اشعار

مرتضی‌ دیگر دوچرخه‌ نمی‌خواهد
این‌ روزها همه‌
نیاز به‌ تو را فهمیده‌اند.
این‌ روزها
حتی‌ بچه‌ها بهانه‌ تو را می‌گیرند
و نوزادان‌ فقط‌
با «لالایی‌ انتظار» به‌ خواب‌ می‌روند.
مرتضی‌ دیگر دوچرخه‌ نمی‌خواهد
او از خدا فقط‌
آمدن‌ تو را تمنا کرده‌ است‌
و مریم‌
که‌ دیگر به‌ کفشهای‌ رنگ‌ پریده‌ و وصله‌دار راضی‌ است‌
تمام‌ نمره‌هایش‌ را بیست‌ آورده‌
که‌ تو خوشحال‌ شوی‌
و ظهور کنی‌
و علی‌ که‌ هر روز
با چفیه‌ به‌ دبستان‌ می‌رود
و به‌ جای‌ کمربند فانسقه‌ می‌بندد
توی‌ انشایش‌ نوشته‌ بود:
«بیا تا دیگر مجبور نباشیم‌ هر روز
پیش‌ چشم‌ و گوش‌ این‌ همه‌ دشمن‌
سلاحهایمان‌ را
بر سر مواضع‌ دشمن‌ فرضی‌ فرو بریزیم‌؛
ای‌ ویرانگر بناهای‌ شرک‌ و نفاق‌!»
حسن‌ بیاتانی‌

یا سیدی‌ یا حجت‌الله
دور خلاص‌ و رستگاری‌، دور مهدی‌ است‌ دوران‌ عقل‌ و دین‌مداری‌، دور مهدی‌ است‌
دور تعاون‌، دور یاری‌ دور مهدی‌ است‌ دور ظهور حکم‌ باری‌، دور مهدی‌ است‌
عصر کمال‌ و لطف‌ و احسان‌، عصر مهدی‌ است‌ عصر نجات‌ از ظلم‌ و عدوان‌، عصر مهدی‌ است‌
عصر رواج‌ شرع‌ یزدان‌، عصر مهدی‌ است‌ عصر ظهور شأن‌ انسان‌، عصر مهدی‌ است‌
دوران‌ علم‌ و معرفت‌، دوران‌ مهدی‌ است‌ دوران‌ صلح‌ و معدلت‌، دوران‌ مهدی‌ است‌
دوران‌ مهر و مرحمت‌، دوران‌ مهدی‌ است‌ دوران‌ عفو و مغفرت‌، دوران‌ مهدی‌ است‌
در عهد او از مؤمنان‌ توقیر گردد هر خائن‌ و مستکبری‌ تحقیر گردد
گیتی‌ ز لوث‌ ظلم‌ و کین‌ تطهیر گردد منشور عدل‌ و مکرمت‌ تحریر گردد
در عصر او احکام‌ قرآن‌ زنده‌ گردد انوار علم‌ و معرفت‌ تابنده‌ گردد
آئین‌ الحاد و شقاوت‌ مرده‌ گردد با دست‌ او بیخ‌ جهالت‌ کنده‌ گردد
دنیا ز عدل‌ و داد او می‌گیرد آرام‌ حاکم‌ شود در هر مکان‌ احکام‌ اسلام‌
فرخ‌ بر آن‌ عصر و بر آن‌ اوقات‌ و ایام‌ شامش‌ ز روزش‌ بهتر و روزش‌ به‌ از شام‌
یابن‌الحسن‌ یابن‌الحسن‌ الغوث‌ الغوث‌ فریاد از این‌ رنج‌ و محن‌ الغوث‌ الغوث‌
عالم‌ شده‌ بیت‌ الحزن‌ الغوث‌ الغوث‌ از این‌ همه‌ شر و فتن‌ الغوث‌ الغوث‌
یا سیدی‌ یا سیدی‌ یا حجه‌الله «لطفی‌» ندارد غیر حبت‌ توشه‌ راه‌
تا کی‌ کند اندر فراقت‌ ناله‌ و آه‌ بنگر به‌ این‌ حال‌ و به‌ این‌ هجران‌ جانکاه‌
خواهم‌ که‌ در ظل‌ همایون‌ تو باشم‌ در خط‌ دستورات‌ و قانون‌ تو باشم‌
مجنون‌ صفت‌ محزون‌ و مفتون‌ تو باشم‌ مشمول‌ آن‌ الطاف‌ افزون‌ تو باشم‌
آیت‌الله صافی‌ گلپایگانی

نکهت‌ باغ‌ بهشت‌
بی‌ تو از آرایش‌ باغ‌ ارم‌ خواهم‌ گذشت‌ گر نیایی‌ در کنارم‌، تا عدم‌ خواهم‌ گذشت‌
شوق‌ دیدار تو دارد دیده‌ خونبار من‌ از خطوط‌ نو خطان‌ چونان‌ قلم‌ خواهم‌ گذشت‌
طاقت‌ از دستم‌ شد و عمرم‌ به‌ پایان‌ می‌رسد زین‌ غمستان‌ عاقبت‌ با پشت‌ خم‌ خواهم‌ گذشت‌
رنگ‌ و بوی‌ یوسفی‌ خواهم‌ ز مه‌رویان‌ شهر با خیال‌ یار از کأس‌ و کرم‌ خواهم‌ گذشت‌
من‌ کمرها بهر خدمت‌ بسته‌ام‌ مقصود را ورنه‌ از کیفیت‌ خصم‌ و خدم‌ خواهم‌ گذشت‌
ناخدای‌ ساحل‌ آرام‌ گر خواهد مرا از صفای‌ روضه‌ و حور و حرم‌ خواهم‌ گذشت‌
تا به‌ فقر آراستم‌ چشمان‌ حرص‌ و آز را خوش‌ ز سودای‌ جهان‌ با بیش‌ و کم‌ خواهم‌ گذشت‌
گر شبی‌ بنوازدم‌ آن‌ نکهت‌ باغ‌ بهشت‌ همچو شبنم‌ بی‌تعلّل‌ صبحدم‌ خواهم‌ گذشت‌
یــک‌ نگــه‌ از یار خواهم‌، جــان‌ به‌ قربانش‌ کنم‌
چون‌ «پریشان‌» تا حریمش‌ بی‌قدم‌ خواهم‌ گذشت‌
محمدحجتی‌ پریشان‌ ـ نظرآباد

شاه‌ کلید
ای‌ یأس‌ من‌ خسته‌ به‌ دنبال‌ امیدت‌
باید چه‌ کند آنکه‌ نه‌ دید و نه‌ شنیدت‌
رؤیای‌ من‌ آویخت‌ ز هر باغ‌ و بهاری‌
اما گل‌ نرگس‌! تو کجایی‌ که‌ ندیدت‌
تا کی‌ بنشینم‌ به‌ امیدت‌ که‌ بیایی‌
تا کی‌ بنشینم‌ که‌ بیایی‌ به‌ امیدت‌!
شب‌ در شده‌ و ماه‌ بر آن‌ روزنه‌ قفل‌
پیداست‌ فقط‌ تکه‌ای‌ از صبح‌ سپیدت‌
پیداست‌ که‌ می‌رقصد و نزدیک‌ می‌آید
از روزن‌ در روشنی‌ شاه‌ کلیدت‌!

رباعی‌ها
از بس‌ که‌ برای‌ دیدنت‌ بد شده‌ام‌
در راه‌ رسیدنم‌ به‌ تو سد شده‌ام‌
رسوا نکنی‌ مرا میان‌ مردم‌
عمری‌ست‌ به‌ عشق‌ تو زبانزد شده‌ام‌

تا چند نشینی‌ که‌ سلیمان‌ آید
از گوشه‌ شب‌ صبح‌ درخشان‌ آید
او آمده‌ است‌، پیش‌ پایش‌ هستیم‌
ای‌ کاش‌! به‌ چشم‌ تنگ‌ موران‌ آید
قزوین‌ ـ سیدمحمدحسین‌ ابوترابی‌

یک‌ هفته‌ بی‌قراری
در پای‌ سرو قدت‌ سر می‌نهم‌ به‌ زاری‌
باشد که‌ یک‌ قدم‌ هم‌ بر چشم‌ من‌ گذاری‌

تو آسمانی‌ و من‌، افتاده‌ چون‌ زمینم‌
ره‌ می‌برم‌ به‌ سویت‌ دستی‌ اگر برآری‌

جان‌ شکسته‌ام‌ را امید عافیت‌ نیست‌
جز آنکه‌ با نگاهی‌ وی‌ را علاج‌ داری‌

در سایه‌ بلندت‌ اقبال‌ کوته‌ من‌
آن‌ بخت‌ جاودان‌ را دارد امیدواری‌

ای‌ تکیه‌گاه‌ هستی‌ از غربتم‌ برون‌آر
از تنگنای‌ ظلمت‌ تا اوج‌ رستگاری‌

ای‌ آرزوی‌ دلها در صبح‌ دولت‌ تو
خوش‌ می‌رسد به‌ پایان‌، یک‌ عمر انتظاری‌

چشمان‌ بی‌فروغم‌ در انتظار رویت‌
هر جمعه‌ می‌شمارد یک‌ هفته‌ بی‌قراری‌
ابراهیم‌ سیفی‌نژاد

ما چشم‌ به‌ راهیم
افسوس‌ که‌ عمری‌ پی‌ اغیار دویدیم‌ از یار بماندیم‌ و به‌ مقصد نرسیدیم‌
سرمایه‌ ز کف‌ رفت‌ و تجارت‌ ننمودیم‌ جز حسرت‌ و اندوه‌ متاعی‌ نخریدیم‌
بس‌ سعی‌ نمودیم‌ که‌ ببینم‌ رخ‌ دوست‌ جانها به‌ لب‌ آمد، رخ‌ دلدار ندیدیم‌
ما تشنه‌ لب‌ اندر لب‌ دریا متحیّر آبی‌ به‌ جز از خون‌ دل‌ خود نچشیدیم‌
ای‌ بسته‌ به‌ زنجیر تو دلهای‌ محبّان‌ رحمی‌ که‌ در این‌ بادیه‌ بس‌ رنج‌ کشیدیم‌
رخسار تو در پرده‌ نهان‌ست‌ و عیان‌ست‌ بر هر چه‌ نظر کردیم‌، رخسار تو دیدیم‌
چندان‌ که‌ به‌ یاد تو، شب‌ و روز نشستیم‌ از شام‌ فراقت‌، چو سحرگه‌ ندمیدیم‌
ای‌ حجّت‌ حق‌، پرده‌ ز رخسار برافکن‌ کز هجر تو ما پیرهن‌ صبر دریدیم‌
ما چشم‌ به‌ راهیم‌، به‌ هر شام‌ و سحرگاه‌ در راه‌ تو، از غیر خیال‌ تو رهیدیم‌
ای‌ دست‌ خدا، دست‌ برآور که‌ ز دشمن‌ بس‌ ظلم‌ بدیدیم‌، بسی‌ طعنه‌ شنیدیم‌
شاها ز فقیران‌ درت‌، روی‌ مگردان‌ بر درگهت‌ افتاده‌ به‌ صد گونه‌ امیدیم‌
شهر کرد ـ صدیقه‌ علی‌پور

 

موعود شماره‌ چهل‌ و هشتم‌

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *