شعر

همخانه یاس
مى خواستم از عشق بگویم غزلى چند
دیدم نتوان گفت ز عشق ازلى چند
دریا که نگنجد به سبو، اى همه دریا!
من موجم و سرگشته عکس العملى چند
روزى که چو منظومه توحید شکفتى
در دامنت آویخت اساس زحلى چند
شمشیر تو بود آنکه رهانید زمین را
از سیطره لات و منات و هبلى چند
از جنس خدا نیستى از جنس بشر نیز
عالم شده حیران تو در محتملى چند
زان لب که ندیده ست بجز نان جوین هیچ
شهد آمده هنگام سخن یا عسلى چند؟
با چاه توان گفت مگر درد نهان را؟
گیرم که توان غصه دل گفت، ولى چند؟
یکبار دگر – یا على از ما – مدد از تو
ما و غم هجرانى خاک تو؟ على چند؟
جلیل واقع طلب

یا على
شاهد کل الجمال ایزد یکتا، على است
پرتو اشراق آن پیداى ناپیدا على است
معنى فرقان، فروغ ملک جان، فخر جهان
شاهد ایمان، شه امکان، مه بطحا على است
بلبل گویاى اسرار گلستان وجود
سرسبحان، شاه ایمان، ماه »او ادنى« على است
نزد دانا باطن »انا هدیناه السبیل«
پیش اهل دل بهشت و کوثر و طوبى على است
آدم و نوح و خلیل و یونس و هود و مسیح
صالح و شیث و شعیب و موسى و عیسى على است
در کتاب آفرینش سوره توحید عشق
در حساب اهل بیتش »عروه الوثقى« على است
بهر مشتاقان عالم مطلع »الله نور«
بهر فرعونان عالم آیت کبرى على است
از همه خاصان حق آنکس که بنماید به صدق
امتثال »سبح اسم ربک الاعلى« على است
در عروج عشق و معراج نبوت همسفر
با همایون شاه »سبحان الذى اسرى« على است.
»هل اتى« قدر و »سلونى« علم و لاهوتى مقام
ملک دین را تاجدار »لا فتى الا« على است.
مرحوم مهدى الهى قمشه اى
 

 

مثنوى مولانامه
آوازه قمریان ترانه ست
مقصود، علیست این بهانه ست
مایى که نظر به یار داریم
با غیر على چکار داریم
ماییم نوایى از نى او
افتاده چو باد در پى او
خاکیم که پاى بوس اوییم
یک عشق و هزار آرزوییم
مولاست که آبروى عشق است
چون باده که در سبوى عشق است
ساقى نظرى به سوى ما کن
ما را به حقیقت آشنا کن
گیریم ره سماع در پیش
دستار برافکنیم از خویش
بر تن بدریم خرقه ها را
خوانیم تمام فرقه ها را
تا گرد على شوند مجموع
وز شرع على شوند مشروع
صفها به دمشق مست مولاست
سر رشته عشق دست مولاست
از نام مپرس، بى نشانم
مجنون امیر مؤمنانم
سخت است ولى شرابى ام کن
خاکم تو ابوترابى ام کن
مستیم و علیست باده ما
رو سوى خداست جاده ما
اى ربط میان خاک و افلاک
فواره مى ز ریشه تاک
موسى، شجرى ز آتش تو
افلاک، سمند سرکش تو
اعجاز چنین صریح از توست
تأثیر دم مسیح از توست
آنجا که غم است و مردن و عشق
تیغ تو و گردن من و عشق
نادر بختیارى
 

 

عید
گفتار على حقیقت توحید است
معیار ثواب و آیت امید است
گفتیم که عید ما کجا شد؟ فرمود:
»آنروز که تو گنه نکردى عید است«
امیر مسعودى

دلى به وسعت دریا
آقا نگاهت، جاى آهوهاست میدانم
دستان پاکت مثل من تنهاست مى دانم
آقا! دلت در هیچ ظرفى جا نمى گیرد
جاى دل تو وسعت دریاست مى دانم
برگشتنت در قلبهاى مرده مردم
همرنگ طوفانى ترین دریاست مى دانم
آقا! اگر تو بر نمى گردى، دلیل آن
در چشمهاى پر گناه ماست مى دانم
جاى سرانگشتان پر نورت، در این ظلمت
مانند رد باد بر شنهاست، مى دانم
اى کاش برگردى که بعد از اینهمه دورى!
یکباره حس بودنت زیباست مى دانم
کى باز مى گردى؟ برایم بودن با تو
زیباترین آرامش دنیاست مى دانم
تو باز مى گردى اگر امروز نه! فردا
از آتشى که در دلم برپاست مى دانم.
سپیده شمس

صبر کن
صبر کن عشق زمینگیر شود، بعد بیا
یا دل از فرقت تو پیر شود، بعد بیا
اى کبوتر به کجا؟ قدر دگر صبر نما
آسمان پاى پرت پیر شود، بعد بیا
باش تا صفحه آیینه دل پاک کنم
نکند روى تو دلگیر شود، بعد بیا
تو اگر کوچ کنى، بغض خدا مى شکند
صبر کن گریه به زنجیر شود، بعد بیا
ظاهر هر کس و ناکس به تو مشغول شده است
صبر کن عشق تو اکسیر شود، بعد بیا
خواب دیدى شبى از راه سوارت آمد
باش تا خواب تو تعبیر شود، بعد بیا
بنفشه منوچهرى

 

 

گوهر تولا
در غدیر خم امروز، باده اى به جوش آمد
کز صفاى او روشن، جان باده نوش آمد
وان مبشر رحمت، باز در خروش آمد
کان صنم که از عشاق، برده عقل و هوش آمد
با هیولى توحید، در لباس انسانى
در غدیر خم یزدان، گفت مر پیمبر را
کز پى کمال دین، شو پذیرنده حیدر را
پس پیمبر اندر دشت، بر نهاد منبر را
برد بر سر منبر حیدر فلک فر را
شد جهان دل روشن، زان دو شمس روحانى
گفت بشنوید اى قوم، قول حق تعالى را
هم به جان بیاویزید، گوهر تولا را
پوزش آورید از جان، این ستوده مولا را
این وصى برحق را، این ولى والا را
با رضاى او کوشید در رضاى یزدانى
ملک الشعراى بهار
 

اى منتظرترین
اى وارث غربت پیمبر
میراث تو ذوالفقار حیدر
عطر تو و نرگس جمالت
از هر گل سرخ تازه، بهتر
صد نام ترا نموده تکثیر
یک آینه از نگاه کوثر
اى از همه عاشقان رویت
مشتاق ترین و منتظرتر
پیچیده نسیم ندبه هایت
در پیکر آسمان، سراسر
دلتنگ غروب جمعه هایى
مشتاق حلول بدر دیگر
عمرى است غریب و در فراقیم
اما تو ز ما همه فراتر
زود است که تشنه برنگردد
از ساحلت اى امید آخر
دستى که به دامنت دخیل است
چشمى که هنوز مانده بر در
معصومه نجفى مطیعى
 

 

….واى بر آنان که خیره سر شدند
با تو اى قران ناطق کر شدند
تا حبیب تو محمد زنده بود
حمزه بغض ترا صد هنده بود
تا نماز مصطفى را خوانده اند
بر تو خشم غزوه ها را رانده اند
کینه شمشیر تو در جانشان
مى چکد نک از لب ایمانشان
ناله کن حیدر، لب چاه است این
شیر یزدان، عصر روباه است این
با تو بیعت؟ این بیانى بیش نیست
با على؟ او نوجوانى بیش نیست
مر على را بیعت احمق چه کار؟
پیر باطل با جوان حق چه کار؟
یا على! پتو محو مطلق بوده اى
با تو حق بود و تو با حق بوده اى
این خسان حرص ریاست مى خورند
آب را هم با سیاست مى خورند
ورنه در هرم بیابان غدیر
آفتاب از شوق تو آمد به زیر…
احمد عزیزى

نفس معصوم مطهر
به آن روزى که وحى آمد نبى را
که از پالان اشتر ساخت منبر
که بعد از مصطفى در کل عالم
نبد فاضل تر و بهتر ز حیدر
پس از احمد امام حق على دان
که بود او نفس معصوم مطهر
سعدى
 

چون لباس کعبه بر اندام بت زیبنده نیست.
جز تو بر شخص دگر نام امیرالمؤمنین
صائب تبریزى
 

آن طایر قدسم که چکد خون ز صفیرم
با درد و غم و عشق سرشتند خمیرم
مستى مرا نیست به دنباله خمارى
پیمانه کش میکده خم غدیرم
حزین لاهیجى
 

باده بده ساقیا، ولى ز خفم غدیر
چنگ بزن مطربا، ولى به یاد امیر
تو نیز اى چرخ پیر، بیا ز بالا به زیر
داد مسرت بده، ساغر عشرت بگیر
بلبل نطقم چنین قافیه پرداز شد
که زهره در آسمان به نغمه دمساز شد
محیط کون و مکان دایره ساز شد
سرور روحانیان هو العلى الکبیر
 

وادى خم غدیر، منطقه نور شد
یا ز کف عقل پیر، تجلى طور شد
یا که بیانى خطیر ز سر مسطور شد
یا شده در یک سریر، قران شاه و وزیر
 

به هر که مولا منم، علیست مولاى او
نسخه اسماء منم، علیست طغراى او
سرّ معما منم، على مجلاى او
محیط انشاء منم، على مدار و منیر
غروى اصفهانى – کمپانى
 

ماهنامه موعود شماره ۲۴

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *