من مهدى هستم‏

47731d4385d2434f1c20750fdb090e07 - من مهدى هستم‏

سید جمال الدین حجازى‏
این ماجرا مربوط به شخصى است که «حسن عراقى» نام داشت. او در زهد و معنویت به جایى رسید که هم‌ردیف بزرگان عصر خویش قرار گرفت و از جهت عبادت و معرفت و نیل به مقامات معنوى و کمالات روحى نامور گردید، وى حدود یکصد و سى سال در این جهان زیست و در مصر مدفون گردید…

عبدالوهاب شعرانى، صاحب کتاب «یواقیت و جواهر» پس از گزارش این رویداد گوید: «حسن عراقى که به سعادت ملاقات امام عصر (ع) نائل آمد، گفت: من از حضرت مهدى (ع) پرسیدم: چند سال از عمر شما مى گذرد؟
فرمودند: «فرزندم، اکنون ششصد و بیست سال از عمر من سپرى شده است.» سرگذشت حسن عراقى را دانشمندان شیعه و غیرشیعه نوشته‌اند، از جمله حدیث نگار بزرگ قرن سیزدهم مرحوم نورى طبرسى در دو کتاب ارزشمند «کشف الاستار» و «النجم الثاقب» ثبت نموده است.

سالها پیش، در شهر دمشق، پایتخت کشور سوریه زندگى مى کردم. کارم عبابافى بود و از این طریق امرار معاش مى نمودم. سن زیادى نداشتم. جوانى بود و غفلت و دوستانى که در ساعات فراغت با آنان سرگرم تفریح مى شدم و به لهو و لعب مى پرداختم. ما از گناه پروایى نداشتیم و فکر و ذکرمان خوش‌گذرانى و هوسرانى بود.

آن روز جمعه بود و من به شیوه همیشگى با دوستان هم‌فکرم گرد آمدیم و دسته جمعى مشغول لهو و لعب شدیم. میل به میگسارى و عیاشى در ما تمامى نداشت. ناگهان در اوج خوشى و غفلت احساسى غریب بر وجودم مستولى شد. گویى، از خوابى سنگین بیدار شده بودم، بر خویشتن نهیب زدم: تو براى این سرگرمی‌ها و هوس‌بازی‌ها آفریده شده اى!؟

همان جا خداوند قلبم را تکان داد، مرا متنبه ساخت و پلیدى گناه و زشتى اتلاف عمر و بیهودگى و بى بندوبارى را برایم آشکار نمود و از تیرگى باطن نجاتم داد.
در پى این دگرگونى روحى و تحول فکرى بى درنگ برخاستم، پیاله شراب و بزم عیش و بساط گناه را ترک کردم و از رفقا و جمعشان گریختم.

هر چه دوستان هم پیاله و رفیقان سفره انس دنبالم دویدند اعتنایى نکردم تا مایوس شدند و از من دل بریدند. جمعه بود و روز عبادت، وقت توبه بود و هنگام ندامت. تصمیم گرفتم به مسجد بروم و انقلاب درونى و بارقه هاى معنوى را با حال و هواى خانه خدا و فضاى ملکوتى آن در هم آمیزم.

از این رو راهى مرکز شهر شدم و به طرف مسجد جامع دمشق حرکت کردم. مسجد دمشق، بزرگترین و عظیم ترین مسجد کشورهاى اسلامى است که ولید بن عبدالملک بن مروان در سال ۸۷ یا ۸۸ ق بناى آن را آغاز کرد و به جامع اموى نیز شهرت دارد.

وقتى وارد مسجد شدم، دیدم شخصى در کرسى خطابه قرار گرفته و براى مردم سخنرانى مى کند. قدرى جلوتر رفتم و به سخنانش گوش دادم، او درباره حضرت مهدى (ع) صحبت مى کرد و زمان ظهورش را شرح مى داد.

خوب که متوجه مطالب خطیب شدم، به آنچه درباره صاحب الزمان (ع) مى گفت گوش جان سپردم و به گفته هایش دل دادم.
حالت عجیبى به من دست داد. احساس کردم امام زمان را خیلى دوست دارم. یکباره مهرش در جانم ریخت و قلبم سرشار از محبت او گردید.
آن روز گذشت. در پى آن سیر نفسانى و تحول روحى لهو و لعب را ترک کردم، دست از گناه شستم، گرد معصیت از صفحه دل زدودم و آرامش خاطر یافتم.

اما سوز دیگرى در درونم بر پا گردید، چیزى که وجودم را تسخیر کرد و بسان شعله فروزنده اى جانم را مشتعل ساخت. آن سوز، سوز محبت بود و آن شعله، بارقه هاى امید و آتش عشق به وصال محبوب.
مهر حضرت مهدى (ع) و عشق دیدار او و امید لقاى آن مهر تابان و جلوه پر فروغ یزدان، در ژرفاى قلبم موج مى زد. روز به روز علاقه و اشتیاقم بیشتر مى شد و چنان شیفته وصال دلدار گردیدم که در تمام سجده هایم او را طلب مى کردم و هرگز سجده اى نرفتم که از درگاه خداوند سبحان دیدار امام زمان را درخواست نکنم و لقایش را نجویم.

یک سال گذشت. در طول این دوازده ماه هرگز از یاد محبوبم غافل نماندم. همواره در پى او مى گشتم و اشک فراق مى ریختم، در خلال دعاها و عبادتهایم توفیق دیدار او را از پروردگار مى خواستم و هر بار در سجود به درگاه خدا مى نالیدم و با تمام وجود تشرف به خدمت حضرتش رامسئلت مى نمودم.

روزها و شبها بدین منوال سپرى مى شد تا آنکه یک شب در مسجد جامع دمشق، نماز مغرب را به جاآوردم و سپس مشغول نماز مستحبى شدم. بعد از فراغ به حال خود نشسته بودم که ناگهان احساس کردم دستى روى شانه ام قرار گرفت. تکانى خوردم و صورتم را برگرداندم، آقایى را دیدم پشت سرم نشسته و دستش را بر شانه ام نهاده، بى مقدمه به من فرمود: «فرزندم خدا دعایت را اجابت نمود، چه مى خواهى؟»

برگشتم و لحظه اى به او خیره شدم، عمامه اى همانند عمامه مردم غیر عرب و جامه اى گشاد و بلند از پشم شتر به روى لباسهایش در برداشت. پرسیدم: شما کیستید؟

با لحن ملایم و آهنگ دلپذیرى فرمود:
«من مهدى هستم.»
بى درنگ دست آن حضرت را بوسیدم و گفتم: همراه من به خانه ام تشریف بیاورید و منت نهاده با قدوم مبارکتان سراى مرا منور سازید.
آقا در کمال مهربانى و نهایت بزرگوارى دعوت مرا پذیرفتند و فرمودند: «بله، خواهم آمد.»

سپس در خدمت مولى رهسپار منزل شدم. وقتى حضرت درون خانه تشریف آوردند، دستور دادند جایى را برایم اختصاص بده که تنها باشم و هیچ کس غیر از خودت بدان راه نیابد. من اطاقى را مخصوص آن حضرت قرار دادم و خود نیز گوش به فرمانش کمر خدمت بستم تا هر چه فرماید انجام دهم و جانم را از سرچشمه زلال هدایت و معارف روح پرور ولایتش سیراب سازم.

حضرت بقیه الله (ع) یک هفته در خانه ام ماندند و به تعلیم و تربیت و ارشادم بذل عنایت نمودند. در مدت این هفت شبانه روز اذکار و اورادى به من آموختند و فرمودند: «دعاى خود را به تو یاد مى دهم که هر روز بخوانى و ان شاءالله بدان مداومت نمایى.» آنگاه چنین توصیه کردند: «یک روز را روزه مى دارى و یک روز را افطار مى کنى، هر شب پانصد رکعت نماز مى خوانى و به بستر استراحت نمى روى مگر خواب بر تو غلبه کند.»

من با شوق فراوان دستورالعمل و برنامه اى را که حضرتش تعلیمم نمودند پذیرفتم و به انجام آن پرداختم هر شب پشت سر امام زمان (ع) مى ایستادم و پانصد رکعت نماز به جا مى آوردم، هرگز عبادت را ترک نمى کردم و به بستر نمى رفتم مگر وقتى که خواب بر من غالب مى شد و بى اختیار خوابم مى برد.

سرانجام پس از یک هفته اراده رفتن نمودند و به من فرمودند: «حسن از حالا به بعد با هیچ کس رفاقت و همنشینى نکن، زیرا آنچه آموختى براى رستگارى و برنامه زندگى ات کافى است و به دیگرى احتیاج ندارى هر مطلب و سخنى نزد هر که باشد، از آنچه در محضر ما به دست آوردى پایین تر است و از حقایق و معارفى که از ما به تو رسیده، کمتر است، بدین خاطر زیر بار منت هیچ کس نرو و از احدى راه مجو که فایده اى ندارد و به حالت سودى نبخشد.»

عرض کردم: اطاعت مى کنم، گوش به فرمان شما هستم و آنچه را دستور دادید مو به مو انجام خواهم داد. آنگاه حضرت از منزل بیرون رفتند و من نیز پشت سر ایشان خارج شدم تا با امام زمانم خداحافظى کنم و آن بزرگوار را بدرقه نمایم. اما همین که در آستانه در قرار گرفتم مرا نگهداشتند و فرمودند: «از همین جا». من همان جا کنار در ایستادم امام تشریف بردند و نگاه من بدرقه راهشان بود تا از نظرم ناپدید شدند.

Check Also

سردرد ملکه

سید جمال الدین حجازیسردرد ملکه شدید شده بود وهر چه از شب می گذشت بر شدتش افزون می گشت. ملکه آن شب را بادرد و نج سپری کرد و ناله زد واشک ریخت. ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *