دختر خردسال من از حرم گریزان شد!
گلایه مادری محقّق و دانشگاهی از ندانمکاری پاسبانان حرم رضوی برای سایت موعود!
در ایّام سوگواری عزاداری حضرت علی بن موسی الرضا(ع) و پس از فراغت از انجام پروژهای تحقیقاتی، عزم سفر خانوادگی به مشهد مقدّس کردیم. هر چه به ساعت تشرّف نزدیکتر میشدیم، دلمان بیشتر به سوی حرم پر میکشید؛ به ویژه، دو دختر خردسال من، بیتابتر از من برای رسیدن به «مشهد» و زیارت، بیتابی میکردند.
اوّلی هفت سال و نیم بیشتر ندارد و دومی، سه ساله، دختری ریزنقش است و از اینکه احساس میکردند آنچه را که درباره امام رضا(ع) و حرم مطهّرشان در کتابها برایشان خوانده بودم، به زودی خواهند دید، مشتاقتر میشدند و خودم، برای چشاندن این شیرینی زیارت به آنان مشتاقتر بودم؛ امّا چه حیف! همه رشتههایم در اوّلین لحظه ورود و به هنگام گذر از گیت و دیوار حفاظتی پاسبانان حرم پنبه شد. ایستگاهی که بیش از آنکه عهدهدار موضوع حفاظت امنیتی باشد، ایستگاه تفحّص و امر به معروف و نهی از منکر بود.
از شما پنهان نماند، دختر هفت ساله و نیم من، سرخوش از به سر کردن مقنعه آبیرنگ لبنانی که حاصل دست مادربزرگش بود، با بارانی بلند و شلوار مشکی، خندان و بالبالزنان به سمت حرم پیش میرفت؛ غافل از آنکه به زودی، محتسبی بدخو، او را برای همیشه از حرم و زیارت خواهد راند.
مراقب محتسب، پس از برانداز کردن ما و بیملاحظه شأن امام رئوف و مقام زائران کویش، ما را از بابت فقدان چادر بر سر دختر هفت و نیم سالهام مورد عتاب قرار داد، بی آنکه مراعات احساس لطیف و زودرنج و البتّه خجالتی دختری کند که پا به پای مادرش راهی دراز را تا رسیدن به آستان امام رئوف طی کرده است. گویا از نگاه او، در لحظهای آسمان و زمین درهم خواهد پپیچید و ایمان و امان زائران، به دست تندبادی به یغما خواهد رفت.
نکوهش دخترک محافظ و اعلام ممنوعیت ورود دخترم به صحن حرم، آسمان را بر سر ما آوار ساخت. نمیدانستم چه باید گفت و چه باید کرد؟!
ما را حواله به آقایی دادند تا از میان چادرهای مچاله شده، چادری در قد و قواره دخترک بیگناه من که اینک در گوشهای با چشم اشکبار کز کرده و ایستاده بود، بیابد و ضامن ایمان و امان مردان زائر حرم رضوی شود؟!
در آن لحظه نمیدانستم با چه زبانی با آنان که احساس تکلیف شرعی، از خود بیخودشان ساخته بود، به سخن درآیم و از عواقب وحشتناک عملشان ایشان را به تفکّر وا دارم و از دیگرسو، نمیدانستم با دخترم که اینهمه را باور نداشت و برای خروج از اتاق مراقبان با چشمان اشکبار و دستان لرزانش مرا ترغیب میکرد، چه کنم.
درست، در همان زمان، شاهد آمد و شد زنان عربزبان لبنانی و عراقی بودم که با جامهای بلند و روسری، از کنار ما گذر میکردند.
آنان نیاموختهاند که نابخردانه، خود را مستحقّ عتاب امام رئوف خواهند ساخت؛ امامیکه بارگاه و آستانش، بر حیواناتی چون سگان نیز گشوده است؛ امامیکه همه امکان را از عالمی چون شیخ بهایی(ره) بازمیستاند تا مبادا عملش موجب دور ماندن و محرومیت گناهکاران از توسّل و تمسّک به آستانش شود.
آنان نیاموختهاند که در این شرایط سخت آخرالزّمانی که همه امکانات برای رمیدن نوجوانان و جوانان از دین و مذهب فراهم است، چگونه مادری برای چشاندن طعم گوارای محبّت اهل بیت(ع) تلاش میکند؛ امّا، به ناگهان رفتار شحنه و پاسبانی که سعی دارد دخترک خردسالی را وادار به پوشیدن چادری مچاله شده کند، همه زحماتش را به باد میدهد.
دخترم با اظهار کراهت، کهنه چادر را پس میزد… در حالی که چشمان معصومش در میان مقنعه آبیرنگ مرا آب میکرد.
خدا میداند که بر من و همسرم، دو روزی سخت، تلخ و فراموشناشدنی گذشت. وقتی که میدیدیم پاهای دخترم به سوی حرم پیش نمیرود و در هر گام، ترس از مواجهه با اتاق تفحّص و مراقبت، چهرهاش را تیره و چشمانش را اشکبار میسازد.
من به عنوان یک مادر، این جفای رفته را نمیبخشم؛ نه آمران را و نه مأموران را!
خدا میداند در کجا و توسط چه کسی، اثرات این رفتار نابههنجار از دل دختر من و دختران دیگری چون او که همگی از فرزندان شیعه خاندان عترت هستند، زدوده خواهد شد؟
اینهمه را نوشتم، شاید این بدعت در رفتار با زائران امام رئوف تعطیل و به جای آن، سنّتهای زیبای علوی و فاطمی در جلب و جذب کودکان، نوجوانان، جوانان و سایر گروههای اجتماعی احیاء شود.
مادری که همه آثار قلمی و محقّقانهاش را مصروف حمایت و رشد جوانان این سرزمین میکند.
————————————————-
سایت موعود به رسم امانت در وظیفه خود دید که این نامه رسیده را منتشر کند تا عزیزان و خادمان محترم حضرات ائمّه معصومان(ع) و حرمهای شریف متذکّر شوند مبادا خدایی ناکرده در عیت آنکه خود را نزدیک میبینند، از الطاف بیکران این ذوات مقدّسه به دلیل رنجاندن مؤمنان بیبهره مانند!