کشتى کوچک ناخدا حیدر آرام بر روى دجله پیش مى رفت. آسمان آبى بود و نسیم خنکى، نیزارهاى اطراف دجله را نوازش مى کرد. هوا مطبوع و خنک بود و بعدازظهر مناسبى براى کشتى رانى بر روى دجله. مسافرانى که از حله و کربلا سوار کشتى شده و به سمت نجف مى رفتند، در آرامش دجله و کشتى سرگرم گفتگو بودند و صداى خنده چند جوان، عرشه کوچک کشتى را پر کرده بود، آنها جوانى تنها را یک گوشه از عرشه دوره کرده بودند و هر کدام حرفى مى زدند و او را مسخره مى کردند. جوان هم آرام و سربه زیر نشسته بود و خنده ها و تمسخرهاى آنها را تحمل مى کرد. جوانى که از همه دوستانش بى پرواتر بود، جلوى او روى عرشه نشست و گفت: یاقوت! مادرت نذر کرده اگر به سلامت به نجف برگردى صدهزار جمعه به کربلا برود و…
یاقوت با شنیدن نام کربلا برآشفت. با خشم بلند شد که حرفى بزند. امّا با یک حرکت سریع، همه آنها از جا برخاستند و دورش را گرفتند. یاقوت در حلقه آنها احساس ترس کرد و حرفى نزد و آنها گستاختر شده و مذهبش را به مسخره گرفتند. ناخدا حیدر و جاشوهاى کشتى، سخت سرگرم کارشان بودند و کسى متوجه نبود هر آن ممکن است بین این عده جوان نزاعى درگیرد.
شیخ على رشتى که از کربلا عازم نجف بود و از ابتدا شاهد بود که این عده چطور این جوان تنها و بى پناه را مسخره مى کردند، دیگر تاب نیاورد. برخاست و به طرف آنها رفت. با دست آنها را کنار زد و گفت: آرام باشید از انصاف و جوانمردى به دور است که ده نفر، یک نفر را…
یکى از آنها جلو آمد و گفت: یاقوت خودش مرد کاملى است و وکیل و وصى نمى خواهد.
یکى دیگر گفت: از آن گذشته ما عموزادگان او هستیم و نیازى به وساطت یک غریبه نیست.
شیخ على سرى تکان داد و گفت: خویشاوند او هم هستید و این همه مسخره اش مى کنید؟
جوانى از بین آنها فریاد زد: دروازه کربلا را پشت سر گذاشته ایم و روى آب هستیم. اگر گمرک چى هستى برو کنار دروازه کربلا.
یاقوت برآشفت: احترام موى سفید این شیخ را داشته باشید. پیرمرد که حرف بى حساب نمى زند.
هنوز جوان پاسخ یاقوت را نداده بود که ناخدا حیدر فریاد زد: رسیدیم. بعد از این عمق آب خیلى کم است. اگر جلوتر برویم، کشتى به گل مى نشیند. پیاده شوید و بقیه راه را تا نجف پیاده بروید.
یاقوت نفس راحتى کشید. کوله بارش را برداشت و بسرعت پیاده شد. شیخ على هم پیاده شد. خودش را به یاقوت رساند و گفت: اگر اجازه بدهى تا نجف همراهت باشم.
یاقوت سرى تکان داد و گفت: از اینکه به خاطر من به زحمت افتادید شرمنده ام.
– این چه حرفى است. اگر همین طور پیش رفته بودند و ناخدا فرمان پیاده شدن نداده بود، کارت با آنها به جاى باریکى مى کشید. حالا واقعاً راست مى گفتند و از خویشاوندان تو هستند؟
– بله آنها عموزادگان من هستند و همه اهل سنتند و پدرم هم سنى است. امّا مادرم شیعه است و من چندسالى است که به مذهب مادرم هستم و همین امر باعث شده آنها مرا بسیار آزار دهند.
– حالا کجا مى رفتى که با آنها همسفر شدى؟
– من اهل حلّه هستم و شغلم روغن فروشى است. براى تهیه روغن مرتب از حله به بادیه هاى اطراف نجف مى روم. اینها هم براى کار به نجف مى روند. شما که هستید و به کجا مى روید؟
– من نامم شیخ على رشتى است و براى تدریس علوم دینى به این نواحى آمده ام. دلم مى خواهد بدانم چه پیش آمد که به مذهب مادرت درآمدى.
دل یاقوت با شنیدن این جمله شیخ على فرو ریخت. یاد خاطره اى شیرین در دلش زنده شد. چشمانش به اشک نشست و براى لحظاتى طولانى سکوت کرد. شیخ على متوجه شد که یاقوت سخت منقلب شده است. سکوت کرد و گذاشت تا به حال خودش باشد.
یاقوت حس کرد بغض راه گلویش را بسته است و اگر اشک هایش نریزند نفسش بند مى آید. آهى کشید و اشک هایش جارى شدند. شیخ على اشک و سکوت او را که دید گفت: حدس مى زدم چیزى در دلت مى گذرد که اینگونه تو را از آنها جدا کرده، امّا فکرش را نمى کردم که یادآورى آنچه بر تو گذشته، اشکت را جارى کند. مشتاقتر شدم بدانم چه بر تو گذشته.
یاقوت اشک هایش را پاک کرد و گفت: گفتم که شغلم روغن فروشى است و براى تهیه روغن به اطراف نجف مى روم تا از بادیه نشینان روغن بخرم. آن سال کاروانى راهى نجف بود و من با آنها همراه شدم. در بین راه شب در جاى امنى ماندیم و من که بسیار خسته بودم به خواب رفتم و وقتى چشم باز کردم همراهانم رفته بودند و هیچکس مرا بیدار نکرده بود. تنها و سرگردان بارم را جمع کردم و راهى بیابان شدم، امّا خیلى زود فهمیدم که راه را گم کرده و مسیر را کاملاً اشتباه رفته ام. کم کم ظهر از راه مى رسید و بر شدت تابش آفتاب افزوده مى شد. آبى که همراهم بود تمام شده بود و همسفرى هم نداشتم که از او مدد بخواهم. مى دانستم در آن بیابان، حیوانات وحشى گرسنه فراوان است و بسیار شنیده بودم که مسافران راه گم کرده، طعمه آنها شده اند. وحشت سراپاى وجودم را در برگرفته بود و درمانده اشک مى ریختم. پدرم همیشه از خلفا و مشایخ یاد مى کرد. من هم عاجزانه خدا را قسم مى دادم و آنها را نزد او شفیع مى کردم تا اسباب رهایى ام را فراهم کند. امّا، هر چه بیشتر جلو مى رفتم احساس مى کردم از مقصدم دورتر مى شوم. تا چشم کار مى کرد بیابان بود و خار و خاک و آفتاب داغ هم بى امان بر سر و رویم مى تابید و هر چه بیشتر عرق مى ریختم، تشنه تر مى شدم.
حیوان زبان بسته ام که دیگر از تشنگى ناى راه رفتن نداشت نیمه هاى راه از پا درآمد و من سرگردان و تشنه به راهم ادامه دادم. راه که نه به بیراهه اى که مرا به عمق بیابان مى کشاند…
گریه امان یاقوت را برید. از رفتن باز ماند و همانجا میان نیزارهاى ساحل دجله نشست. شیخ على کنارش نشست و دستش را پدرانه بر روى شانه او گذاشت. شانه هاى یاقوت از شدت گریه مى لرزید. بعد از لحظاتى که با صداى بلند گریه کرد، بر خودش مسلط شد و ادامه داد:
– مادرم همیشه مذهبش را از پدرم پنهان مى کرد امّا من به یاد داشتم که در کودکى که من هنوز تفاوت مذهب او و پدرم را نمى فهمیدم به من مى گفت: ما امام زنده اى داریم که کنیه اش »اباصالح« است. او گمشدگان را نجات مى دهد و به فریاد درماندگان مى رسد و ضعیفان و بى پناهان را یارى مى کند… در آن لحظات عطش و وحشت و خستگى، ناگهان یاد این حرف مادرم افتادم. از شدت گرما و عطش، بر روى زمین افتادم و در حالى که با نهایت درماندگى با صداى بلند گریه مى کردم فریاد زدم: خدایا من از امامى یارى مى طلبم که مادرم مى گفت گمشدگان را نجات مى دهد. به فریاد درماندگان مى رسد… من در این برهوت و تشنگى، گم شده ام و تو مى دانى که درمانده ام. عهد مى بندم اگر او به فریادم برسد و مرا نجات دهد، به مذهب مادرم درآیم.
و با آخرین توانى که داشتم فریاد زدم: یااباصالح! مى گویند تو فریادرس درماندگانى… من درمانده ام… مرا دریاب…!
ناگهان از پشت پرده اشک چهره مردى را دیدم. اول فکر کردم سراب و خیال است. امّا پلک که زدم و اشک هایم فرو ریخت، او را بهتر دیدم. عمامه سبزى به سر داشت. درست همرنگ همین برگ هاى نى. دستم را گرفت و مرا بلند کرد. راه را به من نشان داد و فرمود: بزودى به قریه اى مى رسى که اهل آن همه شیعه اند و از من خواست که به مذهب مادرم درآیم.
فهمیدم که او همان اباصالح است. ناله کردم: یا سیدى! با من به آن قریه مى آیید؟
فرمود: نه، چرا که هزار نفر در اطراف این بلاد از من مدد مى خواهند و باید بروم و ایشان را نجات دهم. تا من به خود آمدم دیگر او را ندیدم. فریاد زدم، صدایش کردم امّا بیابان بود و سکوت. با حال و روزى گریان و پریشان به سوى قریه اى رفتم که اباصالح نشانم داده بود؛ آن قریه که فرموده بود اهالى آن همه شیعه اند. مردم آن قریه مرا که گریان دیدند، پناهم دادند و ماجرا را که فهمیدند دوره ام کردند و بر سر و چشمم بوسه ها زدند و اشک ها ریختند… آن شب، مهمان آنها بودم و فردا ظهر، همراهانم رسیدند و من تازه فهمیدم چه مسافتى را با چه سرعتى طى کرده ام… کار خرید روغن را فراموش کردم. حالى داشتم که به هیچ چیز آرام نمى گرفت. فرداى آن روز به حلّه رفتم و سراغ بزرگ اهل شیعه را گرفتم. خانه سیدمهدى قزوینى را نشانم دادند. نمى دانستم کیست. امّا به کسى نیاز داشتم که به من بگوید چه کنم تا به عهدم وفا کنم. خصوصاً که حضرت بر عمل بر عهدم تأکید فرموده بود. خادم سیدمهدى در را برویم گشود. مرا که گریان و گرد و غبار گرفته دید به اتاقى برد و لحظه اى نگذشت که سید خودش به سراغم آمد. بى آنکه بداند من که هستم و بر من چه گذشته، گرم مرا در آغوش گرفت و بوسید. گفتم: نامم یاقوت است و روغن فروشى از اهالى حله هستم.
گفت: هر که هستى خوش آمدى
غصه گم شدنم را برایش گفتم و… ناگهان سید منقلب شد. مثل اینکه خاطره اى شیرین و خاص به یادش آمده باشد. به پهناى صورت اشک مى ریخت و زیر لب چیزى زمزمه مى کرد. دیدم حال او از من پریشان تر است. پرسیدم: چرا چنین اشک مى ریزى سید؟
برایم گفت که چند سال قبل راهى کربلا شده و در راه مردان راهزن و بى رحم عنیز، را بسته بودند و همه زائران از ترس، در کنار رود هندیه توقف کرده و جرأت حرکت به سوى کربلا را نداشتند که با دلى شکسته سر به بیابان مى گذارد که ناگهان صاحب الامر مى آیند و او را همراه همه زائران به کربلا مى رسانند بدون اینکه نشانى از راهزنان باشد.
با یادآورى خاطره اش هر دو سر در آغوش هم گریه کردیم و کمى که آرام گرفت پرسید: براى چه اینجا آمده اى؟
گفتم: آمده ام تا به مذهب تشیع درآیم و نمى دانم چه کنم.
گفت: خودم تمام آداب تشرف به تشیع علوى را به تو مى آموزم
گفتم: من امّا به یک چیز فکر مى کنم. من مى خواهم او را دوباره ببینم. چه کنم؟
در حالى که آرام اشک مى ریخت لبخندى زد و گفت: به همین زودى دلتنگ شده اى؟ تو که پرورده پدرى سنى هستى.
گفتم: نه… من شیر مادرى شیعه را خورده ام. فقط بگو چه کنم؟
سید سر تکان داد و گفت: چه بگویم امّا مى دانم که او جدش حسین را بسیار دوست دارد. حسین را شفیع قرار بده و چهل شب جمعه به کربلا برو. امید که به آبروى حسین دوباره مولایمان را زیارت کنى.
من در کنار سید مهدى با آداب و عقاید تشیع آشنا شدم و در تمام این مدت، فقط به یک چیز فکر مى کردم که مى خواهم دوباره او را ببینم و از همان هفته، هر شب جمعه به کربلا رفتم.
شیخ على که محاسن سفیدش از اشک خیس شده بود دستى بر شانه یاقوت جوان زد و گفت: از ما که عمرى شیعه ایم بامعرفت تر و عاشقترى!
یاقوت که نگاهش به موج هاى زیباى دجله خیره ماند بود گفت: داشتم در این آتش مى سوختم تا چهلمین پنج شنبه از راه رسید. از صبح آرام و قرار نداشتم. همه وجودم شعله ور بود و براى رسیدن به کربلا لحظه شمارى مى کردم. من مى دانستم او از دلم خبر دارد. همانطور که من در آن بیابان با خدا عهدى بسته بودم و او پایبندى به عهد را یادآورم شده بود.
وقتى به دروازه کربلا رسیدم. دیدم مردم زیادى جمع شده اند. پرس و جو کردم و فهمیدم نمایندگان حکومت اهل سنت، براى بازدید از کار نگهبانان دروازه شهر آمده اند و با نهایت سختگیرى از زائران تذکره مى خواهند و هر کس تذکره نداشت باید پول آن را مى پرداخت و من که سى و نه شب از حله تا کربلا پیاده رفته بودم، فکرش را هم نمى کردم که در چهلمین شب و درست در شب موعود، با چنین مسأله اى روبرو شوم. من نه تذکره داشتم و نه پولى که قیمت تذکره رإ؛ بدهم. مردم التماس مى کردند و سربازان حکومتى با خشونت و ضرب نیزه آنها را رد کرده و اجازه ورود به کربلا را نمى دادند. بسیارى بدون تذکره بودند و با چشمى گریان برگشتند. امّا من که به وعده و وعده گاهم رسیده بودم امکان نداشت بتوانم برگردم. سعى کردم بین آنها که تذکره داشتند مخفى شوم. امّا مأموران متوجه شدند و مرا عقب زدند. نمى دانستم چه کنم که ناگهان از بین جمعیت صاحب خودم، صاحب الامر را دیدم. همان که آن روز در بیابان به فریادم رسیده بود. لباس طلاب عجم را پوشیده بود و عمامه سفیدى بر سر داشت و آن طرف دروازه بود. با دیدنش دلم فرو ریخت. با نگاهم التماسش کردم. نیازى به حرف زدن نبود. تمام وجودم در اشتیاق مى سوخت. حضرت جلو آمد. دست مرا گرفت. گرمایى مطبوع تمام وجودم را دربرگرفت. زمانى به خود آمدم که از دروازه عبور کرده بودم و هیچ کس مانع من نشده بود. وقتى از دروازه گذشتم دیگر آن حضرت را ندیدم.
نگاه یاقوت تا دوردست آسمان آبى دجله پر کشیده بود. همه مسافران کشتى ناخدا حیدر به نجف رسیده بودند و هیچکس نمى دانست در بین نیزارهاى سبز ساحل دجله در دل یاقوت جوان و شیخ على رشتى چه مى گذشت. فقط صداى گریه اى از نیزارها به گوش مى رسید.
×. بازنویسى شده بر اساس کتاب »نجم الثاقب«، باب هفتم، ص۴۶۹، حکایت ۷۱.
ماهنامه موعود شماره ۲۸