ابر صبر
میآیی ای فردای یلدای پریشانی از انتهای جادههای خیس و بارانی
با کاروانی از گل و لبخند میآیی در واپسین انتظاری تلخ و طولانی
ای صبح یلداییترین شبهای تاریخی آرامش دیروز یک فردای طوفانی
اینجا غروب عمر انسان بودن است آقا بازار وحشتزاترین بفحران انسانی
کی میرسی ای دادخواه داد مظلومان؟ تا آدمیّت را دوباره زنده گردانی
ای انتهای ظلمت شبهای بیایمان شرقیترین خورشید عالمتاب ربّانی
سرد و خموشم من، برای تو دلم تنگ است تا کی به زیر ابرهای صبر میمانی؟
درد نهان، سرّ مگو، راز مپرس من بهتر ز من میدانم ای آقا که میدانی
شد سینه آئینه آدینهام مجروح ای التیام ندبههای صبح عرفانی
باز آی! ای احساس باران بر کویر کال ای یوسف گمگشته دلهای کنعانی
توفیقزاده ـ فسا
پایان غروب تنهایی
ای تو پایان غروب سرد تنهایی ما بر کویر خشک جانها زمزم دشت صفا
آفتاب حسن رویت صبح هر آدینهای نور باران مینماید این دل ویرانه را
بی تو سرسبزی بستان رنگ پاییزی گرفت بی تو پژمردند گلهای گلستان خدا
میشود آیا ببینم آن سوار سبزپوش میشود گر لحظهای از خویشتن گردی جدا
گفته بودی کز گلی فصل بهار آیا رسد؟ با گل نرگس بهار آید به جمله فصلها
وای بر من در کنار خویشتن جا ماندهام کاش میشد یک دمی از این قفس گردم رها
ای که یادت نخل جان را استقامت میدهد بین که نخل کشور دل رو نهاده در فنا
دیو شب را بین بسی گردن فرازی میکند سخره «هل من مزید»ش نسل پاک مرتضی
دل اسیر فتنه دجال یک چشم عنود تیغ «جاءالحق» برآور، فتنه را رسوا نما
انتظار لحظه وصلش اگر داری امین بگذر از دل باش رهپوی طریق نینوا
سیدمحمد عبدالهی ـ مشهد مقدّس
دلبر شیرین
در سحر پیک وفادار به بالین آمد داد این مژده که آن دلبر شیرین آمد
خیز و از جا بنگر پرتو آن ذات احد مرهمی را که برای دل غمگین آمد
شده از بهر وجودش همه عالم خرسند دل ما مست گل و بوی ریاحین آمد
مهدی آن مظهر پاکی و صفا گشت پدید تا که فریادرس عاشق مسکین آمد
شادی و خرمی اهل جهان پیدا شد نور او رشک رخ زهره و پروین آمد
مهدیا بر دل بیچاره ما رحمی کن در شب ظلمت ما دیده خدا بین آمد
شدهام محو رخ حضرت مهدی امروز تا که «الهامی» از آن بر دل خونین آمد
الهام صفایی ـ تهران
رباعیهای انتظار
دیدار نگار آشنا میخواهیم وصل گل نرگس، از خدا میخواهیم
بر دردف دلف خسته ما، وصل، دواست هجرانزدگانیم، دوا میخواهیم
دادهام از کفف خود، طاقت و تاب زف ففراقف گلف فرزندف تفراب
زندگی نیست، مرا زندان است این جهان، چون به عذابم، به عذاب
گر، میکفشم از هجرف گلف فاطمه، آه گر، روزف من از فراق، گردیده سیاه
اینها، همه از لطف و زف احسان خداست لاحول ولا قوه افّلا بالله
ای آنکه شده روزف تو از هجر، سیاه وف ای آنکه کفشی آه، به هر شام و پگاه
مهدی پسر فاطمه، از راه رسد لاحول ولا قوه افّلا بالله
اکبر مرتضوی
ماهنامه موعود شماره ۳۴