یادى از یاران ظهور

به یاد گلگون کفنانى که با خون پاک خویش زمینه ساز ظهور مولا شدند
حکمى براى فرماندهى

اى مرد؛ این همه گمنامى در تو چه سرّى بود. آیا به نام و نشان اندیشه کرده بودى؟ زمانى که در »خاصابان۱« نامت مو به تن بچه هاى آموزشى راست مى کرد، زمانى که جنگ کردستان و افغانستان را به هم پیوند دادى، یا زمانى که با سوسنگرد گره خوردى و دشمن از حضورت رم کرد! تو نماد تهوّر و شجاعت بودى این را فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، والفجر، خیبر و بدر… همگى شهادت مى دهند، تو را از کجا باید آغاز کرد، از مجلس عقدت که به همسرت گفتى، شنیده ام عروس در مجلس عقد هر دعایى بکند خدا قبولش مى کند اگر به من علاقه مندى دعا کن شهید بشوم، و یا…
عملیات فتح المبین از راه مى رسید. مدت ها بود از شرکت در عملیات منعت مى کردند. امّا این بار تصمیم داشتى به هر قیمتى شده در عملیات باشى، گرچه به استعفایت از سپاه منجر مى شد. آنروز وقتى از جلسه اى که در تهران داشتى برگشتى بچه هاى سپاه در شور و شعفى دیدنى غوطه مى خوردند.
»قرار است عده اى براى شرکت در عملیات انتخاب شوند.«
با عجله خود را به مرکز آموزشى رساندى. در میان بچه هاى مربى پیچیده بود که باز نخواهند گذاشت به جبهه بروى. با خود گفتى، چرا نمى خواهند بفهمند دور بودن من از جبهه دورى ماهى از آب را مى ماند. و بغضت ترکید. مدتى، شب و روزت به گریه مى گذشت.
دست به دامن امام زمان، عجّل اللَّه تعالى فرجه، شدى تا تو را به مجاهدان برساند و خود به طرف تبریز راه افتادى.
در تبریز از اعزامت طفره مى رفتند، اصرارت در مقابل انکارشان راه به جایى نمى برد.
»جلویم را نمى توانید بگیرید. من هرطور شده باید بروم.«
مکثى کردند، مى دانستند این »هرطور شده« هیچ ابهامى درخود ندارد.
»حالا که این طور شد به یک شرط مى توانى بروى«
»به چه شرطى؟!«
»فرماندهى دو گردان اعزامى را به عهده بگیرى.«
شرطى قبول نکردنى امّا گفتند، غیر از این راهى ندارد.
به همسرت گفتى وسایلت را آماده کند واضافه کردى.
»هرچه لازم دارى بگو برایت فراهم کنم، فردا مى خواهم بروم منطقه« ناراحت بودى و حرکات و حرف هایت آن را فریاد مى زد.
همسرت خوب مى دانست که باید خوشحال باشى. پرسید و همه چیز را برایش گفتى. گفت: »خوب! تو که توانش را دارى قبول کن.«
چرا مى خواستى از زیر مسئولیت بگریزى؟ خودت هم نمى دانستى. شب نمازت که تمام شد باز دعاى فرج خواندى و سر بر بالین نهادى…
’… آماده حرکت بودى و حکمى به دستت نبود. از راننده پرسیدى، گفت: حکمى نوشته نشده، با ماشین به طرف عملیات سپاه برگشتى تا حکم مأموریت را بگیرى. در برابر ماشینت دشتى بى انتها چهره گسترد. تعدادى سوار از افق به سویت پیش مى آمدند، دستانت سست شد، زانویت لرزید. بى اختیار از ماشین پیاده شدى و سراپا به انتظار رسیدنشان ایستادى. سوارى در میانشان هیبتى دیگر داشت. رسیدند و ایستادند و او جلوتر از همه ایستاد. با دست به سوى تو اشاره کرده و فرمود: »بیا جلو«.
بى اختیار از زمین کنده شدى و چیزى نگذشت که در برابرش حاضر بودى. ادبى که از هیبتش در وجودت ریخته بود سر به زیر انداختى. سوار نامه اى به دستت داد و گفتى: »آقا! این چیست؟«
لبهاى خوش ترکیبش به حرکت در آمد، تنت لرزید.
»این حکم مأموریت توست، فرمانده همه این نیروها تویى«
با کلامش به همراه دلت فرو ریختى. او خود آقا بود. دستانت به تمناى دامنش برخاست. مى خواستى قول شفاعتش را در روز محشر بگیرى، امّا آقا رفته بود. مدتى حیران برجا ماندى و بعد نشستى و صورتت را در میان دستانت گرفتى و زار زار گریستى، آنقدر که چیزى نمانده بود از نفس بیفتى. صداى گریه، همسرت را هم از خواب بى خواب کرد از گریه ات پرسید، خوابت را برایش نقل کردى و او در خوشحالیت شریک شد. صبح روز اعزام وقتى راه مى افتادى قلبت از اطمینان لبریز بود. در شب عملیات عنایت هاى آقا را بارها به چشم خود دیدى. نیروهاى عراقى در پشت تنگه رقابیه به دست بچه هاى آن دو گردان طعم تلخ شکست را چشیدند.۲

پى نوشت ها:
۱. پادگان آموزشى سیدالشهدا که بیشتر با نام روستاى همجوار خود معروف است.
۲. خاطره از دفتر یادداشت هاى شهید على تجلایى.

 

 

ماهنامه موعود شماره ۲۷

Check Also

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *