یک فیلم دیگر آخرالزمانی و این بار براساس کتابی از "کورمک مک کارتی" که پیش از این(حدود دو سال پیش) اقتباسی از نوول قبلی او یعنی "سرزمینی برای پیرمردها نیست" را ساخته برادران کوئن دیدیم که اسکار بهترین فیلم سال را هم دریافت کرد.
"کورمک مک کارتی" نویسنده ۷۷ ساله ای که در دنیای ادبیات امروز، معروف به سیاه نمایی و تلخ اندیشی درباره جامعه کنونی آمریکا شده است، نیز اینک در نوول "جاده" همچون بسیاری دیگر از نویسندگان و سینماگران غربی و آمریکایی در جریان حاکم تفکر امروز غرب، به آخرالزمان رسیده است. قهرمان های مک کارتی که اغلب دچار نفرت و خشم کور توصیف میشدند و در صحراهای خشک و بی آب و علف، پناه میگرفتند اینک در گریز از توحش آخرالزمانی، برای نجات بشریت، به اصطلاح خود را به آب و آتش می زنند و در مرگزار قحطی و گرسنگی و مرگ، سخن از امید و انسانیت و خانواده میکنند. پیش از این، داستان "سرزمینی برای پیرمردها نیست" که در سال ۲۰۰۳ منتشر شد، به شدت مورد استقبال قرارگرفت و البته اقتباس برادران کوئن از آن، یکی از وفادارانه ترین برداشت های ادبی این زوج فیلمساز به شمار آمد.
"کورمک مک کارتی" در کتاب "سرزمینی برای پیرمردها نیست"، یک غرب وحشی را روایت کرده بود که در آن آدم ها میکشتند، نه برای پول و طلا و دفاع از خود، بلکه برای اینکه فقط کشته باشند!!
شهرها مملو از آدم هایی بود که با اسلحه رفت و آمد میکردند و مغازه های اسلحه فروشی نیز به راحتی، انواع تفنگ و گلوله هایش را به فروش می رساندند. در روایت مک کارتی از آن غرب وحشی، همه یک جور زندگی میکردند و یک مدل حرف می زدند،مثل همان جمله معروفی که اغلب کاراکترهای فیلم تکرارمیکردند :"…همیشه همین را میگویند که لازم نیست این کار را بکنی"!
اما تام بل (کلانتر شهری که قصه در آن میگذشت) در میان آن همه کشت و کشتار و قتل و غارت، سعی داشت به دستیار تازه کارش، آموزش دهد. صدای او در نریشن ابتدای فیلم با غم و حسرتی عمیق از روزگاری حکایت میکرد که کلانترها،حتی بعضا اسلحه حمل نمیکردند. آنچه که امروز باورنکردنی نشان می داد. او می گفت:"…همیشه دوست دارم درباره آن دوران قدیم بشنوم. هیچ وقت چنین موقعیتی را از دست ندهید…نمی توانید کمکی باشید مگر اینکه در برابر خودتان که در مقابل آن دوران قرار گرفته اید، بایستید. نمی توانید کمکی باشید مگر اینکه دریابید چگونه آنها عمل میکردند…"
تام برای توصیف شرایط غیرانسانی حاکم بر روزگارش به ماجرای پسری اشاره میکرد که دختری۱۴ساله رابه قتل رسانده ودر پرونده اش درج گردیده بود که این قتل را با انگیزه ارضاء جنسی انجام داده، درحالی که خود آن پسر، دلیل یاد شده را نفی میکرد و میگفت که او را کشتم، چون تا جایی که به خاطر می آورم، همیشه برنامه ای داشتم، یک کسی را بکشم! و می دانم که با این عمل به جهنم خواهم رفت!!
این فاجعه ای بود که در "سرزمینی برای پیرمردها نیست"، توسط کورمک مک کارتی روایت شد. تام بل در ادامه صحبت هایش تاکید میکرد :"قتل هایی که امروز اتفاق می افتد را حتی به سختی می توان اندازه گرفت…"
کتاب مک کارتی با تکیه بر جزییات، به خوبی فضای رعب آور و وحشیانه چنین جامعه ای را نشان می داد. گفت و گوی سکانس قهوه خوری تام بل و کلانتر شهری دیگر به نام "ال پاسو" که در متلش قتلی صورت گرفته بود، نقطه اوج مرثیه خوانی مک کارتی برای دنیای امروز غرب یه نظر می رسد.
در این سکانس کلانتر ال پاسو با تاسف از قتل های صورت گرفته، میگفت:"… دیگه سررشته کار از دست همه دررفته…" و تام بل در تایید حرف های وی با نگرانی می پرسید :"…این کارها ما را به کجا می خواد ببره؟…" . همین تام بل در بازگشت به خانه در دیدار با دوست علیلش، میگفت که دیگر خودش را شکست خورده حس میکند و آن دوست در پاسخ اظهار می داشت :"…این سرزمین به مردمش خیانت کرده، جلوی بعضی چیزها را نمیشود گرفت.جلوی قسمت را نمی توان گرفت…"
به نظر می آید نوول "جاده"، علاوه برآنکه شباهت های انکار ناپذیر تماتیک و ساختاری با نوشته پیشین کورمک مک کارتی یعنی "سرزمینی برای پیرمردها نیست" دارد به نوعی ادامه آن نیز به نظر می آید. این را حتی از آخرین جملاتی که تام بل سرخورده به همسرش میگوید، می توان دریافت. او درباره خوابی سخن می گوید که درباره پدرش دیده و در آن خودش را پیرتر از پدر یافته است.
تام بل ادامه می دهد :"…به نظر می آمد هر دوی ما در زمان قدیم سیر میکردیم. و من برپشت اسبی در دل شب و درمیان کوهها پیش می رفتم…هوا سرد بود و برف زیادی بر زمین نشسته بود و او مرا برپشت اسب نگه می داشت و از آن کوره راه میگذراند. در طول راه هیچ نمیگفت، فقط مرا عبور می داد، در حالی که بالاپوشی به دور خود گرفته بود و سرش پایین بود. در همین حال من آتشی را دیدم که در شیپورش حمل میکرد و رهگذران از آن استفاده میکردند. من از طریق آن آتش می توانستم شیپور را ببینم… و من در خواب می دانستم که او می رود تا آتشی را در دل آن تاریکی و سرما روشن کند و من می دانستم که هرجایی بروم، او هم هست و بعد بیدار شدم."
در "جاده" آن دنیای در هم ریخته و آشفته "سرزمینی برای پیرمردها نیست" به پایان راه خود رسیده و مرد ( ویگو مورتنسن) و پسری که بر ویرانه های آمریکای سوخته و نابوده شده به سوی سرنوشت می روند، گویی تعبیر همان خوابی است که کلانتر تام بل در "سرزمینی برای پیرمردها نیست" دیده بود.
انگار آنچه کلانتر تام بل به عنوان خواب نقل میکند، خلاصه داستان "جاده" است. در واقع می توان "سرزمینی برای پیرمردها نیست" را یک اثر پیش آخرالزمانی به شمار آورد، همچنانکه "جاده" را پسا آخرالزمانی ( Post Apocalyptic) محسوب کردهاند. در قصه "جاده"، پدر و پسری در حالی که زندگی روی زمین نابود شده، در میان ناامیدی یک دنیای خاکستری به سوی امید و زندگی می روند.(همچنانکه تام بل در میان آن افسارگسیختگی غرب وحشی، نحوه برخورد با خلافکاران را به دستیارش آموزش می داد) نریشن مرد در ابتدای فیلم، ماجرا را این گونه شرح می دهد:
"…یک روز صبح ناگهان ساعت روی یک و هفده دقیقه ایستاد. یک شکاف بزرگ از نوری روشن دیده شد و بعد یک سری از تکان های سخت. در طول یک سال آتش برروی مرزها حاکم بود و سرودهای دیوانه وار خوانده میشد. هر روز مرگ مانند میخ تیز جاده را سوراخ میکرد. فکر کنم که ماه اکتبر باشه ولی مطمئن نیستم. نباید یک تقویم را برای پنج سال نگه می داشتم. هر روز از روز پیش خاکستری تر می شه. هر شب تاریک تر پشت تاریکی . دنیا هر هفته سردتر میشه، انگار که داره می میره. هیچ حیوانی زنده نمونده. تمامی محصولات از بین رفته. یک روز همه درختهای دنیا خواهد افتاد. جاده ها پر از مردمی است که چرخ دستی دنبال خود میکشند و گروههایی به دنبال سوخت و غذا هستند. یک آدم خواری بوجود آمده . آدم خواری، یک ترس بزرگه. بیشتر از همه نگران غذا هستم. همیشه غذا. غذا و کفش هایمان. بعضی وقتها برای پسرم داستان قدیمیشجاعت و عدالت را نقل می کنم که به خاطر آوردنش خیلی دشوار است. همه چیزی که می دونم اینه که این پسر تضمینی برای من هست. و اگر او کلام خدا نباشه پس خدا هرگز حرف نزده است…"
این جملات آخر، بسیار شبیه آخرین کلمات خواب تام بل درباره پدرش است. همان کلماتی که حکایت از راهبری و هدایت گری پدرشدر آن کوره راهها و تاریکی و سرمای کوهستان داشت. راهبری که تمامی رهگذران را با روشنی آتش درون شیپورش ، هدایت میکرد. ( یکی از اشاراتی که در "جاده" در بیان پدر برای پسرش، نقطه تفاوت آدم های خوب و بد به حساب می آید، این است که آدم های خوب گویا آتشی را در درون خود و در قلب خویش حمل میکنند و همین آتش مایه هدایت و مانع گمراهی شان است. پسر نیز پس از مرگ پدر و در کنار ساحل، یکی از سوالات کلیدی اش از مردی که او را به خانواده اش دعوت کرده این است که آیا آتشی در درون و قلبش حمل میکند).
اما آن چه بیش از هر موضوعی عبارات واپسین در دو صحنه یاد شده را به یکدیگر شبیه گردانیده، تم منجی گرایی است که در "سرزمینی برای پیرمردها نیست" در شکل یک خواب ( رویای صادقه؟) رخ نمود و در "جاده" به شکلی واقعی و آرمانی. به این ترتیب می توان دریافت که کورمک مک کارتی فقط در "جاده" به تفکر آخرالزمانی نرسیده و زمینه های آن را از قبل داشته است.
در فیلم "جاده" برخلاف دیگر آثار آخرالزمانی دقیقا مشخص نیست که به چه دلیل زندگی در روی کره زمین به نابودی کشیده شده اما از طریق همین چند جمله راوی یعنی همان پدر می توان به فضای فیلم "سرزمینی برای پیرمردها نیست" رسید و اینکه شاید همان توحش و میل به کشتن، بشر را به چنین سرنوشتی دچار نموده است. در یک نمای فلاش بک از گذشته، مرد را در کنار همسرش (شارلیز ترون) می بینیم که از خواب بیدار شده و با وحشت از پنجره به بیرون نگاه میکند و بدون آنکه تصویری از آنچه وی دیده را مشاهده نماییم، فقط از طریق انعکاس زردی شعله های آتش برروی صورت مرد، متوجه میشویم، فاجعه ای در حال رخدادن است.
فیلم "جاده " را جان هیلکوت براساس فیلمنامه ای که جو پنهال به طور وفادارانه و دقیق از کتاب کورمک مک کارتی اقتباس کرده، ساخته است. جان هلیکوت را با فیلم به یادماندنی ولی مهجور "پیشنهاد"(2005) میشناسیم و جو پنهال در واقع یک فیلمنامه نویس تلویزیونی است که از معدود آثار سینمایی اش می توان به "تحمل عشق" (2004) اشاره کرد.
اما همچنانکه توضیح داده شد، اساس فیلم را فضاسازی ها و شخصیت پردازی ها و قصه جذاب کورمک مکارتی می سازد و البته جان هلیکوت به خوبی توانسته آن فضا و شخصیت ها را از کار دربیاورد؛ مرد ( که تنها در یک صحنه فیلم در مقابل پرسش یک پیرمرد، خود را "ایلای" می خواند) کسی است که تمام سعی و تلاش خود را برای نجات زندگی پسرش به هر طریق و روشی معطوف گردانده است. او برخلاف بسیاری از جمله همسرش ( که خیلی زود از ادامه زندگی ناامید شد و خود را به کشتن داد) امیدوارانه و علیرغم همه سختی ها و تنگنای شرایط زیستی، پیش می رود تا به قول خودش به ساحل دریا در جنوب برسد. اگرچه همچنان یک اسلحه و دو گلوله را برای خود و پسرش نگاه داشته و شیوه شلیک آن از طریق دهان را نیز به پسرش آموزش داده تا در شرایطی که احتمال گرفتار شدنش در چنگال آدمخواران وجود دارد، بتواند به زندگی خودش خاتمه دهد. او حتی یک بار تا آستانه کشتن پسر پیش می رود؛ آنجا که در طبقه دوم خانه آدمخواران مخفی شدهاند و یکی از اهالی خانه تا آستانه مخفی گاه پیش می رود ولی ناگهان به سر و صدای دیگر قربانیان، آنها می توانند از آن محل جان سالم به در ببرند.
از این لحاظ نگاه مک کارتی به پسر، فراتر از یک بچه یا کودک بازمانده است. نگاهی مانند آنچه در فیلم "فرزندان بشر" ( آلفونسو کوارون) وجود داشت. براساس همان جمله معروف تاگور که وقتی نوزادی به دنیا می آید، نشانه آن است که هنوز خداوند نسبت به بشر امیدوار است. یا مانند آن کودکانی که در فیلم "آگاه"(Knowing) برای آینده بشر انتخاب شده بودند و در آخرالزمان، همزمان با نابودی کره زمین به آسمان ها می رفتند تا پس از طی مدتی بازگشته و زندگی تازه ای را برروی زمین آغاز نمایند.( همان اعتقاد اوانجلیست ها یا مسیحیان صهیونیست به آخرالزمان و مقوله منجی و نجان نسل بشر) .
یک بار دیگر به آخرین جملات گفتار مرد در ابتدای فیلم توجه کنید :
"… همه چیزی که می دونم اینه که این پسر تضمینی برای من هست. و اگر او کلام خدا نباشه پس خدا هرگز حرف نزده است…"
یعنی مرد، پسر را "کلام خدا" دانسته و به نوعی او را تضمینی برای زنده ماندن خود (یا نسل بشر؟) محسوب میکند.
در صحنه ای که آنها بر سر راهشان به پیرمردی ( با بازی و چهره پردازی بسیار متفاوت رابرت دووال) می رسند و با اصرار پسر به وی کمک میکنند، آن پیرمرد او را فرشته خوانده و با شگفتی اظهار می دارد : "…هرگز فکر نمیکردم دوباره بچه ای را ببینم، هرگز فکر نمیکردم دوباره این اتفاق برایم بیفتد…"
و هنگامیکه مرد در پاسخش میگوید که او یک فرشته است و منظور خویش از فرشته نامیدن پسر، یک نجات بخش بودن وی معنی می نماید، تعبیر پیرمرد تاکیدی بر همان نگرش منجی گرایانه نسبت به پسر است. تعبیر پیرمرد از سخن مرد درباره پسرش این است:
"…امیدوارم اینچنین نباشد . بودن توی جاده با آخرین منجی مثل این، خیلی خطرناک است…"
اظهار نگرانی پیرمرد درمورد حفظ جان به قول خودش "آخرین منجی"، به نظر بخشی دیگر از تئوری آخرالزمان گرایی امروز غرب است که در کمتر داستان یا فیلمی از این دست، رویت شده بود و از این لحاظ زاویه نگاه آپوکالیپتیک کورمک مک کارتی کاملا نو و جدید می نمایاند.
علاوه براین دیالوگ ها، پسر کاملا رفتاری مسیحا گونه دارد. او برخلاف پدرش، به کسی بی اعتماد نیست و تنها آدمخواری را عملی نکوهیده می داند و در عین حال عقایدش را کاملا می تواند به مرد بقبولاند.
با حضور او، آنها در حالی که کاملا ناامید و گرسته با مرگ دست و پنجه نرم می کنند، به انبار غذا دست مییابند، انگار که خداوند به خاطر وجود آن پسر، مائده آسمانی برایشان فرستاده است.
او علیرغم مخالفت پدرش، علاوه براینکه از ذخیره غذایشان به پیرمرد می دهد، حتی مرد را مجبور می سازد تا او را با خود همراه نمایند. همچنین بینوایی را که ذخیره غذا را از کنار ساحل دزدیده بود و پدرش پس از یافتن، او را ظالمانه مورد تحقیر قرار داده و حتی لباسهایش را هم از تنش درآورده بود، بخشیده و علاوه بربازگرداندن لباس ها، قوطی کنسروی نیز برایش باقی می گذارد.
از همین روست که پس از مرگ پدر و در عین بی پناهی و سرگردانی و در شرایطی که اسارتش توسط آدمخواران قریب الوقوع است، بوسیله ای خانواده ای نجات پیدا میکند که گویا مدت ها آنها را تعقیب کرده بودند . مادر خانواده وقتی پسر را میبیند به او میگوید:
"… ما مدتها تو را تعقیب کرده بودیم و خیلی درباره ات نگران بودیم که حالا دیگر آن نگرانی رفع شد.(یک ماموریت الهی برای حفظ جان منجی ؟!) .
مرد خانواده (بازهم با چهره بسیار متفاوت گای پیرس) با مهربانی پسر را در کنار ساحل مییابد و از او در خواست میکند که به خانواده آنها بپیوندد! یک خانواده کلاسیک آمریکایی که کاملا در آن شرایط غیر عادی می نمایاند؛ یک مرد(پدر) و یک زن(مادر) و دو فرزند( یک پسر و یک دختر) به علاوه یک سگ ! (علیرغم آنکه مرد در نریشن ابتدای فیلم از اضمحلال نسل حیوانات سخن گفته بود) .
نگرش کورمک مک کارتی و جو پنهال به مقوله آخرالزمان در این نوع سینما ( که امروزه ژانر حاکم بر سینمای جهان به شمار می آید) هم از نمایش موضوع و حتی تصویر منجی فراتر رفته و به حفاظت و تلاش برای حفظ جان وی می رسد. آنچه که موتیف اصلی مجموعه فیلم های "ترمیناتور" بود. داستان با گذر از برخی عناصر مشترک و تکراری آثار آپوکالیپتیک، مانند علت وقوع آخرالزمان یا معرفی منجی ( که حتی در "ترمیناتور" هم وجود داشت) برروی مایه اصلی خود متمرکز شده و طی سفر ادیسه وار مرد و پسر، برروی موضوع مراقبت از منجی زوم می نماید. مراقبتی که برخلاف مثلا فیلم های "ترمیناتور" توسط انسان های صورت نمیگیرد و وجه ماورایی به خود میگیرد. مادر خانواده ای که در پایان فیلم، پسر را در میان خود پذیرفته است، خطاب به او میگوید که این سرنوشت و تقدیر تو بود که ما تو را یافتیم!
به هرحال نوول و فیلم "جاده " یک بار دیگر اهمیت سینمای آخرالزمانی را برای غرب امروز روشن میگرداند.
سینمایی که اگرچه ریشه هایش به سالهای اولیه اختراع سینما می رسد اما به دنبال حادثه ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، جنگهای عراق و افغانستان، تهدیدهای مکرر تروریستی و بحرانهای پیدرپی اقتصادی مانند ورشکستگیهای مکرر شرکتها و کمپانیهای بزرگ و قدیمیبیش از هرزمانی در دستور کار کمپانی های هالیوودی قرار گرفته است.
سینمایی که با تولید فیلمهایی مانند:"آگاه"، "بابل پس از میلاد"، "2012"، "جاده" و "کتابالی" در همین چندماه اخیر ، سعی دارد به نوعی سمت و سو دهنده این نگرانیها و اضطرابها باشد به طرف آنچه مورد نظر صاحبانش است.
آیا هنوز زمان آن نرسیده که دیگر این سوال برای سینماگران، منتقدان و مسئولین سینمای ما به طور جدی مطرح شود، چرا سینمای غرب تا این حد ( ۷۰ تا ۸۰ درصد آثار تولیدی هرسال) نسبت به مقوله آخرالزمان و منجی گرایی جعلی( از دیدگاه اوانجلیستی ) علاقه نشان می دهد و برایش هزینه های گزاف می پردازد؟ آیا تنها برای حفظ گیشه و درآمد بیشتر است؟ ( این درحالی است که بسیاری از این آثار آنچنان مورد استقبال قرار نگرفته و بیشتر وجه سینمای خانگی پیدا میکنند.)
آیا هنوز هم این گرایش علنی و افراطی سینمای هالیوود به موضوعات آخرالزمانی را توهم توطئه پنداشته و سینمای غرب را فارغ از هر نوع ایدئولوژی، یک پدیده سرگرمی ساز و هنری قلمداد میکنند؟!!
و سوال مهمتر از متولیان فرهنگی و هنری کشور اینکه آیا هنوز به آن حد نرسیده ایم که ما نیز به عنوان یکی از جدی ترین ملت های معتقد و باورمند به تنها منجی حقیقی آخرالزمان در هنر و سینمایمان، الفتات ولو اندکی به این موضوع مهم دینی و مذهبی خود نشان دهیم؟!!
سعید مستغاثی
به نقل از وبلاگ نویسنده