از خار تا گل

مریم ضمانتى یار

 

از میان ازدحام جمعیت به سمت نرده اى که زائران را از بدرقه کنندگان جدا مى کرد، رفت. دستش را به نرده گرفت. حس کرد قدرت حرکت ندارد. شوقى که لازمه این سفر بود، باید بر نگاهى که پشت نرده ها به او خیره شده بود، غلبه مى کرد. دستش را به نرده فشرد. نگاهشان درهم گره خورد، به زحمت سعى کرد لبخند بزند. مأمور گذرنامه صدایش کرد: آقا پشت سرتون صف رو معطل کردین.
عذرخواست و گذرنامه را به دست مأمور داد. مأمور عکس را با چهره او مطابقت کرد، مهر زد و به دستش داد و با دست اشاره کرد که سریع رد شود. با آخرین نگاه، با هم خداحافظى کردند. براى هم دست تکان دادند و به سمت سالن فرودگاه به راه افتاد.
× × ×

هواپیما نرم و آرام بر روى باند فرودگاه مدینه فرود آمد. نگاهش را از شیشه کوچک هواپیما به بیرون دوخت و آهسته با خودش گفت: یعنى این آسمونف مدینه است؟
بغض گلویش شکفت و اشک آرام از گونه هایش غلتید. مسافرین در حال پیاده شدن بودند. هیچ کس متوجه حال او نبود. تلفن همراهش را از جیبش درآورد. آن را روشن کرد و شماره گرفت. بعد از دو بوق، صداى محبوبه آنقدر واضح و آشکار بود که انگار نه انگار کیلومترها با هم فاصله دارند.
سکوت کرد؛ محبوبه دو سه بار از پشت خط گفت: الو… الو… بفرمایید.
نفسش را در سینه حبس کرد و بعد آهسته گفت: سلام.
محبوبه هیجان زده داد زد: على تویى؟…
– آره منم. رسیدیم مدینه. هواپیما هنوز روى بانده. گفتم اولین کسى باشى که صدات رو مى شنوم.
بغضش ترکید و با گریه گفت: سلام منو به مدینه برسون.
– تو خودت که هستى. احتیاجى نیست من سلامت رو برسونم.
– مطمئن باش هر لحظه همسفرتم. مرتب باهات تماس مى گیرم.
– تلفن رو فقط به خاطر تو آوردم. بازم زنگ مى زنم.
نفس عمیقى کشید و بلند شد تا همراه با بقیه مسافرین پیاده شود.
× × ×

حاج احمد روحانى کاروان بارها گفته بود که تمام این سفر یک طرف و اعمال عمره یک طرف. اما تا زمانى که در مسجد شجره محرم نشده بود معنى این حرف حاج احمد را نفهمیده بود.
لباس سفید احرام مثل یک جاذبه فوق العاده قوى تمام وجود او را دربر گرفته بود. حال خودش را نمى فهمید. دلش یک گوشه خلوت مى خواست که یک دل سیر گریه کند. فکر مى کرد فقط گریه او را آرام مى کند. کنار درخت نخل زیبایى به دور از انبوه زائران سفیدپوش روى یک سکو نشست. همه خود را براى رفتن به مکه و اعمال عمره مفرده آماده مى کردند.
خلوتش را زنگ تلفن از او گرفت. محبوبه بود. با شنیدن صداى گرفته على جا خورد و گفت:
– چى شده؟ کجایى؟
– چیزى نیست. مسجد شجره ایم. هشتاد کیلومتر از مدینه اومدیم نیت احرام کنیم بریم مکه.
– چرا صدات گرفته؟
نتوانست جواب بدهد. محبوبه نگران شد: حرف بزن. حالت چطوره؟
– جات خیلى خالیه!
– اگر منو کنار خودت نبینى خیلى بى انصافى.
حاج احمد همه را صدا کرد. به ناچار ارتباط را قطع کرد و بلند شد. همه دور هم جمع شدند و حاجى ذکر تلبیه گفت و همه تکرار کردند: »لبیک أللّهمّ لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک. إنّ الحمد و والنعمه لک والملک. لا شریک لک لبیک.
على اشک مى ریخت و تکرار مى کرد. محرم شده بود. بعد از نماز مغرب و عشاء سوار اتوبوس شدند تا راهى مکه شوند. در تاریکى آن سوى جاده در دوردست مسیر مسجد شجره تا مکه به خودش فکر مى کرد. به سفر مکه اى که ناگهان برایش فراهم شده بود. دانشگاه ثبت نام کرده بود و در قرعه کشى، با کمال ناباورى اسمش درآمده بود. ناگهانى و غیر منتظره. وام دانشجویى هم جور شده بود. محبوبه پا به ماه بود و دکتر اجازه پرواز نداده بود و حالا او راهى شده بود…
با حوله سفید احرام روى صورتش را پوشاند. هنوز هم دلش هواى گریه مى کرد.
حاج احمد متوجه حالش شد. صحبتهایش را که کرد و چند بار ذکر تلبیه را تکرار کرد، بلند شد و آمد کنار او نشست. دست او را در دست فشرد و گفت: خوشا به حالت جوون. حال خوشى دارى.
على سر بلند کرد. یاد مادربزرگش افتاد که با آرزوى مکه مرد و پدر و مادرش که هنوز نیامده بودند و محبوبه که مانده بود و همه دانشجویانى که موقع قرعه کشى گریه مى کردند. جوابى نداد. حاج احمد ادامه داد:
– در جوونى مکه رفتن سعادت مى خواد. خوش به سعادتت.
اشک تمام صورتش را خیس کرده بود. یکى از زائران حاج احمد را صدا کرد و او هم عذر خواست و بلند شد.
على کیفش را باز کرد. کتاب کوچکى درآورد. همانطور که اشک مى ریخت آن را هم ورق زد.
استاد معارف دانشکده پیرمردى بود که هنوز به مکه نرفته بود. خبر درآمدن اسم على را که در قرعه کشى حج عمره دانشجویى شنیده بود این کتاب را به عنوان هدیه راه به او داده بود. وقت خداحافظى او را در بغل فشرد و به صداى بلند گریه کرد. پیرمرد شانه هایش از هق هق گریه مى لرزید. کتاب را دوباره ورق زد و اولین صفحه آن را گشود.
»تقدیم به دانشجوى سعادتمندم که در جوانى لایق سپیدى احرام و شکوه کعبه شد.«
قطره اشکى از چشمانش روى خط خوش و جوهر سبز دستخط استاد افتاد و خواند:
»قافله آرام آرام از بیابان مى گذشت. سوسوى چند ستاره قادر نبود بر سیاهى شب غلبه کند. اما بلد راه، راه را بلد بود که چطور از طریق همان ستارگان قافله شتر را از سوى ایران به سمت مکه پیش ببرد. پاهاى هاشم از خستگى بى رمق شده بود. هر چه کرده بود پولش کفاف کرایه حیوانى را نداده بود و به ناچار پیاده همراه کاروان مى رفت. دلش نمى خواست در چنین سفرى سربار زائران دیگر شود. کسى را هم نمى شناخت تا از او کمک بگیرد. هر قدمى که کندتر برمى داشت یک قدم از قافله عقب مى افتاد. در همان حال بى رمقى ناگهان پایش در بوته بلند خارى فرو رفت. در تاریکى متوجه بوته خار نشده بود. از شدت سوزش زخم خارها بر زمین افتاد. با آخرین رمقى که در صدایش بود، همسفرانش را به کمک طلبید اما در میان همهمه شبانه کاروان کسى صداى او را نشنیده و قافله دور و دورتر شد. تلاش کرد خارها را از پایش درآورد. اما در تاریکى شب این کار هم ممکن نبود. هر چه بیشتر تلاش مى کرد، بیشتر دست و پا و لباسش پر از خار مى شد.
بوته هاى بلند خار او را از همه طرف احاطه کرده بودند. خارهاى بلند مغیلان او را زمین گیر کردند. کفشهایش پاره شده بود و پاهایش مجروح و خون آلود. به ناچار دست از تقلا کشید و بر روى شنهاى بیابان افتاد. بى آن که دست خودش باشد اشک صورت غبارآلود و خسته اش را پوشاند. اثرى از کاروان نمانده بود. در بیابان پر از خار، هاشم تنها و زخمى و دلشکسته بر خاک افتاده بود و خون از زخم پاهایش مى رفت. نه مى توانست خارها را از پاهایش درآورد و نه امکان بستن زخمها بود. خون از سرانگشت دستهایش هم جارى شده بود…«
با توقف اتوبوس در برابر هتل عظیم و زیباى مکه، على به ناچار نشانه اى در بین صفحات کتاب گذاشت و کتاب را بست و بلند شد. از اتوبوس که پیاده شدند همه در سالن وسیع و مجلل هتل جمع شدند. حاج صادق رئیس کاروان حجاج، افراد را براساس فهرستى که داشت به اتاقهاى از قبل تعیین شده هدایت کرد و به هر کس کلید اتاقى را تحویل داد. حاج احمد هم اعلام کرد افراد جوان قبل از طلوع آفتاب، در شب و هواى خنک، اعمال عمره را با او انجام دهند. افراد مسن هم براى استراحت به اتاقها بروند تا موقعیت اعمال عمره برایشان فراهم شود.
على کلیدش را که تحویل گرفت به سمت آسانسورها رفت. ازدحام جمعیت با آن خستگى راه را که دید حوصله نکرد در نوبت بماند. پله ها را دو تا یکى طى کرد و به طبقه چهارم رفت و در اتاقش را باز کرد تا تجدید وضو کند و براى انجام عمره به سالن هتل برگردد. باربرها قبلاً چمدانها و ساکها را به اتاقها برده بودند.
على نگاهى به اتاق انداخت. کولرها روشن بودند و هواى اتاق بسیار مطبوع و خنک بود. روى آینه بزرگ اتاق پارچه سفیدى کشیده بودند که حاجیان محرم چشمشان به آینه نیفتد. تلویزیون، مبلمان، یخچال پر از آب معدنى و آب میوه، تختى نرم و راحت، سرویس بهداشتى تمیز و مجهز.
على یاد هاشم افتاد. از خودش شرم کرد. کتاب را گشود و روى تخت دراز کشید:
»هاشم دعاى غریق را حفظ بود. شروع به زمزمه آن دعا کرد. تنها کارى که در آن بیابان از دستش ساخته بود. کم کم ماه با نور اندکى طلوع کرد و از شدت تاریکى بیابان کاست. در روشنایى ضعیف نور ماه، زخمها را بهتر مى شد دید. تشنه و گرسنه بود. سرش را روى شنهاى بیابان گذاشت و با آخرین رمق ناله کرد: خدایا! من زائر خانه توام. کجا دیده اى میزبانى، مهمان دعوت کند و او را تشنه و زخمى و تنها به حال خودش وا بگذارد. زن و بچه ام در خانه چشم به راه منند. از حال من بى خبرند و چشمشان به راه است که خانه ات را زیارت کنم و به خانه ام برگردم. راضى مشو آرزوى حج بر دل مانده، در بیابان طعمه درندگان وحشى شوم. بوى خون این زخمها، حتماً آنها را به سوى من مى کشاند و مرا زنده زنده مى خورند. به من رحم کن. فریادرست را به فریادم برسان. اگر تو مرا در نیابى چه کسى مرا درخواهد یافت. به مرگ من در این تنهایى و با این همه زخم و خون راضى مشو…
قطره هاى داغ اشک آرام آرام از گونه هایش روى شنها مى غلتید و آنها را گل مى کرد. سوزش زخمها هم آنقدر در آن باد و خاک زیاد شده بود که هاشم را تسلیم مرگ کرد. اگر آفتاب طلوع مى کرد و بر این زخمهاى خون آلود مى تابید، مرگش حتمى بود. با رفتن آن همه خون، در بدن نحیفش هیچ رمقى نمانده بود. زوزه حیوانى از دور به گوشش رسید. دلش از ترس از جا کنده شد…«
تلفن روى میز بالاى تخت على زنگ زد. گوشى را برداشت. حاج صادق بود. از طبقه همکف زنگ مى زد: على آقا نمیاى بریم اعمال رو انجام بدیم؟
على از جا بلند شد: الآن اومدم وضو بگیرم.
– باشه سریع بیا. وقت تنگه.
گوشى را گذاشت. کتاب را بست و با شتاب وضو گرفت. روى آینه دستشویى هم پارچه سفید کشیده بودند. به صابون معطر دست نزد. با عجله چراغها را خاموش کرد و در را قفل کرد و به راهرو رفت. حاجیان سفیدپوش همه در راهروهاى بلند هتل در رفت و آمد بودند. آسانسورها همچنان شلوغ و انبوه جمعیت منتظر نوبت. با آن که چندین آسانسور در هر طرف راهروها بود و ظرفیت آنها هم ۲۰ نفر، باز جمعیت زیادى منتظر بودند. على معطل نکرد و با شتاب از پله ها پایین رفت.
جلوى در سالن هتل، اتوبوسها آماده حرکت به سمت مسجدالحرام بودند. حاج احمد را که دید به طرفش رفت. حاجى راهنمایى اش کرد که سوار کدام اتوبوس شود. على سوار شد. هواى خنک و مطبوع کولر اتوبوس حالش را جا آورد. نفسى تازه کرد و به ساعتش نگاه کرد. ۲/۵ بعداز نیمه شب بود. با حرکت اتوبوسها حاج احمد میکروفن اتوبوس را گرفت و توضیحات لازم را داد و گفت هر زائرى که براى اولین بار نگاهش به کعبه بیفتد هر دعایى که بکند مستجاب است و گفت… و على به شوق دانستن حال هاشم، کتابش را از کیفش درآورد و شروع به خواندن کرد:
»با نزدیک شدن به اذان صبح آرزو کرد کاش بتواند تیمم کند و نماز صبحش را بخواند. اما این توان را هم در خودش ندید. با نهایت استیصال ناله کرد: خدایا! مگر تو را فقط باید کنار کعبه صدا کنند. مگر تو همه جا نیستى؟ چرا به فریادم نمى رسى؟ صدایم را نمى شنوى و پاسخم را نمى دهى؟…«
حاج احمد توجه همه را به بیرون اتوبوس جلب کرد: عزیزان سمت راست شما مسجدالحرام است. این گلدسته هاى سفید و بلند متعلق به کعبه است. ما همه از باب السلام وارد مى شویم که پیامبراکرم هر وقت به حج مشرف مى شدند از این در وارد مى شدند.
على کتاب را بست اتوبوس جلوى خیابان منتهى به صحن مسجدالحرام توقف کرد و بقیه اتوبوسها هم یکى بعد از دیگرى رسیدند و همه پیاده شدند. همه جا مثل روز روشن بود. مکه به معناى واقعى نورباران بود. انعکاس نور آنهمه چراغ و نورافکن عظیم و قوى در سنگهاى مرمر کف صحنها، بر شکوه و جلوه مسجدالحرام مى افزود. حاج احمد آخرین تذکرات را داد و همه راهى صحن اصلى شدند. جلوى پله هاى منتهى به صحن ایستادند. حاج احمد دعا کرد و زائران زمزمه کردند. و بالاخره نگاه اشک آلود على به کعبه افتاد. شکوه و عظمت کعبه در آن دل شب، تار و پود وجود على را لرزاند…
با اتمام اعمال عمره، على از جمع جدا شد. گوشه اى پیدا کرد و رو به کعبه نشست. آرام و بى صدا اشک مى ریخت. نماز طواف نسا و نماز صبحش را خوانده بود. کتاب کوچکش را گشود تا بداند هاشم چه مى کند:
»صداى سم اسبى سکوت بیابان را شکست. صدا بسیار نزدیک بود. یک لحظه با خودش اندیشید حتماً از عربهاى صحراگرد است و قصدش قتل و اسارت و سرقت اموال بازماندگان قافله. از ترس نفسش را در سینه حبس کرد. صداى تپش قلب خودش را هم مى توانست بشنود. کز کرد و زیر بوته بلند خار پناه گرفت و در دل زمزمه کرد: یا صاحب الزمان به فریادم برس.
سوار به هاشم نزدیک شد. آنقدر که او توانست در پرتو نور ضعیف ماه سوار را ببیند. سوار به زبان عربى فرمود: حاجى قفم (حاجى بلندشو!).
هاشم از ترس تکان نخورد. تمام تن رنجور و زخمى اش از وحشت مى لرزید. سوار نیزه اى در دست داشت. سر نیزه را به کف پاهاى هاشم گذاشت و به فارسى فرمود: هاشم برخیز!
هاشم با شنیدن نامش سربرداشت و سلام کرد. سوار جواب سلام او را داد و فرمود:
– چرا خوابیده اى؟ چه ذکرى مى گفتى؟
هاشم نیم خیز شد و گفت: با همسفرانم در قافله اى راهى مکه بودیم که جا ماندم و اسیر بوته هاى خار شدم و نتوانستم حرکت کنم. دعاى غریق مى خواندم.
سوار فرمود: برخیز تا برویم.
هاشم نشست. به پاهاى پر از خونش اشاره کرد و گفت: مولاى من، پاهایم به قدرى از خار بیابان مجروح شده که به هیچ وجه قدرت حرکت ندارم.
فرمود: باکى نیست. زخمهایت هم خوب شده است.
هاشم بلند شد و ایستاد. یکى دو قدم با پاى برهنه راه رفت.
سوار فرمود: بیا پشت سر من سوار شو.
اسب بلند و کشیده بود و زمین صاف و هموار. هاشم در خود توان سوار شدن ندید و گفت: نمى توانم.
سوار فرمود: پایت را برر وى رکاب و پاى من بگذار و سوار شو.
هاشم دست سوار را گرفت و پا در رکاب او گذاشت. همین که لطافت و گرمى دست سوار را حس کرد، همه دردهایش را از یاد برد. بوى عطرى خوش از عباى سوار به مشامش رسید که جان و دلش را زنده کرد. به دلش گذشت یکى از حجاج ایرانى است که با او آشناى سفر بوده، در تمام راه صحبت در مورد حال و احوال همسفران حج بود.
آرام آرام سپیده طلوع کرد. سوار به دور دست دشت اشاره کرد و به سوسوى چراغى که پیدا بود و فرمود: این چراغى که مى بینى مربوط به حاجیان همسفر توست. آنجا قهوه خانه است و نزدیک آن آبى است. دست و پایت را بشوى و لباست را از تن بیرون بیار. نماز صبحت را بخوان و همانجا باش تا همراهانت را ببینى. (اسم قهوه چى را هم برد).
هاشم از اسب پیاده شد. دستى به زانوهایش گرفت تا ببیند آثارى از زخمها و جراحات هنوز باقى است یا نه؟ یک آن از سوار غافل شد و وقتى سر بلند کرد ناگهان متوجه شد اثرى از سوار و اسبش در آن دشت نیست.
پیاده به سمت قهوه خانه رفت و صاحب آنجا را به اسم صدا کرد. مرد قهوه چى با شنیدن نامش از زبان مسافرى غریب جا خورد. جلو رفت و پرسید: تو که هستى؟ نام مرا از کجا مى دانى؟
هاشم نگاه حسرت بارى به دور دست دشت انداخت و گفت: اول اجازه بده نماز صبحم را بخوانم. بعد قصه اش را برایت مى گویم.
قهوه چى به ناچار قبول کرد. هاشم دست و پایش را طبق فرموده سوار شست. لباسش غرق خون بود. اما اثرى از زخم و خون در پاهایش دیده نمى شد. بر جاى زخمها پوستى سفید و سالم بود. وضو گرفت و نمازش را خواند. حال خوشى داشت. قهوه چى مثل پروانه دورش مى چرخید و منتظر تمام شدن نمازش بود. هاشم همه ماجرا را برایش گفت. قهوه چى در حالى که اشک مى ریخت چشمان روشن و اشک آلود هاشم رإ؛ غرق بوسه کرد و گفت: خوشا به حالت مرد…
کاروان حاجیان عصر روز بعد به آن قهوه خانه رسید، همسفران که هاشم را زنده و سالم دیدند تازه فهمیدند دو روز قبل او را در بیابان فراموش کرده و جا گذاشته اند و هاشم عزیز کاروان شد…«
على سر بلند کرد و نگاهش را به کعبه دوخت که با نهایت شکوه و عظمت پیش رویش بود و پرندگانى شبیه پرستو دور تا دور آن پرواز مى کردند.

 

ماهنامه موعود- شماره ۳۹

همچنین ببینید

همه خوبی‌ها

همه خوبی‌ها برای او

هزاران مرتبه قلب‌ها و عکس‌العمل‌های بی‌شیله پیله جوانان را تجربه کرده‌ام،  , همه خوبی‌ها برای …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *