شیدا سادات آرامى
پنج، شش نفر بیشتر نیستیم. امّا حرف دعا و شهید که مى شود، انگار چند برابر مى شویم و صداى گریه و ناله، تا فاصله هاى دورتر هم مى رود. از عصر تا حالا باران بى وقفه مى بارد و بچه ها دست از کار کشیدهاند، هرچند از وقتى آخرین شهداى تفحص را به تهران فرستادیم، هیچ شهیدى پیدا نکردیم. طبق برنامه بعد از شام نوبت دعاى کمیل است. هرچه به سنگر نزدیکتر مى شوم، صداى گریه بیشتر مى شود و اینطور که معلوم است همه بچه ها جمعند و دعا هم شروع شده. گویا در معراج شهدا زیاد ماندم، امّا عیبى ندارد. آنجا که هستم، حتى اگر خالى از شهید باشد، احساس معنوى خاصى پیدا مى کنم.
کفش هاى گلى ام را درمى آورم، پرده جلوى سنگر را کنار مى زنم و داخل مى شوم. زیر سوسوى نور چراغ، گوشه اى مى نشینم، رفیعى و حمزه على هم زودتر از من آمدهاند. سرم را به دیوار تکیه مى دهم، چفیه را که از باران نمناک شده، روى صورتم مى اندازم، و همه وجودم را به دعإ؛ مى سپارم. با آنکه خیلى از آغاز دعا نگذشته و مرثیه خوانى شروع نشده، امّا صداى گریه سقف سنگر را مى شکافد و تا دل ابرى آسمان نفوذ پیدا مى کند. اصلاً نیازى به روضه خواندن نیست. بغضى که در صداى مداح جریان دارد، هر شنونده اى را به اشک مى نشاند، خصوصاً امشب که همه از درد مشترکى مى نالیم. مداح با لحن سوزناکش عبارات دعا را مى خواند و گهگاهى با شهدا نجوا مى کند:
»أتسلطّ النّار على وجوهف خَرَّت لغظمتک ساجده«.
یاد گردان کمیلى ها، حمزه اى ها بخیر… آنوقت ها وقتى به این قسمت دعا مى رسیدم، بعضى رزمنده ها صورت رو خاک مى گذاشتند و ضجّه مى زدند. همان کارها کردند که… اى شهیدان، اى رفیقان، حالا ما بعد از سال ها آمده ایم سراغتان. آمدیم از این خاک که اول صورتتان را و بعد بدن هایتان را بوئید و در آغوش کشید، شما را پس بگیریم. بگوییم: »اى زمین طلائیه! چند سال رفیقانمان پیش تو بودند، بس است، دیگر بگذار از این به بعد مال ما باشد«.
مداح بند دل بچه ها را به دست گرفته بود و خیال رها کردن نداشت. کم کم از طلائیه کانالى زده شد به قتلگاه ابى عبداللَّه. غوغایى به پا شده، با آنکه بغض دارد خفه ام مى کند، امّا انگار هرچى اشک داشتم در معراج خالى کرده ام و من مانده ام و چشمانى خشکیده. به اطراف نگاه مى کنم. فقط چفیه به چشم مى خورد. همه یکجور و یکرنگند. بعضى انگار، بال بال مى زنند. یکى به سینه اش مى زند و حسین حسین مى گوید و دیگرى آنقدر »یا زهرا« گفته که دیگر صدایش درنمى آید. هرچه به پایان دعا نزدیکتر مى شویم، اول شور و حال بچه هاست. آنقدر که سنگر هم گنجایش آن همه فغان و زارى را ندارد و هواى اشک آلود را پس مى زند. خوب مى دانم، بخشى از این گریه ها براى فرداست، امّا خب، چه مى شود کرد؟ از پشت پرده تورى چفیه نگاهم را روى مداح که تمام قامت ایستاده، متوقف مى کنم. مى گوید:
«برادرا! مى دانم که دلتان مى خواهد در تشییع فردا شرکت کنید. امّا این را بدانید که، همینکه شما اینجا هستید، همینکه این پیکرها را از زیر خروارها خاک بیرون مى کشید، همه و همه پیش خدا اجر مى برید. اگر زیر تیغ آفتاب و سوز سرما اینجا نباشید و زحمت نکشید، پس تشییعى نخواهد بود. خانواده هاى مفقودین همچنان چشم انتظارند..»
صحبت هاى او درست بود، امّا شرکت نکردن در تشییع هزار شهیدى که قرار بود فردا در تهران صورت بگیرد، مسئله کم ارزشى نبود، مداح اشک هاى روى صورتش را به چفیه دور گردنش سپرد و ادامه داد:
«برادرا! امشب از گودال قتلگاه گفتم، حیف است از على اکبر چیزى نگویم. این خاطره را مى گویم تا بدانید هر پیکرى که کشف مى شود یک جفت چشم، به انتظارش نشسته، یک قلب به عشق آن مى تپد… مدت ها پیش در تفحص، شهیدى کشف شد به نام على اکبر. ایشان در سال ۵۹، تازه نامزد کرده بود و تعدادى تیرآهن خرید تا خانه بسازد. جنگ که شروع شد همراه دو برادرش مى رود به جبهه و هر سه شهید مى شوند. استخوان هاى آن دو برادر سال ها پیش در تفحص مناطق عملیاتى پیدا شد. امّا استخوان هاى على اکبر امسال پیدا شد. وقتى بچه ها جنازه شهید را بردند، دیدند، مادر شهید، هنوز تیرآهن هاى على اکبر را نگه داشته تا او بیاید و… بیاید و…»
شب جمعه به نرمى بوى نمى که از درز سنگر بیرون مى رفت، گذشت. هوا بعد از بارندگى دیشب، بسیار لطیف و صاف شده و تنها آسمان چشم بچه ها هنوز ابرى است و هرازگاهى رگبار مى گیرد. امروز طبق قرار همیشگى از تفحص خبرى نیست. و روز نظافت سنگر و وسایل تفحص مثل بیل مکانیکى است. راستش دلم خیلى هواى معراج را کرده و با آنکه ظاهرم نشان نمى دهد، یک لحظه از فکر تهران بیرون نمى آیم. امّا باید به کارها برسم. جاروى چوبى را دست مى گیرم و شروع مى کنم به جارو کردن پتوى کف سنگر. حمزه على و رفیعى هم یک ساعتى مى شود که رفتهاند سراغ بیل. گفلهاى خشک شده جلوى سنگر را که حالا با وزیدن باد مثل سنگ شده با دست مى کَنَم. بقیه بچه ها هم از تدارکات برمى گردند تو سنگر. با دستمال مى افتم به جان آینه و بعد هم عکس آقا را گردگیرى مى کنم و مى بوسم که ناگهان، پرده جلوى سنگر کنار مى رود و قامت رفیعى با لباس هاى گفلى و چشمانى گریان، ما را سراسیمه به سوى خود مى کشاند:
– «چیه رفیعى؟ حمزه على کو؟»
– «بیائید برویم بیرون»
یکى از بچهها گفت: «ببینم، نکند مینى، چیزى…؟» رفیعى که با گریههایش قلبمان را چنگ مىزند با سر جواب منفى داد و شروع کرد به حرکت. من و دیگر بچه ها، به دنبال او به راه مىافتیم. فاصله زیادى تا بیل نیست. بین راه، رفیعى گفت:
«من و حمزهعلى، دیشب گودالى حفر کردیم تا آب باران جمع شود و ما گلهاى چسبیده به بیل مکانیکى را در آن بشوئیم. امّا امروز که آمدیم سر گودال دیدیم…»
قطرات اشک روى گونه هایش جارى مى شود. قلبم دارد از سینه بیرون مى زند، مى پرسم:
«چى دیدید؟»
– «دیدیم، یک سربند »یا حسین شهید« روى آب است. با دیدن سربند، دوتایى وارد گودال شدیم و گل و لاى زیادى را بیرون ریختیم، تا بالاخره، پیکر مطهر شهیدى را پیدا کردیم…»
حرف که به اینجا رسید، خود را دوان دوان به کنار بیل مى رسانیم. حمزه على پشت فرمان نشسته و زار زار گریه مى کند. یک لحظه احساس مى کنم عزیزى را ازدست داده است. بچه ها کنار پارکت روى گلها زانو مى زنند. خوب که دقت مى کنم، جنازه مطهر شهید را درون پارکت مى بینم. همه وجودم مى لرزد. یاد توسلات دیشب مى افتم. شهید، سربند یا حسین شهید، گودال، آب… من و رفیعى، حمزه على و همه بچه ها مى زنیم زیر گریه و ناله…، آفتاب طلائیه هنوز تا وسط آسمان فاصله زیادى دارد که شهید به روى دوش ما به سوى معراج تشییع مى شود… پنج، شش نفر بیشتر نیستیم. امّا حرف دعا و شهید که مى شود انگار چند برابر مى شویم و صداى گریه و ناله تا فاصله هاى دورتر هم مى رود…
»»»» بازنویسى شده براساس خاطره درج شده در روزنامه کیهان شماره ۱۷۱۰۵.