خندید و چشمهایش برق زد و گفت: چرا ناراحتى بریم زیارت امامزاده و دوید.
دنبالش دویدم و گفتم: منو کشیدى اینجا گفتى مى دونم، حالا نصف روز گذشته مادرم روى پاهاش بند نیست هیچکس نیست بهش کمک کنه. و تند و تند اشکهایم را پاک کردم و روى زمین نشستم. یک دختر نباید اشکهایم را مى دید. دلم شور مى زنه حالا هیچى نمى دونى؟ زیارت مى خوام چیکار؟ سایه اى را روى سرم احساس کردم سایه خنک و دلپذیرى بود، سرم را بالا کردم مردى خوش سیما با شالى سبز خورشید را سایه کرده بودم و گل لبخند توى صورتش موج مى زد زیر بغلم را گرفت و گفت برو زیارت آب انبار همانجاست و من محو تماشاى امامزاده شدم وقتى دوباره نگاه کردم او رفته بود و در هیچ کجاى بیابان ردى از او دیده نمى شد گفتم: پروانه آقا را دیدى و دنبالش دویدم، دستهایمان را از دو طرف باز کردیم انگار هلیکوپتر بازى مى کردیم باد گرم توى پیراهنمان مى رفت و قلقلکمان مى داد، دیگه عصبانى نبودم.
یک دفعه زمین زیر پایمان شل شد و افتادیم، تاریک بود و صداى شرشر آب که نم آن خیسمان مى کرد، چشمهایم هیچى نمى دید.
پروانه گفت: این همان آب انبار است، شایدم قنات باشد.
حالا مى توانستم توى تاریکى را ببینم، چه آب زلالى مثل اشک چشم و زیر لب گفتم: آن آقا گفت: و شیشه را از جیبم درآوردم و تویش را شستم و پر آب کردم.
حالا چه جورى بریم بالا زیارت هم نکردیم تازه از اینجا تا بالا یک ماه رمضان راه است؟
خندید و گفت: لیاقتش رو نداشتى، بیا از همین کناره آب برویم مثل یک قنات است.
به بالا نگاه کردم، خورشید نورش کمتر شده بود، گویا ابرى جلوى نورش را گرفته بود. گفتم باران مى آید. پروانه گفت: برویم.
راه آب مثل یک تونل سیاه و بزرگ و سربالا بود، گاهى دیوارهاى بى حفاظ داشت و گاهى لوله هاى قطور گرد. کنار دیواره هاى بى حفاظ راحت راه مى رفتیم، اما لوله ها گرد بود و لیز و ما باید از وسطش راه مى رفتیم.
چه بزرگه؛ قد منه. مثل اینکه آب داره زیاد مى شه.
توى لوله نرو آب که شدتش زیاد بشه مارو مى بره، بدو بریم پشت لوله قایم بشیم تا آب شدتش کم بشه… و آب مثل یک ترن تند تند گذشت.
گفتم: هستى؟
صورتش را از پشت شکاف درآورد: آره.
تند تند توى لوله دویدیم تا خود ما را به شکاف بعدى برسانیم، هر ده دقیقه یکبار آب شتابان و غرش کنان مى گذشت، حالا سر تا پا خیس بودیم. فقط به روبرو نگاه مى کردیم و گوشهایمان را تیز مى کردیم تا غرش ترن وار آب را بشنویم. تونل سر بالا مى رفت و ما نفس زنان خودمان را بالا مى کشیدیم.
گفتم چقدر سربالایى جرأت ندارم پشت سرم را نگاه کنم، انگار داریم بالاى قله کوه مى رویم، نکنه لیز بخوریم پرت شیم پایین، باورم نمى شه راهو بالا اومدم.
چقدر ترسویى! ولى منم باورم نمى شه!
اونجارو! نور سبزى مثل یک شیار از بالا به پایین افتاده بود یک سوراخ، شاید یک راه آب دوباره چشمهایم کوریم مى داد.
بیا اینجا جاى پا هم هست، انگار براى ما درست کرده اند، چقدر دیوارهاش گلیه، بیا خودتو بکش بالا. بیرون هم بارون میاد؟ پروانه اینجا که خونه خودمونه، اینم درخت بید خودمونه.
آب رو همراهت دارى؟
دست کردم توى جیبم و شیشه را درآوردم و هر دو خندیدیم، اصلاً خسته نبودم به طرف خانه دویدم، مادر همچنان در رختخواب خوابیده بود و خرناس مى کشید، بوى بخور توى اتاق پیچیده بود، نزدیکش رفتم و دستم را زیر سرش بردم، آرام آرام آب را توى دهانش ریختم، چشمهایش را باز کرد، برق زندگى توى نگاهش بود. گفت: دستت درد نکند تشنه بودم؟ از کجا آب آوردى؟
با پروانه رفتم آنجا کنار در ایستاده توى بارون کنار چاه ایستاده و یک سیدآقا هم کمکمان کرد.
مگه بارون مى یاد؟ ما که چاه نداریم؟ پروانه کیه؟ و نشست: از این آب خودت هم خوردى؟
نه اصلاً یادش نبودم، وقت نبود، عوضش راهش را یاد گرفتم زیر درخت خودمان است. یک دلو مى اندازم تویش و هر روز برایت آب شفا مى آورم و دنبال پروانه دویدم.
پروانه هیچ کجا نبود. هوا گرم آتش بار بود، از باران خبرى نبود به زیر درخت بید دویدم.
شاخه هایش را مثل دامن عروس روى زمین انداخته بود زیرش هیچ چاهى نبود، فقط پروانه اى زیبا و نارنجى زیر درخت پر مى زد.
مادر در آستانه در دستش را حایل چشمهایش کرده بود و سرخوش و سرحال ایستاده بود، گفت: پیدایش کردى؟
موعود شماره چهل و هفتم