صدای پای بهار

محمّد۱ پس از کارهای روزانه کنار نهر جوی آبی خسته و افتاده، نشسته بود. او که از سپیده‌دم آن روز تا دم ظهر، یک‌سره کار کرده بود، به پشت دراز کشیده و به ازدواج و آینده خود می‌اندیشید. چقدر علاقه داشت همه فرزندانش را خوب تربیت کند و آنها را جهت تحصیل علوم دینی و سربازی و خدمت‌گزاری امام زمان(عج)، به «نجف اشرف» بفرستد. خودش که در این باره به آرزوی‌اش نرسیده بود. در فراز و نشیب زندگی، درس و بحث طلبگی را نیمه‌تمام گذاشته و از نجف به «نیار»2  برگشته بود.
عجب! دچار چه خیالاتی شدم، با این فقر و فلاکت چه کسی عقلش را از دست داده تا به من دختر بدهد؟! خوب درست است که خدا روزی‌رسان و گشایش‌بخش است، امّا من باید خیلی کار کنم. امسال شکر خدا، وضع زراعت و باغ و دام بد نبود، ولی
….

از فکر و خیال که فارغ شد، زود از جا برخاست. ترسید که وقت نماز دیر شده باشد. لب جوی نشست تا آبی به سر و صورت خسته خود بزند که سیب سرخ و درشتی از دورترها نظرش را جلب کرد: … عجب سیبی! … چقدر هم درشت! … چقدر قشنگ و زیبا!

سیب را که گرفت، با شگفتی و خوشحالی نگاهش کرد. اوّل دلش نیامد بخورد. امّا مدّت‌ها بود که سیب نخورده بود. یک لحظه هوس شدیدی نمود و در یک آن، شروع به خوردن کرد. سیب که تمام شد، ناگهان فکر عجیبی در ذهنش لانه کرد و شروع به ملامت خود نمود:

ای وای! این چه کاری بود کردی محمّد؟! این بود نتیجه چندین سال طلبگی‌ات؟! ای دل غافل! … خدایا ببخش! … خدا می‌بخشد، ولی صاحب سیب چطور؟ امان از حقّ‌الناس!

بی‌درنگ وضویی ساخت و روی نیاز به سوی کردگار بی‌نیاز آورد. پس از عروجی ربّانی در سجده‌ای روحانی با تمام وجود از پروردگار هستی مدد طلبید و بلافاصله داسش را برداشت و در امتداد جوی آب به سمت بالای دشت به راه افتاد. ظهر که شده بود، همه به ده برگشته بودند و سکوت وهم‌انگیزی همه دشت را در برگرفته بود. گاه این سکوت وهم‌انگیز را صدای ملایم شرشر آب جوی می‌شکست.

چند فرسنگی که راه رفت، به باغی رسید. درختان بزرگ و کهن بید، اطراف باغ را گرفته بودند. کمی آن طرف‌تر، درختان بلند و پر برگ تبریزی قد برافراشته بودند و در میان آنها درختان سیب با انبوهی از سیب‌های سبز، سرخ و زرد خودنمایی می‌کردند. صدای جیک‌جیک گنجشکان و نغمه دیگر پرندگان، صفای دیگری به باغ داده بود. باغ از عطر یونجه و بوی دل‌انگیز گل‌ها و علف‌های وحشی سرشار بود. این همه، محمّد را در خود فرو برد، امّا پس از لختی‌ درنگ به خود آمد و فریاد زد: کسی اینجا نیست؟ … صاحب باغ کجاست؟

کمی دورتر، در زیر درختان تبریزی، کلبه ساده و زیبایی دیده می‌شد. محمّد چندین بار دیگر که صدا زد، پیرمردی از داخل کلبه بیرون آمد و جواب داد: بفرمایید برادر! تعارف نکنید! بفرمایید سیب میل کنید!

و آنگاه خوش‌آمدگویان به طرف محمّد آمد. محمّد در حالی که از خجالت و شرم سر به زیر انداخته بود، سلام کرد و گفت:
ـ این باغ مال شماست پدر جان؟!

ـ این حرف‌ها چیه؟ بفرمایید میل کنید … مال بندگان خداست… مال خودتان!
ـ ممنون پدر! … عرضی داشتم.
پیرمرد در حالی که لبخند می‌زد، با تعجّب گفت:
ـ امر بفرمایید برادر! من در خدمتم.
ـ اگرچه شما بزرگوارتر و مهربان‌تر از این حرف‌ها هستید، امّا برای اطمینان‌خاطر خدمتتان عرض می‌کنم، این بنده گناهکار خدا، اهل ده پایین هستم. می‌شناسید، نیار؟
ـ بله، بله…
ـ کنار جوی نشسته بودم که سیبی آمد. گرفتم و خوردم. ولی متوجّه شدم که بی‌اجازه، آن سیب را خورده‌ام. به احتمال قوی آن سیب از درختان شما بوده است، می‌خواستم آن سیب را بر ما حلال کنید پدر جان!
پیرمرد تعجّب‌کنان خندید و آخر سر گفت:
ـ که این طور … سیبی افتاده توی آب و آمده و شما آن را خورده‌اید؟!
و یک لحظه قیافه‌اش را تغییر داد و با درشتی گفت:
ـ نه، … امکان ندارد … اگر می‌آمدی همه این باغ را با خاک یکسان می‌کردی، چیزی نمی‌گفتم … امّا من هم  مثل خودت به این‌جور چیزها خیلی حسّاسم! … کسی بدون اجازه، مال مرا بخورد، تا قیام قیامت حلالش نمی‌کنم … عرضم را توانستم خدمتتان برسانم، حضرت آقا؟! … بفرمایید!!

چهره محمّد به زردی گرایید و چنان ترس و لرزی وجودش را فراگرفت که انگار بیدی در تهاجم باد به رعشه افتاده است. به التماس افتاد و هرچه درهم و دینار در جیب داشت، بیرون آورد و با گریه و زاری گفت:
ـ تو را به خدا پدر جان، این دینارها را بگیر و مرا حلال کن! تو را به خدا من تحمّل عذاب خدا را ندارم! … مرا حلال کن پدر جان!
و بعد گریه‌اش امان نداد. مدّتی که گریست، پیرمرد دستش را گرفت، آرامَش کرد و گفت:
ـ حالا که این‌قدر از عذاب الهی می‌ترسی، به یک شرط تو را می‌بخشم!
ـ چه شرطی پدر جان؟ به خدا هر شرطی باشد، قبول می‌کنم.
ـ شرط من خیلی سخت است. درست گوش‌هایت را باز کن و بشنو و با دقّت فکر کن، ببین این شرط سخت‌تر است یا عذاب خدا …
ـ مسلّم عذاب خدا سخت‌تر است، شرط تو را به هر سختی هم که باشد، قبول می‌کنم.
ـ …و امّا شرط من: دختری دارم کور و شل و کر، باید او را به همسری قبول کنی!!
به راستی که شرط سختی بود. محمّد مدّتی در فکر فرو رفت و یادش افتاد که چقدر آرزوی ازدواج کرده بود و به چه دختران زیبارویی اندیشیده بود…. و اینک تمام آرزوهایش بر باد رفته بود. آهی سوزان از نهادش برخاست و گفت:
ـ قبول می‌کنم.
ـ البتّه خیالت هم راحت باشد که همراه دخترم ثروت خوبی هم به تو می‌دهم … ولی چه کنم که دخترم سال‌های سال از
وقت ازدواجش گذشته و کسی نیست، بیاید سراغش … بیچاره پیر شده … چه کارش کنم جوان؟! … حالا باید تا آخر عمرم برای خدا سجده شکر کنم که مثل تویی را برای دخترم رساند و بعد قهقهه‌ای کرد و به طرف کلبه به راه افتاد.
نگاه تأسّف‌بار محمّد برای لحظات مدیدی دنبال پیرمرد خشکید. چاره‌ای نداشت.

مراسم عقد و عروسی فاصله چندانی با هم نداشتند. خطبه عقد همان روزهای اوّل خوانده شده بود و تا شب عروسی برسد، محمّد بارها از خدا طلب مرگ کرده بود. امّا مرگ و میری در کار نبود … باید می‌ماند و مزه مال مردم‌خوری را می‌چشید!
عروس را که آوردند، دل او مثل سیر و سرکه می‌جوشید. اضطراب تلخی به دلش چنگ می‌انداخت و نفس را در سینه‌اش حبس و فکرش را در دریایی پرتلاطم غرق می‌ساخت:
ـ خدایا چه کاری بود من کردم؟ این چه بلایی بود به سرم آمد؟! ای کاش به سوی این باغ نیامده بودم! بهتر نبود، می‌گریختم! … نه، نه! باید بمانم!

در این فکرها بود که ناگاه محمّد را صدا زدند:
ـ عروس خانم منتظر شماست!
پاهایش به لرزه افتاد. عرق سرد و سنگینی همه بدنش را پوشانده بود. تا به اتاق برسد، هزار بار مُرد و زنده شد. چنان در اضطراب و اندوه بود که متوجّه همراهان عروس هم نشد.
در را که باز کرد، صدای نازنین دختری را شنید که به او سلام گفت. صدای دختر هیچ شباهتی به صدای لال‌ها و کورها و شل‌ها نداشت.

ـ نه، نه، تو که لال بودی دختر؟!
دختر لبخندی زد و نقاب از چهره کنار زد:
ـ  ببین! لال نیستم! کر هم نیستم! شل هم نیستم!
بلند شد و چند قدمی راه رفت، تا خیال محمّد از همه چیز راحت باشد. محمّد که مدهوش و مسحور زیبایی دختر شده بود، بی‌مهابا فریاد کشید:
ـ تو زن من نیستی! … زن من کجاست؟! … زن من …

و فریادزنان از خانه بیرون آمد. زنان و مردانی که خسته و کوفته از کار روزانه اینک در خانه‌های اطراف خود، را به بستر آرامش انداخته بودند، با صدای محمّد جملگی از جا جستند و خانه تازه‌داماد را در میان گرفتند.

ـ این زن من نیست … زن من کجاست؟! چرا مرا دست انداخته‌اید؟!

چند مرد تنومند، بازوان پرقدرت محمّد را گرفتند و او را ساکت کردند. پدرزن محمّد که مهمان خانه هم‌جوار بود، جمع را شکافت و جلو آمد. لبخندزنان صورت محمّد را بوسید و طوری که همه بشنوند، بلند گفت:
ـ بله، آقا محمّد! عاقبت پارسایی و پرهیزکاری همین است … آن دختر زیبارو، زن توست. هیچ شکّی هم نکن! اگر گفتم کور است، مرادم آن بود که هرگز به نامحرم نگاه نکرده است و اگر گفتم شل است، یعنی با دست و پایش گناه نکرده است و اگر گفتم کر است، چون غیبت کسی را نشنیده است ….
ـ چه می‌گویی پدر جان؟! … خوابم یا بیدار؟! …
ـ آری محمّد، دختر من در نهایت عفّت بود و من او را لایق چون تو مردی دیدم ….
هلهله و شادی به ناگاه از همه برخاست و در سکوت شب تا دورترها رفت. محمّد در حالی که عرق شرم را از پیشانی‌اش پاک می‌کرد، دوباره روانه حجره زفاف شد و از اینکه صاحب چنین زن و صاحب چنین فامیلی شده است، بی‌نهایت شکر و سپاس فرستاد.

… و اینک صدای پای کودکی از آن خانه شنیده می‌شد؛ صدای پای بهار. آری، از چنان مادر و چنین پدری، پسری چون احمد مقدّس اردبیلی به ارمغان می‌آید که از مفاخر بزرگ شیعه و عرفای به نامی هستند که توصیفش محتاج کتاب دیگری است.۳

ماهنامه موعود شماره ۱۲۲

پی‌نوشت‌ها:
۱. پدر مرحوم مقدّس اردبیلی.
۲. «نیار» نام روستایی در سه کیلومتری اردبیل است که اکنون به اردبیل متّصل شده است. این روستا ولادتگاه مقدّس اردبیلی بوده است.
۳. ر.ک: قنبری، حیدرعلی، داستان‌های شگفت‌انگیز از تربیت فرزند، صص ۴۶ـ۵۲؛ به نقل از آینه اخلاص، ص ۱۸.
منبع: خانواده و تربیت مهدوی، ص ۲۵۷، آقاتهرانی و حیدری کاشانی.

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *