آوازه ی شیخ سنی کوچه و بازار را پر کرده بود. حرف های او شده بود، نقل مجلس زنان و مردان.
شیخ رفته بود بالای منبر و عده ای طلبه که پشت لبشان تازه سبز شده بود، نشسته بودند پای حرفش. مرد سنی باد به غبغبش انداخته بود و تا می توانست درباره عیوب و ایرادات تشیع سخن میگفت و به خیال خودش، پته شیعیان را می ریخت روی آب.
حرف های شیخ رسیده بود به گوش علامه حلی. علامه از یکی از شاگردانش شنیده بود که شیخ کتابی نوشته در رد شیعه و این حرف ها را از روی آن می خواند.
علامه حلی هر چه با خودش کلنجار رفت، فکرش به جایی نرسید، ناچار طلبه اش را فرستاد نزد مرد سنی تا کتابش را قرض بگیرد.
طلبه ی جوان موضوع را با شیخ در میان گذاشت. او که می دانست کتابش خزعبلی بیش نیست، از هولش کمی این پا و آن پا کرد و من من کنان دستان یخ کرده اش را به هم مالید و گفت: راستش پسرم من نذر کرده ام، این کتاب را بیشتر از یک شب به کسی قرض ندهم. حالا هم چون شمایی، امشب را ببر ولی صبح اول وقت کتاب را بیاور.
کمر علامه تیری کشید و در حالی که آرام سرش را از روی کتاب بلند میکرد، نگاهی بی رمق به تاول انگشتش انداخت و نوشتن را ادامه داد. از فرط خستگی دیگر توانی برایش نمانده بود و داشت لغت ها را کج و کوله می نوشت که روی دفتر خوابش برد.
ساعتی گذشت، صدای کوبه ی در، حیاط را پر کرده بود. علامه یک دفعه از خواب پرید، نفس در سینه اش حبس شده بود و صدای تپش قلبش را میشنید. با خودش گفت: حتماً طلبه برای گرفتن کتاب آمده است.
با هول و ولا کتاب شیخ سنی را در دست گرفت و شروع کرد به ورق زدنش، هنوز صفحات زیادی مانده بود تا از رویش بنویسد. با دستانی لرزان قلم را برداشت و نگاهی به دفترش انداخت. از تعجب خشکش زد. عجب خط زیبایی بود. علامه صفحه به صفحه ی دفترش را با کتاب شیخ مقایسه کرد، همه چیز درست بود.
صفحه ی آخر را که دید، اشک امانش نداد. روی آن با خط زیبایی نوشته شده بود:
نوشته شده توسط م ح م د بن الحسن العسکری، صاحب الزمان.