در سال ۱۳۱۷ش. در شهر «هروآباد خلخال» به دنیا آمدم. در دوران کودکی بنا به دلایل خاص و شرایط خانوادگی، نتوانستم با ورود به دبستان، ثبتنام و آغاز تحصیل کنم و همین باعث شد که ضمن اشتغال به کار در روز، کلاسهای شبانه را با موفّقیت به پایان برسانم. احساس کردم که با همین اندوخته، وضعیّت مناسبی دارم. بنابراین با مراجعه به «دبستان ناصری» خلخال در امتحان کلاس چهارم ابتدایی قبول شدم و تا کلاس هشتم نظام قدیم به تحصیلات خود ادامه دادم و شرایط موجود، اجازه نداد که بیشتر از این در فکر ادامه تحصیل باشم.
در مدارس قدیم، چنانکه معمول بود به ادبیّات، تاریخ و متون ادبی پیشینیان به خصوص کتابهایی چون «کلیله و دمنه» و «گلستان» سعدی و از این قبیل ـ حتّی در سطح مدارس ابتدایی ـ بیشتر توجّه میشد و استعداد من در این موارد، بیشتر از سایر رشتهها بو د و در رشته ریاضی و هندسه بیاستعدادترین کسی بودم که از یک سو علاقمندی معلّم ادبیّات، هوشنگ بهبودی و از دیگر سو نارضایتی یوسف کرباسی را به دنبال داشتم که یاد و نام هر دو را گرامی میدارم.
در امتحانات نهایی ششم ابتدایی که خود در آن زمان هیبت کنکور امروزین را داشت، لازم بود که در چهار رشته: ۱. املا؛ ۲. انشا؛ ۳. ریاضی و ۴. هندسه، بتوانی حدّاقل ۴۰ امتیاز به دست آوری وگرنه مُهر مردودی، امتیازی بود که به کارنامه میخورد و ناچار بودی که یکسال دیگر درجا بزنی، بالأخره آن موعد وحشتناک هم فرا رسید و با خود گفتم از بابت درس ریاضی و هندسه که صد البّته هیچ گونه امیدی نیست، در مورد انشاء و املا هم گرچهاندک امیدی هست ولی مگر میتوان امید داشت که در این دو رشته و آن هم با آن سختگیریها چهل نمره حدّاقل را که کمتر سابقه دارد، به دست آورد؟
نهایت اینکه اوراق امتحانی تقسیم و چشمهای ناظران به شاگردان دوخته شد که مبادا دست از پا خطا کنند، اوراق امتحان ریاضی و هندسه را به دست گرفتم و در این دوراهی هندسه و ریاضی هرچه بیشتر تلاش کردم، خود را درماندهتر یافتم و متعاقباً هرچه را که میدانستم در ورقهها نوشتم و تحویل دادم در حالیکه میدانستم چه دستهگلی به آب دادهام!!
امتحان املا از کلیله و دمنه بود که خوب نوشتم و امتحان انشا، «پاییز را تعریف کنید» بود که با دقّت آن را با عرض تسلیّت به طبیعت شروع کردم و با گریه و زاری به پایان بردم!! چند روز بعد که برای اخذ نتیجه مراجعه کردم، معلوم شد که در انشاء و املا هر دو نمره ۲۰ و در ریاضی نمره ۳ و در هندسه نمره ۴ گرفتهام و توانستهام هفت نمره هم از حدّنصاب لازم، بالاتر بیاورم و رکوردشکنی کنم!!!
به درستی نمیدانم که رویکردم به شعر به چه بهانه و از کجا آغاز شد، ولی خیالتان راحت باشد که عشق خیابانی و بیابانی و از این قبیل چیزها نبوده و نیست، که اگر چنین بود، مجنون، بزرگترین شاعر جهان میشد.
… در رهگذر این سالها با مطبوعات همکاری داشتم و اوّلین شعرهایم حدود سال ۱۳۳۷ش. در مجله «امید ایران» و بعدها در سایر نشریات منتشر شد که بعضاً با نام «گمنام» بود. حدود سالهای ۱۳۴۱ش. ـ ۱۳۴۲ش. زمانی که زنده یاد، استاد مهرداد اوستا در «بیمارستان سرخهحصار» بستری بود از طریق مکاتبه با ایشان آشنا شدم و از بزرگواری و محبّت ایشان بهرهها بردم. در یکی از نامهها با نواختن نگارنده، نوشته بودند:
به طبع تو خواندم بسی آفرین
اگرچه ز اندوهم آرام نیست
تو خواهی شدن شاعری نامدار
برازندهات نام گمنام نیست
همراه غزل معروف:
جز آنکه خاطر من بیشمار غم دارد
به بوی زلف تو، ز آشفتگی چه کم دارد
از این سپس من و سودای آن سر گیسو
که گفتهاند ره دل هزار خم دارد
و در حدود همان سالها با عزیزانی همچون محمّدعلی بهمنی و محمّدعلی مجاهدی از راه دور مکاتبه و دوستی داشتهام.
کتابهای: «دهستانی»، «رقص شمشیر»، «پرواز و شهادت»، «پرواز از شلمچه»، «سردار سپیداران»، «خورشید معاصر جهان»، «غزل باغهای ارغوان»، «صداهای شهیدستان»، «اهتزاز پیشانی»، «آینه در کربلاست»، «ادبیّات معاصر شماره 36»، «خاک، خون، حماسه»، «همصدا با سنگهای بیسکوت» و «هفتاد و دو خورشید» از جمله آثار مکتوب نگارنده هستند.
در آن روزی که میآیی …
خبر دارم که روزی از دل آیینه میآیی
نماز سبز تا برپا شود، آدینه میآیی
خبر دارم که دادِ ذوالفقارت با تو خواهد بود
طلوع صادق خورشیدوارت با تو خواهد بود
خبر دارم که بانگ کربلا تکرار میگردد
و ظهر تشنگان، از چشمهات سرشار میگردد
خبر دارم که معبدها، همه گلپوش خواهد شد
حضورت را، درختان جهان آغوش خواهد شد
خبر دارم که بُتهای مُجسّم، خوار میگردند
ستون کاخها، در ناگهان آوار میگردند
خبر دارم، زبانت، داد را تفسیر خواهد کرد
عدالت را چو نور روز، عالمگیر خواهد کرد
خبر دارم که من هم میتوانم با تو صحبت کرد
و از چشم تو بیمنّت، تمنّای محبّت کرد
خبر دارم که با دست عدالت، دست خواهی داد
«عدالت نامه» را با مُهر خود پیوست خواهی داد
جهان را صبر در دل، یک زمان لبریز خواهد شد
در آن روزی که میآیی تو، رستاخیز خواهد شد
٭٭٭
جمعه موعود
قامت افراخته از پشت اُفق بالایت
صبح، سر میزند از بارقه سیمایت
چه صبورانه، گذر میکند از کوه و کُتل
از پس گردنهها، گام زمان پیمانت
شب، به هم بافته، بر شانه فردای سپید
بافه نور، از آن سایه گیسوهایت
در فراسوی اُفق، شورش توفان پیداست
شده آغاز مگر همهمه، از دریایت
گرچه دنیا همه تاریک و غبارآلود است
روز، پیداست از آن مشرق ناپیدایت
بیگمان، هیبت و تشویش، فرو خواهد ریخت
از فرود آمدن ضربت برقآسایت
راز سربسته تویی، ای به حقیقت پیوند
میکند جمعه موعود، خدا، افشایت
ما دویدیم، دویدیم، پی درک حضور
نرسیدیم از این مرحله، بر معنایت
٭٭٭
ساعت دیدار
میان باغهای سبز رؤیا چشم در راهم
نمیخوابم، تو را امروز و فردا، چشم در راهم
جواب پرسشم را … دیدگانم باز میگویند
همانا چشم در راهم، همانا چشم در راهم
سبکتر میوزی تو، مثل عطر مریمستانها
ولی من در حصار سنگ شبها، در راهم
نخواهد جادّه گر پایان بگیرد در مسیر خود
نهایت را در این سرگشتگیها، چشم در راهم
سکوت است و سکوت است و سکوت است و سکوتستان
تو را در هیبت امواج دریا، چشم در راهم
تو نزدیکی، تو دوری، فهم کوتاهم نمیبیند
تو را در بیشههای دور افرا، چشم در راهم
رگ اردیبهشت سبز، میرقصد به رگهایم
سراسر اضطرابم، باز امّا چشم در راهم
شبیه تک درختم، در کویری دور از باران
به امید بهاران شکوفا، چشم در راهم
طراوت میدمد، از ناکجاهایی که پنهان است
به جان حسرت، در این سیر و تماشا، چشم در راهم
به دیدار کسی دل بستهام، باید که برگردد
به سوی شش جهت از سمت صحرا، چشم در راهم
تلاوت میشود، آواز پیدایی که در راه است
به هر آواز پنهان یا که پیدا، چشم در راهم
نگاهم میکشد سر، تا فراز قلّههای دور
تو را در انتهای هرچه بالا، چشم در راهم
گذشت لحظهها قرنیست در من، در من ساکن
برای ساعت دیدار، مولا! چشم در راهم
ماهنامه موعود شماره ۱۱۷