سهیلا صلاحى اصفهانى
عزیز دلم !
آمده ام تا بلندترین مثنوى عشق را برایت زمزمه کنم.
آمده ام تا حرف هاى نگفته ام را برایت بگویم.
آمده ام تا اشکهایم را بر تو ببارانم و سیرابت کنم.
آمده ام تا دل بى تابم را بى قرارتر کنم.
آمده ام تا سراغ مولایم را از تو بگیرم.
آمده ام تا از على و رضایت او بپرسم.
مى دانى، آنگاه که پدرت به خواستگاریم آمد، تمام وجودم را شادمانى فرا گرفت. پس به چشمان با حیاى او نگریستم و گفتم به خدا سوگند من براى حسن و حسین (ع) همچون مادرى دلسوز خواهم بود و تو امروز مرا نزد مولایم سرافراز کردى .
به دنیا که آمدى على تو را با نام خدا و رسول و ولى او آشنا کرد و پرسید نامش را چه برگزیده اى؟ گفتم در هیچ امرى بر شما سبقت نمى گیرم و على نام عمویش را بر تو نهاد.
تو در میان بنى هاشم زیباترین بودى – چون ماه – و من نگران چشم حاسدان که مبادا پسرکم را آسیبى رسانند. هر چند که مى دانستم تو مى مانى تا حسین بماند. تو مى مانى تا فدایى فرزند گرامى رسول الله باشى. تو مى مانى تا زهراى پیامبر را دلخوش کنى و این همه را از بوسه هاى على بر دست و بازوى تو دریافته بودم .
یادت مى آید! تو تازه زبان گشوده بودى، على تو را کنار خود نشاند و فرمود: بگو یک، تو گفتى یک. بعد فرمود: بگو دو، تو خوددارى کردى و گفتى شرم دارم به زبانى که خدا را به یگانگى خوانده ام، دو بگویم و باز لبان مقدس على بود و پیشانى بلند تو!
جز این هم انتظار نمى رفت. على خود معلم تو بود و پس از او جان و دل زهرا، حسن و آقایمان حسین باب هاى علم را بر تو گشودند و تو شدى موحدى بزرگوار با شجاعت و ایثار على، صبر و کرم حسن و شهامت و جهادگرى حسین
و چه کسى براى یارى اباعبدالله شایسته تر از تو؟
چه خوب مى دانست على! آنگاه که هنگام شهادتش فرمود: جز فرزندان زهرا کسى در اتاق نماند و تو با دل شکسته و کوله بارى از حسرت پشت در به انتظار ماندى.چیزى نگذشت. زینب آمد و پیغام داد على تو را به درون خوانده. تو نیز در کنار فرزندان زهرا جاى گرفتى و على دست حسینش را در دستان تو گذاشت. نگاهت کرد و گریست و سفارش حسین را را به تو کرد: »مبادا تنهایش بگذارى« .
مرحبا بر تو! که حسین را آنگونه که باید شناختى. شنیدم که در غربت نینوا به برادرانت گفتى: در نثار جان هایتان تقصیر نکنید و گمان مبرید که حسین برادر ماست نه چنان است آن بزرگوار امام و سید و بزرگ و پیشواى ما بوده و حجت خداوند عالمیان در روى زمین و فرزند فاطمه زهرا و نور دیده و رسول خداست .
آرى تو همیشه حسین را »آقا« و »مولاى« نامیدى. او را »سیدى« مى خواندى و من از ادب تو خرسند مى شدم. تنها یک بار – آخرین بار – او را »برادر« خواندى. گفتند فریاد »یا اخا ادرک اخاک« تو دل حسین را سخت لرزاند. خود را به تو رساند و سرت را در دامان مادرش فاطمه دید و دانست راز برادر گفتنت چیست .
عباسم!
وفاداریت زبانزد ملکوتیان است. خدا نکند تو شرمگین زینب باشى.
نمى دانم آن پلید مرد دورخى چگونه جرأت کرد برایت امان نامه بفرستد!
مظلومم!
نه فرات که جاى جاى عالم تا قیامت کبرى مظلوم تر از مولایت حسین و مظلوم تر از تو نخواهد دید.
چه سعادتى براى تو بالاتر از آنکه سجاد (ع) به دست خود تو را دفن کرد. آرى تو را، و البته پدرش حسین را.
سقاى کربلا!
علمدار حسین!
ابوفضائلم!
ابا قربه!
قسم به ظهر عاشورا
قسم به رکعت هاى خونین عشق،
قسم به آفتاب،
فسم به آب،
قسم به آب،
قسم به آب،
تو امروز سیراب تر از هزار دریایى و خوشبوتر از هزار گلاب ناب .
مبارکت باد بال هاى سبز بهشتى ات .
سلام خدا و فرشتگان و پیامبران بر تو باد
سلام بندگان صالح و شهدا و راستگویان بر تو باد.
همه سلام هاى پاکیزه به هنگام بامداد و شام بر تو باد.
ماهنامه موعود شماره ۳۱