بر گذرگاه این موسم

دلم را خانه غم آفریدند  مرا با درد توأم آفریدند
ز سر تا پای من اندوه بارد  مرا مثل «محرّم» آفریدند
علی انسانی
 
موسم سرخی سر بر آورده است با بانگ اشک‌آلود عاشورا.
محرّم آمده است و شمشیر و لباس و کلاه‌خود سبزها را می‌ریزند این طرف و لباس و ادوات قرمزها را هم آن طرف و تو منتظر می‌مانی. نقش‌های میانی اصلاً وجود ندارد؛ فقط دو جور نقش؛ یک دایره است آن وسط و همه ایستاده‌اند به تماشا دور تا دور.

نه پشت صحنه‌ای هست و نه می‌شود پشت سبزها پنهان شد. وقتی دلت، وقتی لباس روحت قرمز است، آخر ماجرا معلوم می‌شود چه کاره هستی!

جایی نیست که زیرآبی بروی یاa در پستوها پنهان نشوی. زهی خیال باطل که نفهمند اهل کدام طایفه‌ای! اصلاً بیابان بی‌آب و علف و این دشت عریان، جای پنهان شدن ندارد و همه معادلاتت را به هم می‌ریزد.
حالا انگار کن مثل «زهیر» هی راه قافله‌ات را کج کنی و از بیراهه‌ها بروی تا به کاروان امام(ع) برخورد نکنی، بالاخره چه؟ بیابان مگر چقدر جای فرار دارد؟ سرانجام می‌فرستند دنبالت: «زهیر، تصمیمت را بگیر!» انگار کن به سپاه یزید بپیوندی و در خیمه‌های چرکین گم شوی. باز صدایت می‌کنند: «حر! تصمیمت را بگیر!» بدتر از همه آن شب که چراغ‌ها را خاموش می‌کنند و در دل تاریکی می‌گویند: «این شب و این بیابان. تصمیمت را بگیر!» عاشورا اگر این «تصمیمت ر ابگیر» را نداشت، خیلی خوب بود. هرچه می‌خواستند، ما گریه می‌کردیم و به سر و سینه می‌زدیم.
اصل گرفتاری اینجاست که باید تصمیم بگیری؛ آن‌چنان که «لو» نروی.

ماهنامه موعود شماره ۱۰۷

همچنین ببینید

آقا شیخ مرتضی زاهد

محمد حسن سيف‌اللهي...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *