رضا بابایى
اى صبا نکهتى از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دیدار بیار
نکته روح فزا از دهن دوست بگو
نامه خوش خبر از عالم اسرار بیار
صد گونه زمین زبان برآورد
در پاسخ آنچه آسمان گفت
اى عاشقف آسمان، قرین شو
با آن که حدیث نردبان گفت
آنها، نه دل ها که گفل هاى بى نجابت اند که تو را انتظار نمى کشند.
و آنها نه سرها، که سنگ هاى بى صلابت اند، اگر از شمیم فرج، چون گفل نشکفند.
مادران، ما را به روزگار غیبت بر زمین نهاده اند و در کام ما حلاوت ظهور ریختند.
پدران، هر صبح آدینه، دستان دعاى ما را میان انگشتان اجابت خود مى گرفتند و در کوچه باغ هاى نیایش به ندبه مى بردند.
آموزگاران، نخست حرفى که در گوش ما مى خواندند، دلواژه هاى مهر با خورشید سپهر بود.
روح پدرم شاد که مى گفت به استاد
فرزند مرا هیچ میاموز به جز عشق
از یاد نمى برم آن روز را که با پدر گفتم: کدامین کوه میان ما و او غروب افکند؟
گفت: فرزندم! دانستم که بالغ شده اى؛ که نابالغان از او هیچ نپرسند و به او هرگز نیندیشند.
گفتم: در کنار کدامین برکه بنشینم، تا مگر ماه رخسارش در او بتابد؟
گفت: فرزندم! دانستم که از من میراث دارى؛ که پدران تو همه برکه نشین، بودند.
گفتم: پدر جان! چرا عصر آدینه ها پرواىف ما ندارى؟
گفت: فرزندم! پروانه ها همه چنین اند.
گفتم: مادر مرا چه روزى زاد؟
گفت: جمعه.
گفتم: و شما.
گفت: جمعه.
گفتم: برادران و خواهرانم؟
گفت: جمعه.
گفتم: چگونه است که ما همه جمعگانیم؟
گفت: در روزگار نامرادى، هر روز جمعه است و جمعه ها صبح و ظهر و شام ندارند، همه عصرند.
با گوشه جامه سبز دعا، اشک از چشم هاى خود دزدید، و گفت: فرزندم! امروز چه روزى است؟
گفتم: جمعه.
گفت: تا جمعه موعود، چند آدینه راه است؟
گفتم: یک »یا حسین« دیگر
گفت: حسین را، تو مى شناسى؟
گفتم: همان نیست که صبح هاى جمعه، پرده خوان ندبه خون است؟
گفت: و عصرهاى جمعه، کبوتران فرج را، یک یک بر بام انتقام مى نشاند.
مادرم به ما پیوست، دلگیر بود؛ امّا مهربان. چادر بى رنگ و روى شب فامش را هنوز از سر برنداشته بود که از بیت الاحزان پرسید.
نگاه پدر به سوى ما لغزید و چشم هاى من، در افق خیره ماند.
پدر یا مادر، نمى دانم، یکى گفت:
شاید امروز؛ شاید فردا؛ شاید… همین جمعه.
بس جمعه که در فصل تو افسرد
بس خنده آئینه که پژمرد
پروانه چه بسیار که در پاى تو اى شمع
خندید و ندانست که اقبالف سحر مرد
ماهنامه موعود شماره ۲۸