من عثمان را کشتم

“عمروبن عاص”، از زمان جاهلیت و در عصر نبوت صلى الله علیه و آله و بعد از آن تا آنگاه که فتنه ها بپا کرد و در زمان حکومت امیر المومنین علیه السلام قبائل را در مقابل هم به جنگ انداخت، و در روزى که بازاده هند جگرخوار، براى نابودى حق و اهل حق پیوست، و آن همه نیرنگها و حادثه جوئیها که نمود تا هنگامى که عمر ننگینش بسر آمد و در پستترین حالات مرگش فرا رسید و بنیان آرزوهاى او را خراب کرد و فرجامش در طبقات دوزخ، گرفتار شراره هاى آتش گشت و قیدهاى آهنین و آتشین او را در میان گرفت

اما داستان فرماندهى او “عمرو” در غزوه ” ذات السلاسل “، هیچ سودى به او عاید نمى کند و فضیلتى براى او محسوب نمى شود چه، با دلائل قطعى معلوم شد که او در تمام دوران زندگیش، تظاهر به اسلام نموده و کفر و نفاق را در باطن خود باقى نگه داشته است ولى مصلحت عمومى مسلمین و حکمت الهى، رسول خدا را صلى الله علیه و آله از عمل به مقتضاى باطن افراد، باز مى داشت و با آنها به حکم ظواهرشان، رفتار مى فرمود، زیرا آنها تازه از دوره جاهلیت به اسلام گرائیده بودند، و اسلام هیچگاه به مقتضاى احساسات و افکار درونى آنها “در این جهان” با آنها رفتارنکرده است.
اگر قرار بود چنین کاوشهائى در کار باشد، آنها سیر قهقرائى را به سوى جاهلیت پیش مى گرفتند، لذا پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله بر ظواهرشان با آنها مماشات مى فرمود تا شاید تدریجا به حقیقت ایمان آورند و اسلام بتواند جائى در قلوب آنها پیدا کند و بر این اساس بود که رسول خدا به دوروئى بسیارى از صحابه واقف بود و خداوند هم این معنى را به او خبر داده بود که: و من اهل المدینه مردوا على النفاق… و در دیگر آیات، منتها آنجناب حقیقت حال را نادیده مى گرفت تا از اعراض و انحراف آنها جلوگیرى کرده باشد.
فرماندهى عمرو در آن غزوه، با اینکه پیغمبر به نفاق او آگاه بود بر اساس همین حکمت الهى است و هیچگونه ملازمه اى با اهلیت و صلاحیت او نخواهد داشت چنانکه سخن امیر مومنان علیه السلام را در این باره ملاحظه نمودید که فرمود:
چون پرچم فرماندهى را رسول خدا “ص” بنام عمرو “در غزوه ذات السلاسل” بست، با او شرطى کرد که بدان عمل نکرد.
و دلیل بر این حقیقت گفتار ابى عمرو و غیر او است دایر بر اینکه: عمرو بن عاص بر اهل اسکندریه مدعى شد: که آنها معاهده خود را نقض نموده‌اند و با این توطئه و نیرنگ بر آنها هجوم برد و نبرد نمود و اسکندریه را فتح کرد و عده زیادى از آنها کشت و خاندانى از آنها را اسیر نمود.
عثمان در این اقدام بر عمرو خشمگین شد و بهانه عمرو را به پیمان شکنى اهل اسکندریه، درست و مطابق واقع تلقى نکرد
لذا، امر کرد اسیران آنجا را به محلهاى خود برگردانند و عمرو را از حکومت مصر عزل نمود و بجاى او عبدالله بن سعد بن ابى سرح عامرى را به ولایت و حکومت منصوب نمود و همین عمل باعث بدبینى و کینه توزى بین عمرو بن عاص و عثمان شده و پس از اینکه این کینه و عداوت آشکار شد، عمرو با خاندان خود از اجتماع دورى گزید و در ناحیه اى از فلسطین اقامت گزید و گاهگاهى به مدینه سرى مى زد و در خلال اقامتش در مدینه، از عثمان و بعضى دیگر زبان به طعن و نکوهش مى گشود.
پیش از عثمان، عمر بن خطاب عمرو را به حکومت مصر گماشت و تا آغاز حکومت عثمان در آن مقام باقى بود ولى در اثر عزل او از مقامش و محرومیت حاصله از حکومت مصر، کینه عثمان در قلب او آتش افروخت بحدیکه پس از اطلاع از کشته شدن عثمان، شاد شد و در مقام خودستائى و حماسه سرائى بر آمد و چنین گفت: من “با ذکر کنیه خود = ابو عبدالله”، کسى هستم که اگر زخمى را پیش از التیام بفشارم، آنرا به خود مى اندازم، بارى چنانکه ذکر شد، عثمان در آغاز خلافتش، او را از حکومت مصر عزل، و فقط وظیفه پیشنمازى بدو سپرد. و عبدالله بن سعد بن ابى سرح را مامور خراج “گرفتن مالیاتهاى” مصر نمود و پس از مدتى پیشنمازى را هم از عمرو گرفت و به عبدالله واگذار نمود و دست عمرو را بکلى از ولایت مصر کوتاه کرد، پس از آنکه عمرو به مدینه برگشت، پیوسته در مجالس از عثمان انتقاد مى کرد و او را طعن و نکوهش مى نمود. روزى عثمان در خلوت او را طلبید و به او گفت:
اى زاده نابغه چه زود گریبان جبه تو آلوده و کثیف شد تازه تو را از کار انداخته ام، و تو بر من طعن و نکوهش مى کنى؟ وقتیکه نزد من مى آئى با چهره ریاکارانه خود را مى نمایانى و از نزد من که خارج مى شوى نوعى دیگرى؟ بخدا قسم، اگر از من بهره اى بتو مى رسید، چنین نمى کردى.
عمرو در پاسخ عثمان گفت: چه بسیار سخنها از من به تو گفته‌اند که هیچ درست نیست، اى امیر المومنین به خاطر خدا “از سو ظن نسبت به من که رعیت توام” پرهیز کن.
عثمان گفت: آن هنگام که تو را در آن مقام گذاشتم، نقص و کجروى تو را مى دانستم و همانوقت هم در باره تو سخنان بسیارى در میان بود.
عمرو گفت: من، از طرف عمر بن خطاب متصدى آن مقام بودم و او هنگام درگذشتش از من راضى بود، عثمان گفت: اگر من هم چون عمر با تو رفتار مى کردم و با کمال شدت مراقب کارهایت بودم، از حدود خود تجاوز نمى کردى، ولى من بنرمى با تو رفتار نمودم و ملاطفت کردم لذا جرى و بیباک شدى.
عمرو بن عاص با حالت خشم و حقد و کینه از نزد عثمان بیرون شد وهر گاه به نزد على “ع” مى آمد، حضرت را بر علیه عثمان برمى انگیخت، و اگر به نزد زبیر یا طلحه مى رفت آندو را به دشمنى علیه عثمان تحریک مى کرد و به هنگامى که حاجیها از مکه مى آمدند، خود را به آنها مى رساند و آنها را از کارهاى خودسرانه عثمان مطلع مى ساخت هنگامى که مهاجمین مصرى، به مدینه آمدند، عثمان از على “ع” درخواست نمود تا آنها را آرام سازد. على هم با آنها ملاقات و با کلماتى آنها را تسکین داد و در نتیجه بازگشتند سپس عثمان براى مردم خطبه خواند و گفت:
این گروه مصرى، چیزهاى بى اصل از پیشواى خود شنیده بودند، پس از آنکه به نادرستى آن یقین حاصل نمودند، بازگشتند در این موقع عمرو بن عاص که در گوشه اى از مسجد نشسته بود با صداى بلند گفت: اى عثمان از خدا بترس تو مرتکب کارهائى شدى که هلاکتبار است ما هم به پیروى از تو در آن کارها شرکت نمودیم، تو از آن کارها توبه کن تا ما هم توبه کنیم.
عثمان بر عمرو بانگ زد: اى پسر نابغه تو اینجائى؟ بخدا قسم از وقتى که تو را از امر ولایت و حکومت مصر بازداشته ام شپش در گریبانت افتاده “کنایه از اینستکه ناراحتى و نمى توانى آرام بنشینى و مدام در پى فتنه مى گردى”. بلاذرى در کتاب ” الانساب ” این جمله را چنین نوشته: و تو از کسانى هستى که ماجراجویان را علیه من برمى انگیزى، و اینهمه بخاطر اینست که تو را از حکومت مصر، عزل نمودم
پس از محاصره اولى عثمان، عمرو از مدینه خارج شد و در زمینى که بنام “سبع” در فلسطین داشت، اقامت گزید و اغلب مى گفت: من “با ذکر کنیه خود = ابو عبدالله” کسى هستم که اگر قرحه و زخمى را خاراندم آنرا فشار مى دهم تابه خون بیفتد، بخدا سوگند که حتى چوپانها را علیه عثمان تحریک خواهم کرد، و در لفظ دیگر بلاذرى چنین آمده است: و شروع نمود به تحریک و تهییج مردم علیه عثمان حتى چوپانها را.
روزى در قصر خود در فلسطین که مشرف بر جاده بود، سوارى را دید از مدینه مى آید، عمرو از عثمان سئوال کرد. سوار گفت: او را در محاصره دیدم.
عمرو در مقام حماسه و خودستائى برآمد و سپس مثلى را بزبان راند که ترجمه فارسیش رکیک مى شود و ما از ترجمه آن خوددارى مى کنیم و منظورش بود که:
من مردم را چنان برانگیختم و توطئه را چنان فراهم نمودم که عثمان در حال بى خبرى و غفلت بسر مى برد
و چون خبر کشته شدن عثمان به او رسید، گفت: من “ابو عبدالله”، عثمان را کشتم، در حالیکه خود در ” وادى السباع” هستم البته عثمان با تحریکات من به این سرانجام رسید، سپس در اطراف وضعیت بعد از او اندیشید و با خود گفت: آیا متصدى مقام خلافت بعد از عثمان چه کسى مى شود؟ اگر طلحه عهده دار شود، در بخشش جوانمرد و در میان عرب به این صفت مشهور است، و اگر پسر ابى طالب عهده دار مقام خلافت گردد، او در تمامى شئوون فقط حق را در نظر دارد و رعایت مى کند و او در نزد من مکروه ترین کسى است که عهده دار این مقام شود
پس از آنکه اطلاع یافت که با على بیعت شده، بسیار ناراحت شد و مترصد بود که مردم چه خواهند کرد؟
سپس متوجه شد که معاویه در شام از بیعت با على “ع” امتناع کرده و کشته شدن عثمان را اهمیت داده و مردم را به خونخواهى او تحریک و تحریص مى کند.
در این موقع با فرزندانش، عبدالله و محمد در مقام مشاوره بر آمد و گفت: اما على “ع” مردى است در اجراى حق جرى و بی باک و خیر و بهره اى از ناحیه او متصور نیست او چون منى را در هیچ امرى از امور دخالت نخواهد داد.
عبدالله گفت: پدر، پیغمبر “ص” درگذشت در حالیکه از توراضى بود ابوبکر و عمر هم از دنیا رفتند و از تو راضى بودند، بنابر این عقیده و راى من اینست که از هر کارى دست بردارى و در خانه خود بنشینى تا وقتى که مردم، همه بر امامى اتفاق نمودند، تو نیز بیعت کن. اما محمد گفت:
تو یک تن از شخصیتهاى حساس عرب هستى و من صلاح نمى بینم که امر خلافت بدون اینکه از تو نامى در میان باشد شکل بگیرد
عمرو گفت: اما تو اى عبدالله خیر و صلاح اخروى مرا در نظر گرفتى و راى تو ضامن دین من خواهد بود اما تو اى محمد راى به امرى دادى که براى دنیاى من مفید است ولى نسبت به امر آخرتم نامطلوب و مضر است.
سپس به اتفاق فرزندانش به نزد معاویه رفت، در شام مشاهده کرد که مردم معاویه را به خونخواهى عثمان تحریک مى کنند. عمرو بن عاص به مردم شام گفت:
درست تشخیص داده اید و حق با شما است، درمقام خونخواهى خلیفه مظلوم از پاى نایستید. معاویه متوجه سخنان عمرو بن عاص نبود، فرزندانش به او گفتند: مگر نمى بینى معاویه التفاتى به ابراز احساسات تو ندارد؟ سخن دیگرى بگو و راه دیگرى پیش گیر تا توجه معاویه را به خود جلب کنى.
عمرو بر معاویه داخل شد و به او گفت: بس مایه تعجب است من با هدفى که مطابق هدف تو است بر تو وارد شدم و تو از من اعراض مى کنى و التفاتى به من نمى کنى؟ بخدا قسم اگر ما با تو در نبرد شرکت و همکارى کنیم، در باره خونخواهى خلیفه مقتول با تو هماهنگ مى شویم، آنچه در نفوس ما نسبت به این قضیه است نگفته پیداست چیست، مابا کسى جنگ خواهیم کر دکه تو سابقه و فضیلت و خویشاوندى او را با رسول خدا مى دانى و کاملا آگاهى، منتهى چیزى که هست. ما خواهان این دنیائیم.
معاویه پس از این گفتارها به عمرو متمایل شد و با او سازش نمود.
پس از این سازش نامیمون، پیوسته مردم را تحریص به کشتن امام امیر المومنین “ع” مى نمود همانطور که نسبت به عثمان آنقدر تحریکات کرد تا او را به کشتن داد و به آن افتخار مى نمود و پس از خاتمه کار عثمان، پیراهن او را وسیله رسیدن به مقام و پاداش قرار داد و به خونخواهى او قیام و تظاهر نمود.
از جمله کسانیکه عمرو او را بر علیه امیر المومنین تحریک مى نمود، حریث وابسته معاویه بن ابى سفیان بود. ابن عساکر در ج ۴ص ۱۱۳ تاریخش گوید معاویه به حریف گفت:
از على بپرهیز و نیزه خود را به هر جا مى خواهى بگذار. عمرو به حریث گفت: اى حریث بخدا قسم، اگر تو قرشى مى بودى، معاویه دوست مى داشت که على را به قتل برسانى و کراهت دارد از اینکه این امر نصیب دیگران گردد، پس تو اگر فرصتى یافتى بر او هجوم کن. و چون امیر المومنین کشته شد، بدان خوشحال گشت، سفیان بن عبد شمس ابن ابى وقاص، این بشارت را به او “عمرو” داد.
ابن عساکر در ج ۶ ص ۱۸۱ تاریخش گوید: چون امیر المومنین على “ع” ضربت خورد، سفیان بشارت به نزد معاویه و عمرو بن عاص برد، سپس معاویه این اشعار را به عمرو نوشت:
مرگ بزرگى از نسل لوى بن غالب تو را نگاه داشت در حالیکه اسباب و وسائل مرگ بسیار است.
پس اى عمرو آرام باش، تو به او از دیگر مردان خویش نزدیکترى، در حالیکه شمشیر مرادى از فرزند بزرگ مکه، آلوده بخون شد.
تو نجات یافتى در حالیکه دیگرى از خوارج چون مرادى مرا با شمشیر مى زند و سرانجام به ضرر خودش تمام مى شود و تو در مصر جایگاه خود مانند آهوى سرگردان نغمه سرائى مى کنى.
اینست روحیه این مرد “عمرو” و واقعیت امر و داد و ستدى که بزیان خود نمود و اینست بضاعت ناچیز او در دین، آن هم دینى که واقعیتش جز الحاد و کفر نیست. و در دلشان جز نفاق و دودلى نیست؟ اگر چنین نبود به چنین معامله و سازشى قانع نمى شد در حالیکه موضوع سازش و بهاى آن را به خوبى مى شناخت و سابقه امیر المومنین “ع” و برترى و خویشاوندى او را “با رسول خدا” مى دانست و مى گفت:
اگر على بن ابى طالب “ع” خلافت را دریابد، جز این نیست که حق را از لوث و کثافت باطل، پاک و منزه خواهد ساخت و با این حال، نسبت به آن حضرت ابراز دشمنى و کینه مى نمود و مى گفت:
نارواتر و ناگوارتر کسى که عهده دار خلافت شود در نزد من على است.
او اعتراف به حق داشت ولى قیام بخلاف آن مى نمود، او جایگاه صالح براى خلافت را مى شناخت ولى به پیروى از هواى نفس مى گفت: ما فقط دنیا را خواسته ایم و بر همین مبنا، دین خود را به بهاى ناچیزى “امارت مصر و توابع آن” به معاویه فروخت و مردم را بر علیه امامى وادار مى کرد که طهارت و پاکى او نص کتاب الهى است و به کشتن آنجناب مسرور مى شد، او با کمال صراحت خود را چنین معرفى کرد. خداى او را در معامله و رفتار و سازشش مبارک نگرداند.

همچنین ببینید

از شیراز تا حیفا

«از شیراز تا حیفا»روایتی از بنیاد و تاریخ فرقه بابیه

«از شیراز تا حیفا» نقدی عالمانه و روایتی منصفانه از چگونگی شکل‌گیری فرقه بابیه و …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *