خان حاکم دستهایش را روی شکم برآمدهاش به همدیگر قفل کرده بود و در حال راه رفتن با انگشتهای کلفتش روی آن میکوفت و متفکرانه در طول تالار قدم میزد و پس از هر چند قدم میایستاد و به پهلوان باشی، چپ چپ نگاه میکرد و دوباره شروع به قدم زدن مینمود. بالای تالار که رسید سر جایش ایستاد، سرش را بلند کرد و رو به پهلوان گفت:
«خب حالا میگی که چی؟ آقا حرمت داره، آقا بزرگواره، آقا ساداته! این حرفها همش به جای خود، اما باید تکلیف پهلوان پایتخت معلوم بشه یا نه؟ این که حاج محمدصادق حاضر نمیشه با آقا کشتی بگیره معنی نداره. بالاخره این دو نفر باید با هم کشتی بگیرن تا تکلیف معلوم بشه! از همه این حرفها گذشته، این نظر حضرت والاست! ایشان وقت تعیین کردهاند و فرمودهاند که باید حاج سیدحسن رزاز و حاج محمدصادق بلورفروش دو پهلوان بزرگ ایران، عصر عید نوروز مقابل شاه کشتی بگیرن!»
پهلوان یدالله که پهلوان باشی دربار شاه بود، با دستپاچگی گفت:
«بله قربان! متوجه فرمایشهای شما هستم. ما هم همه سعیمان را کردیم، ولی این دو نفر حاضر به کشتی نیستند!»
خان حاکم با بیحوصلگی گفت:
«خب چی میگن؟»
پهلوان باشی گفت: «قربان همین هفته قبل برای چندمین بار با حاج محمدصادق صحبت کردم و بهش گفتم، پهلوان شما بالاخره باید با حاج سیدحسن کشتی بگیری تا تکلیف پهلوان پایتخت معلوم بشه، مردم کشتی نگرفتن شما را به حساب ترس میذارن! میگن حاج محمدصادق از سیدحسن رزاز میترسه که حاضر نمیشه با او کشتی بگیره!»
خان حاکم گفت:
«خب، خب، چی گفت؟»
قربان آنقدر عصبانی شد که من نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم. بعد هم گفت: «حاج سیدحسن رزاز باعث افتخار و سربلندی پهلوانان ماست. همه عزت و بزرگی ما از آقاست. ایشان علاوه بر مقام جهان پهلوانی، در تقوی و جوانمردی و فضیلت سرآمد روزگار هستند. مردم هر چه میخواهند بگویند. من حاضر نیستم به خاطر مقام پهلوان پایتختی به اولاد پیغمبر ذرهای بیاحترامی بشود.»
روز بعدش به سراغ حاج سیدحسن رفتم و گفتم: «آقا همه جا پیچیده که حاج محمدصادق بلورفروش پهلوان اول مملکته! تا وقتی که شما حضور دارید، حاج محمدصادق چه کاره است که مقابل شما عرض اندام بکنه. باید تکلیف این کشتی را روشن بکنید، باید آنچنان حاج محمدصادق را جلوی همه زمین بزنید و از سکه بیندازید تا دیگر کسی جرأت نکند از این حرفها بزند.»
خان حاکم که برق خوشحالی در چشمانش میدرخشید، پرسید:
«خب حاج سیدحسن چی گفت؟»
ـ هیچی قربان، نگاه بیتفاوتی به من انداخت و گفت: «یدالله تو پهلوان باشی هستی و نان دربار را میخوری؛ اما
من نانخور کسی نیستم. من نان بازویم را میخورم و حاضر نیستم، برای مقام پیش کسی سر خم کنم. دیگه اون روزهایی که پادشاهان ظالم، جوانمردان این مملکت را برای تصاحب مقام جهان پهلوانی به جان یکدیگر میانداختند گذشته! من به خاطر اسم و رسم حاضر نیستم، مردی مثل حاج محمدصادق بلورفروش را از سکه بیندازم. حاجی آدم با تقوا و خداشناسی است. او مایه سربلندی پهلوانان ما است. من با او کشتی نمیگیرم!»
خان حاکم در حالی که چانهاش را میخاراند گفت:
«عجب! پس این دو نفر با هم دست به یکی کردهاند تا حرف ما را بشکنند.»
و دوباره دستهایش را روی شکم بزرگش در هم قفل کرد و با انگشتهایش روی شکمش ضرب گرفت. چند بار طول سالن را رفت و برگشت و همینطور که قدم میزد، گفت:
«بالاخره باید فکری کرد. حاج سیدحسن خیلی بین مردم محبوب شده، برای خودش دم و دستگاه و بروبیایی راه انداخته. مردم شهر آن قدر که حاج سیدحسن رزاز را قبول دارند، حاکم تهران و دستگاه دولت و زبانم لال پادشاه مملکت را هم قبول ندارند. پیر و جوان روی اسمش قسم میخورند. شنیدم هر کسی، هر کار و گرفتاری که داره، یک راست میره سراغ اون و این آدم به تنهایی همه این مشکلات را حل میکنه. دیگه کمکم باید در نظمیه و دستگاه دولت را تخته کنیم و مملکت را دو دستی تحویل آقا بدهیم. این آدم برای دولت خطرناکه! برای همین هم باید او را از میدان به در کرد. باید هر طور شده پیش مردم بیاعتبار بشه. تو باید کاری بکنی که حاج محمدصادق با او کشتی بگیره و او را شکست بده! تنها راه ممکن همینه، متوجه شدی؟»
صبح روز جمعه، در زورخانه نوروزخان غوغایی بر پا بود. بوی اسپند و کندر فضای زورخانه را پر کرده بود. پهلوانان و نوچههایشان دسته، دسته به زورخانه میآمدند. صدای ضرب و سلام و صلوات تا زیر بازارچه به گوش میرسید و توجه مردم را به خود جلب میکرد. در بازارچه پامنار زندگی به آرامی جریان داشت. دکانداران و مشتریان به داد و ستد مشغول بودند. زنهای محله زنبیل به دست با چادر و روبند مشغول خرید روزانه و چانهزدن با فروشندهها بودند. ورود کالسکه خان حاکم به بازارچه در حالی که فراشهای چماق بهدست حکومتی در جلو و عقب کالسکه میدویدند و راه را باز میکردند، آرامش بازارچه را برهم زد. چرخچیها و فروشندگان دورهگرد از ترس ضربات چماق با سر و صدا هر یک به طرفی میگریختند. همه میخواستند بدانند که خان حاکم این وقت روز برای چه به بازارچه پامنار آمده است. مغازهها تعطیل شده بود. دکانداران و چرخچیها و مردم کوچه و بازار همه ایستاده بودند و با نگاهشان مسیر عبور کالسکه را تعقیب میکردند. کالسکه در انتهای بازارچه مقابل زورخانه ایستاد. مرشد کوچیکه در سردم نشسته بود و آهسته ضرب میگرفت و از ورزشکارانی که وارد زورخانه میشدند، با ضرب و صلوات استقبال میکرد. گروهی از ورزشکاران در کنار گود با حرکات نرمشی خود را گرم میکردند و عدهای دیگر سنگ میگرفتند.
خاک کف گود را با سنگ غلطان کوبیده و آبپاشی کرده بودند. صدای ضرب و زنگ بلند شد و فریاد مرشد زیر سقف زورخانه پیچید. خوش آمدید، صفای قدمتان!
همه نگاهها به سمت در برگشت. خان حاکم بود که با گروهی از فراشان و نگهبانان خود وارد زورخانه شد. ورود ناگهانی خان حاکم تعجب ورزشکاران را برانگیخته بود. بعضیها سعی میکردند مراقب رفتار و حرکات خود باشند و عدهای دیگر فرصت خوبی برای خودنمایی پیدا کرده بودند، با اشاره مرشد ورزش شروع شد. پهلوانان و ورزشکاران به ترتیب کسوت و مقام ورزشی وارد گود شدند و در جای خود ایستادند. پهلوانباشی هم داخل گود شد، مرشد به علامت احترام و مقام پهلوانی او دوبار بر زنگ کوفت و با شدت ضرب را به صدا درآورد. پهلوانباشی، خاک کف گود را بوسید و روبروی مرشد ایستاد.
حاج سیدحسن رزاز با قامت بلند و اندام ورزیده و موزون زیر سردم و روبروی پهلوانباشی ایستاده بود و حاج محمدصادق بلورفروش هم با قد نه چندان بلند، اما پیکر تنومند و ورزیده کنار دست او بود.
پهلوانباشی رو به حاکم کرد و گفت:
«حضرت حاکم اگر اجازه بفرمایید، بنده به حکم اینکه پیرمرد هستم و افتخار مقام پهلوانباشی دربار را دارم با اجازه شما کارها را تقسیم کنم.»
خان حاکم در حالی که سعی میکرد، شکم گندهاش را هر چه بیشتر جلو بدهد، بادی به غبغب انداخت و گفت:
«شما صاحب اختیارید پهلوان! هر کاری که صلاح میدانید، بکنید.»
بعد هم پهلوانباشی گفت:
«پس با اجازه بزرگترهای مجلس، شنا را سید بزرگوار، پهلوان دوران حاج سیدحسن بروند که چابک هستند و ورزیده. میل را هم پهلوان بزرگ زمان ما حاج محمدصادق بگیرند که تناور و قدرتمند هستند و سرپنجههای قوی دارند. پا را هم من میزنم که پیرمرد هستم و کم قوت!» بعد هم بشدت خندید.
حاج سیدحسن و حاج محمدصادق نگاه معنیداری به هم کردند و لبخند کمرنگی بر لبانشان نقش بست.
پهلوانباشی رو به حاج سیدحسن کرد و گفت:
«پهلوان یا علی! پس چرا معطلی؟»
حاج سیدحسن به میان گود آمد، تخته شنا را وسط گذاشت و زانو زد و از همه رخصت طلبید. سایر پهلوانان هم زانو زدند و به ضرب و آواز مرشد گوش سپردند. مرشد کوچیکه، با سرانگشتانش آهسته ضرب میگرفت و اشعار حماسی میخواند:
خوشدل نشوی از آنکه عنوان داری یا آن که نژاد از کی و ساسان داری
بایست برهنه همچو شمشیر شوی تا جوهر خویش را نمایان داری
مرشد طلب صلوات کرد و با بلند شدن صدای صلوات پهلوانان به روی تخته شنا قرار گرفتند و ورزش شروع شد.
مرشد هماهنگ با حرکات پهلوان ضرب را به صدا در میآورد و با اشعار حماسی ورزشکاران را تحریک میکرد.
در زورخانه جای خالی برای نفس کشیدن هم باقی نمانده بود. دور تا دور گود، جمعیت برای دیدن پهلوانان از سر و کول هم بالا میرفتند. پهلوان با چالاکی غیرقابل وصفی شنا میرفت و گاهی زیر چشمی به حاج محمدصادق نگاه میکرد. شنا رفتن پهلوان از شمارش گذشته بود.
دیگر مرشد هم خسته شده بود و از توان افتاده بود. پهلوان از روی تخته شنا بلند شد. بعد از شنا نوبت خمگیری و نرمش بود. پهلوان برای مرشد طلب صلوات کرد و شنا به پایان رسید.
به اشاره مرشد، ورزشکاران به سراغ میلها رفتند و هر یک میلی را به تناسب قدرت خود برداشتند. پهلوانباشی به کناره گود رفت و بزرگترین و سنگینترین میلهای زورخانه را برداشت و مقابل حاج محمدصادق قرار داد.
حاج محمدصادق میلها را به دست گرفت و پس از کسب رخصت از مرشد شروع به گرفتن میل کرد. این حرکت هم به پایان رسید.
پهلوانباشی رو به مرشد و خان حاکم کرد و گفت:
«اختیار مجلس با بزرگترها است، حضرت حاکم بفرمایید که چه بکنیم!»
خان حاکم که بیصبرانه منتظر چنین لحظهای بود، گفت:
«همه پهلوانان و بزرگان جمع هستند کشتی بگیرید تا ما هم تماشا کنیم.»
پهلوان باشی هم بیمعطلی گفت:
«یا علی ناز جان پهلوان حاضر! حاج محمدصادق کشتی دور بگیرند!» و بدون فاصله مرشد، شروع به خواندن گل کشتی کرد:
آنیم که پیل بر نتابد لت ما بر چرخ زنند نوبت دولت ما
گر در صف ما مورچهای گیرد جای آن مورچه شیر گردد از صولت ما
صدای ضرب و اشعار مرشد، همه را به هیجان آورده بود. تماشاچیانی که بالای گود، روی سکوها نشسته بودند، به شوق آمده بودند و از شدت هیجان به خود میپیچیدند.
حاج محمدصادق بلورفروش با پیکر تنومند و اندام ورزیده خود که چون کوهی محکم و استوار بود، به میانه میدان آمد، از مرشد طلب رخصت کرد و در میانه گود ایستاد و گفت:
«از سر شروع میکنیم، هر کس که کشتی میخواهد بسمالله!»
یکی از ورزشکاران جوان به میانه میدان آمد. پهلوانباشی به وسط گود آمد و دست پهلوان جوان را در دستهای حاجی گذاشت و کشتی شروع شد. تازه دو پهلوان سرشاخ شده بودند که حاجی براحتی، تعادل پهلوان جوان را بر هم زد و او را بر زمین کوفت.
پهلوانان یک به یک جلو میآمدند و هر یک با فنی به زمین میخوردند. هیچکس تاب مقاومت در برابر قدرت حاج محمدصادق و مهارت بیمانند او در به کار بردن فنون کشتی را نداشت. خان حاکم از خوشحالی یک لحظه در جای خود بند نبود، دیگر نمیتوانست خوشحالی خود را پنهان کند و بشدت حاجی را تشویق میکرد.
به جز حاج حسن رزاز کسی باقی نمانده بود. حاج سیدحسن آرام در جای خود ایستاده بود و سر به زیر داشت.
با اشاره پهلوانباشی، مرشد با صدای بلند گفت:
«دو پهلوان، دو دلاور، ناز جان هر دو پهلوان!»
حاج سیدحسن نگاهی با معنی به مرشد انداخت و به میان گود آمد. دو پهلوان رو در روی هم ایستادند و به چشمهای هم خیره شدند. بعد به رسم کشتی پهلوانی، زانوان خود را بر زمین نهادند، دستهای راست را در هم گره کردند و به رسم مچ گرفتن پهلوانان، آرنجها را بر زمین گذاشتند و رخ در رخ یکدیگر بر کنده زانو نشستند. شور و اشتیاق در زورخانه موج میزد. خان حاکم با هیجان دستهایش را به هم میمالید و به مرشد اشاره میکرد.
مرشد با شور و هیجان فراوان ضرب میگرفت و گل کشتی میخواند:
به کشتی گرفتن نهادند سر گرفتند هر دو دوال کمر
دو نیزه، دو بازو، دو مرد دلیر یکی اژدها و دگر نره شیر
دو پهلوان بشدت دستهای هم را میفشردند و در حالی که گره در ابرو انداخته بودند، به چشمهای هم زل زده بودند و به رسم کشتی پهلوانی هر دو پشت دست هم را بوسیدند.
ناگهان حاج محمدصادق، دست از دست پهلوان رزاز خارج کرد، دستهایش را بر سینه گذاشت و سرخم کرد و زانوان حاج حسن را بوسید و فریاد زد: مرشد!
از صدای خشمگین حاج محمدصادق، مرشد خاموش شد. سکوت همه زورخانه را فرا گرفته بود. پهلوان بلورفروش رو به مرشد کرد و گفت:
«اول به نبوت خاتمالانبیاء دوم به ولایت علی مرتضی، سوم به رخصتی پهلوان حّی و حاضر. مزد استاد، ناز جان پهلوانان، مزد دست کهنهسوار، سربلندی دین مبین اسلام، خدا را سجود، پیران را عزت، جوانان را قدرت، تیغ پادشاه حقیقی اسلام بفرّا، نسل سادات زیاد، دشمن سادات فنا، برای سلامتی پهلوان دوران، حاج حسن رزاز صلوات!»
جمعیت بار دیگر صلوات فرستادند. پهلوان وسط گود ایستاده بود و چشمهایش را در صورت یک، یک ورزشکاران و پهلوانان میدواند و با چهره برافروخته و صدای خفه رو به مرشد فریاد زد:
«مرشد! چهل سال است که در زورخانهها از دهان کهنهسواران شنیدهایم که شکسته باد آن دستی که بخواهد به روی سادات بلند شود. پهلوانی به قدرت و قوت نیست، به جوانمردی و افتادگی است. آقا استاد و بزرگتر همه ما هستند! من خاک پای آقا هستم. چه کسی جسارت دارد که مقابل این اولاد علی، علیهالسلام، که در تقوا و پاکدامنی مثل و مانند ندارد، عرض اندام کند. هنوز به خاطر ندارم که ایشان بدون وضو به کوچه و خیابان آمده باشند. من هیچوقت به خود اجازه نمیدهم، خدمت ایشان کوچکترین جسارتی بشود.»
از میان جمعیت، پیرمردی بلند شد و با چشمان اشکآلود گفت:
«آفرین پهلوان، آفرین! عزتت زیاد! خدا حفظت کند!»
دو پهلوان سر و صورت یکدیگر را بوسیدند و از گود بیرون آمدند. جمعیت پشت سر هم صلوات میفرستادند. خان حاکم از عصبانیت خونش به جوش آمده بود. با ناراحتی از جایش بلند شد و بدون خداحافظی زورخانه را ترک کرد.
پینوشتها:
*. برگرفته از کتاب: حماسههای پهلوانی، خسرو آقایاری با اندکی تغییر و تلخیص.
1. پهلوان باشی، پهلوان پیری بود که از جانب شاه به سمت ریاست ورزش و پهلوانان انتخاب میشد.
2. سردم: سکوی بلندی است که مرشد در آن مینشیند و با نواختن ضرب و خواندن اشعار حماسی، ورزشکاران را هدایت میکند.
3. وسیلهای ورزشی، شبیه به سپرهایی که جنگاوران در میدان جنگ برای دفاع از خود دردست میگیرند.
4. در زمانهای قدیم، کف گود زورخانه را با خاک نرم میانباشتند و با غلطک میکوبیدند و آبپاشی میکردند تا بتوان برآن کشتی گرفت.
5. کیخسرو از شاهان باستانی ایران است و «کی» لقب عموم شاهان بوده است.
6. گفل کشتی، اشعاری است حماسی که برای تهییج روحیه ورزشکاران هنگام شروع کشتی توسط مرشد، یا کهنهسوار خوانده میشود. در شعرهای گفل کشتی معمولاً مواعظ اخلامی، رعایت نکات پهلوانی و فنون کشتی به پهلوانان یادآور میشود.
موعود جوان شماره پانزدهم