دریا
ما، بى تو، تا دنیاست، دنیایى نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایى نداریم
اى سایه سار ظهر گرم بى ترحم!
جز سایه دستان تو، جایى نداریم
تو آبروى خاکى و حیثیت آب
دریا تویى؛ ما جز تو دریایى نداریم
وقتى عطش مى بارد از ابرسترون
جز نام آبى تو، آوایى نداریم
شمشیرها را گو: ببارند از سر بغض
از عشق، ما جز این تمنایى نداریم!
سلمان هراتى
سوار مشرقى
نشسته در دو چشم تو، نگاه بى قرار من
تو اى ستاره سحر! بیا بمان کنار من
در این دیار غم فزا که جان به لب رسیده است
تو اى گره گشا بیا! گره گشا ز کار من
همین که گام مى زنى، به خلوت خیال من
سرشک شوق مى چکد ز چشم اشکبار من
ز مقدمت خدا کند که اى سوار مشرقى!
در این غروب بى کسى، ز ره رسد بهار من
ز لحظه هبوط من، تو خود گواه بوده اى
رسیده از ولاى تو، شکوه اعتبار من
کنون نگاه مست تو که مى برد قرار دل
بیا طبیب درد من! همیشه غمگسار من
و این غزل سروده را ز شائقت قبول کن
که تا مگر به سر رسد، زمان انتظار من
اکبر حمیدى (شایق)
تو آن خورشید رخشانى…
اى ستون آسمانها تکیه گاه تو
زمین و عرش و فرش و کهکشانها خاک راه تو
خلایق، شب به شب، حیران ز خال رویت اى خورشید!
ملایک، صف به صف، رقصان به گرد روى ماه تو
دو ابروى تو شاهین وزین خلقت است آرى!
جهان، میزان شده از قاب قوسین نگاه تو
سپیده از سپیداى نگاهت رنگ مى گیرد
و شب آغاز مى گردد ز گیسوى سیاه تو
»شب تاریک و بیم موج و گردابى چنین هایل«
کجا دست نجاتى هست جز دست پناه تو؟!
تو آن خورشید رخشانى که بر این آستان هر روز
تمام آفرینش مى گذارد سر به راه تو!
یداللَّه گودرزى
نذر موعود(عج)
از آسمانها بچرخان، چشمى براین خاک، موعود!
بر خاک سردى که مانده ست اینگونه غمناک، موعود!
بى آفتاب نگاهت، بى تابش گاهگاهت
مانده ست تقدیر گلها در چنگ کولاک، موعود!
برگیر فانوسها را، دریاب کابوسها را!
روییده بر شانه شهر، ماران ضحاک، موعود!
در این غروب غم آهنگ، در بازى رنگ و نیرنگ
گویا فقط عشق مانده ست، چون آینه، پاک، موعود!
با زخم، زخم شکفته، با دردهاى نگفته،
در انتظار تو مانده ست، این قلب صد چاک، موعود!
در کوچه باغان مستى، تا پنجمین فصل هستى
آکنده از باور توست این عقل شکاک، موعود!
این فصل، فصل ظهور است؛ آیینه ها غرق نور است
احساس من پر گشوده ست تا اوج افلاک، موعود!
سید حبیب نظارى
غزل انتظار
پا به پاى سحر از کوه و کمر مى آیى
من و دیدار تو؟ افسوس! مگر مى آیى؟
روح اسطوره اى ات حامله طغیان است
موج بر دوش ز دریاى خطر مى آیى
مى چکد شور ز شولاى حماسى نامت
آتشین جلوه اى از برج سحر مى آیى
شال سبز تو بر آن گردن الماس تراش
یال در یال کدام اسب کهر مى آیى؟
تشت خورشید ز باروى فلک مى افتد
تا ز پشت قلل حادثه در مى آیى
جوى چشمان تو از جارى ایهام پر است
گرم جوشى و گریزان به نظر مى آیى
مى پرد پلک اهورایى تندیس ظهور
غایب حاضر من! کى ز سفر مى آیى؟
مرتضى امیرى
مهربان
از سمت تاریک زمان مى آیى اى عشق!
سوى زمین از آسمان مى آیى اى عشق!
تا چشم بر خورشید و باران مى گشاییم
پر مى گشایى ناگهان مى آیى اى عشق!
پوشیده شولایى به رنگ محض رویا
در خوابهاى مردمان مى آیى اى عشق!
با دستها، صرف نوازش بر تن خاک
تو مهربان مهربان مى آیى اى عشق!
پنهان میان واژه هاى شعر، یک روز
جوشیده از جان، بر زبان مى آیى اى عشق!
ما مى رویم از خویشتن در جستجویت
تو همچنانف همچنان مى آیى اى عشق!
محمود سنجرى
ماهنامه موعود شماره ۳۷