پیادهروی درازی بود، تپّه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و به شدّت تشنه بودند. در یک پیچ جادّه، دروازه مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مردِ دروازهبان کرد: روز به خیر، اینجا کجاست که این قدر قشنگ است؟
دروازهبان گفت: روز به خیر، اینجا بهشت است.
چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم.
دروازهبان به چشمه اشاره کرد و گفت: میتوانید وارد شوید و هر چقدر دلتان میخواهد آب بنوشید.
ـ همراهانم نیز تشنهاند.
نگهبان گفت: واقعاً متأسّفم. ورود زنان به بهشت ممنوع است.
مرد خیلی ناامید شد، به رغم تشنگی زیاد، حاضر نبود، تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکّر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدّت درازی از تپّه بالا رفتند، به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمیبود که به یک جادّه خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالاً خوابیده بود.
مسافر گفت: روز به خیر!
مرد با سرش جواب داد.
ـ ما خیلی تشنهایم، من، همسرم و دخترم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هر قدر که میخواهید آب بنوشید.
همه به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکّرکرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
ـ بهشت.
ـ بهشت؟ امّا نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
ـ آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطّلاعات غلط باعث سردرگمی میشود!
ـ کاملاً برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همان جا میمانند.
ماهنامه موعود شماره ۱۱۳