شفای‌ جوان‌ مسیحی‌ آلمانی‌ با توسل‌ به‌ مهدی‌(ع )در دامنه‌ کوه‌ ایفل‌‌

آقای‌ مهندس‌ احمد حسنی‌ طباطبایی‌ که‌ پس‌ از پایان‌ تحصیلات‌ متوسطه‌ در قم‌ برای‌ ادامه‌ تحصیل‌ عازم‌ کشور آلمان‌ شده‌ بود در طول‌ اقامت‌ پانزده‌ ساله‌ خود در آنجا سه‌ بار به‌ زیارت‌ حاج‌ جعفرآقا مجتهدی‌ نایل‌ آمد. این‌ سه‌ دیدار به‌ اندازه‌ای‌ عجیب‌ و شگفت‌انگیز است‌ که‌ باور کردن‌ آنها برای‌ کسانی‌ که‌ با آن‌ ولیّ خدا آشنا نبوده‌اند، بسیار دشوار است‌ ولی‌ افرادی‌ که‌ از قدرت‌ روحی‌ ایشان‌ آگاهی‌ دارند در صحّت‌ این‌ ماجراها تردید نمی‌کنند. ایشان‌ برای‌ من‌ تعریف‌ کردند:
هنگامی‌ که‌ در شهر «آخن‌» آلمان‌ اقامت‌ داشتم‌، روزی‌ از روزها که‌ از دانشگاه‌ به‌ آپارتمان‌ خود مراجعه‌ می‌کردم‌، یادداشتی‌ در پشت‌ در افتاده‌ بود. در آن‌ یادداشت‌، حضرت‌ آقای‌ مجتهدی‌ نوشته‌ بودند که‌ برای‌ انجام‌ کاری‌ به‌ آلمان‌ آمده‌ام‌ و می‌خواهم‌ شما را هم‌ ببینم‌ و محل‌ ملاقاتی‌ را که‌ تعیین‌ کرده‌ بودند: کوه‌ ایفل‌، منطقه‌ ییلاقی‌ واقع‌ در غرب‌ آلمان‌ بود!
شبانه‌ به‌ راه‌ افتادم‌ تا به‌ دامنه‌ کوه‌ ایفل‌ رسیدم‌. برف‌ سنگینی‌ باریده‌ بود به‌ طوری‌ که‌ برف‌ تا زانوی‌ مرا فرا می‌گرفت‌ و راه‌ عبور به‌ خاطر بارش‌ برف‌ مشخص‌ نبود و من‌ در دامنه‌ کوه‌ حیران‌ و سرگردان‌ در جست‌وجوی‌ راهی‌ بودم‌ تا خود را به‌ محل‌ ملاقات‌ برسانم‌ ولی‌ کوششهای‌ من‌ به‌ جایی‌ نرسید، دلهره‌ و اضطراب‌ امانم‌ را بریده‌ بود، در همان‌ اثنا صدایی‌ از بالای‌ کوه‌ شنیدم‌ که‌ می‌گفت‌:
احمد آقا! یا علی‌ بگو و بیا بالا! و همزمان‌ با شنیدن‌ این‌ صدا دو نور مانند نورافکن‌ دامنه‌ کوه‌ را روشن‌ کردند، تردیدی‌ نداشتم‌ که‌ این‌ صدا، صدای‌ آقای‌ مجتهدی‌ است‌ زیرا از قبل‌ با لحن‌ صحبت‌ ایشان‌ در مدتی‌ که‌ در خانه‌ پدری‌ من‌ در قم‌ سکونت‌ داشتند، آشنایی‌ داشتم‌.
مسیر تابش‌ نور را در پیش‌ گرفتم‌ و یا علی‌ گویان‌ خود را به‌ بالای‌ کوه‌ ایفل‌ رسانیدم‌. در آنجا آقای‌ مجتهدی‌ را دیدم‌ که‌ ایستاده‌اند و انتظار مرا می‌کشند! سلام‌ کردم‌ و ایشان‌ ضمن‌ جواب‌ سلام‌ و خوشآمدگویی‌، صورتم‌ را بوسیدند. خواستم‌ دست‌ آن‌ ولیّ خدا را ببوسم‌، اجازه‌ ندادند و مرا با خود به‌ کلبه‌ کوچکی‌ در آن‌ حوالی‌ بردند که‌ زن‌ سالخورده‌ای‌ در آنجا بود.
پیرزن‌ که‌ با قهوه‌ داغ‌ از ما پذیرایی‌ می‌کرد، پسری‌ داشت‌ که‌ به‌ سرطان‌ حنجره‌ مبتلا شده‌ بود و در همان‌ کلبه‌ بستری‌ بود. می‌دیدم‌ که‌ آن‌ زن‌ مسیحی‌ پروانه‌وار به‌ دور آقای‌ مجتهدی‌ می‌چرخد و نسبت‌ به‌ ایشان‌ علاقه‌ شدیدی‌ نشان‌ می‌دهد و من‌ از ماجرایی‌ که‌ ساعتی‌ پیش‌ میان‌ او و آن‌ مرد خدا اتفاق‌ افتاده‌ بود، اطلاعی‌ نداشتم‌ حس‌ کنجکاوی‌ام‌ تحریک‌ شده‌ بود و می‌خواستم‌ هر چه‌ زودتر در جریان‌ این‌ دیدار ناگهانی‌ قرار بگیرم‌.
پس‌ از دقایقی‌ استراحت‌ و صرف‌ چند فنجان‌ قهوه‌، از آن‌ پیرزن‌ مسیحی‌ پرسیدم‌:
شما این‌ آقا را قبلاً دیده‌ بودید؟!
گفت‌: چند ساعت‌ پیش‌ او را برای‌ اولین‌ بار در اینجا دیدم‌ و فکر می‌کردم‌ که‌ پسر حضرت‌ مریم‌ به‌ کمک‌ من‌ آمده‌ است‌!
گفتم‌: شما چه‌ مشکلی‌ داشتید؟
گفت‌: حدود سه‌ ماه‌ پیش‌ تنها پسرم‌ به‌ سرطان‌ حنجره‌ مبتلا شد و غده‌ بزرگی‌ که‌ در ناحیه‌ بیرونی‌ گلوی‌ او رشد کرده‌ بود، تارهای‌ صوتی‌ فرزندم‌ را فلج‌ کرده‌ و نمی‌توانست‌ صحبت‌ کند. در طول‌ این‌ مدت‌ که‌ به‌ تجویز پزشکهای‌ متخصص‌ سرگرم‌ مداوای‌ او بودم‌ نتیجه‌ای‌ نمی‌گرفتم‌ و فرزندم‌ روز به‌ روز ناتوان‌تر می‌شد تا به‌ حدی‌ که‌ از چند روز پیش‌ دیگر قادر به‌ راه‌ رفتن‌ نبود و پزشک‌ معالج‌ او نیز که‌ از درمان‌ او ناامید شده‌ بود به‌ من‌ سفارش‌ کرد که‌ او را در کلبه‌ کوهستانی‌ خود بستری‌ کنم‌ و بیش‌ از این‌ با تزریق‌ آمپول‌ و خوراندن‌ دارو آزارش‌ ندهم‌! فهمیدم‌ که‌ کار از کار گذشته‌ و فرزندم‌ را جواب‌ کرده‌اند.
دو روز پیش‌ به‌ هنگام‌ غروب‌، طبق‌ اعتقاداتی‌ که‌ ما مسیحیان‌ داریم‌ دست‌ به‌ دامان‌ حضرت‌ مریم‌ شدم‌ و شفای‌ فرزندم‌ را از او خواستم‌.
برای‌ چند لحظه‌ای‌ خوابم‌ برد. در عالم‌ رؤیا حضرت‌ مریم‌ به‌ دیدن‌ من‌ آمد و گفت‌: پرونده‌ عمر پسر تو بسته‌ شده‌ است‌ و از دست‌ من‌ کاری‌ برنمی‌آید!
گفتم‌: فرزند شما حضرت‌ عیسای‌ مسیح‌، مرده‌ها را زنده‌ می‌کرد، فرزند من‌ که‌ هنوز نمرده‌ است‌! از او بخواهید که‌ کمکم‌ کند. او تنها فرزند من‌ است‌ و زندگی‌ مرا اداره‌ می‌کند، من‌ بی‌او زنده‌ نمی‌مانم‌!
فرمود: از دست‌ فرزند من‌ هم‌ در این‌ مورد کاری‌ ساخته‌ نیست‌!
گفتم‌: پس‌ راهی‌ را جلوی‌ پای‌ من‌ بگذارید! من‌ مستأصل‌ و درمانده‌ام‌ و به‌ راهنمایی‌ شما نیاز دارم‌.
فرمود: من‌ و فرزندم‌ وقتی‌ با مشکلات‌ لاینحلی‌ مواجه‌ می‌گردیم‌ دست‌ به‌ دامان‌ پیامبر اسلام‌ می‌شویم‌. او و فرزندانش‌ در نزد خدا بسیار مقرّب‌اند و خداوند دعای‌ آنان‌ را مستجاب‌ می‌کند.
گفتم‌: چگونه‌ با این‌ پیامبر خدا ارتباط‌ برقرار کنم‌؟!
فرمود: همین‌طور که‌ با من‌ ارتباط‌ پیدا کردی‌! نام‌ او محمد است‌ و دختری‌ دارد به‌ نام‌ فاطمه‌ که‌ در نزد خدا بسیار عزیز و گرامی‌ است‌ و او پسری‌ دارد به‌ نام‌: مهدی‌ که‌ امروز حجت‌ خداوند در روی‌ زمین‌ است‌. به‌ این‌ سه‌ اسم‌ مبارک‌ متوسل‌ شو و از مادر این‌ حجت‌ خدا بخواه‌ تا شفای‌ فرزندت‌ را از مهدی‌ بخواهد.
وقتی‌ که‌ از خواب‌ بیدار شدم‌ این‌ سه‌ اسم‌ مبارک‌ را هنوز به‌ خاطر داشتم‌. نشستم‌ گیسوان‌ سفید خود را پریشان‌ می‌کردم‌ و با اضطرار و اصرار زیاد از «فاطیما» فاطمه‌(س‌) می‌خواستم‌ تا شفای‌ فرزندم‌ را از مهدی‌ بخواهد.
تا این‌ که‌ چند ساعت‌ پیش‌ این‌ جوان‌ به‌ کلبه‌ من‌ آمد و گفت‌:
مادر! غصه‌ نخور، فرزند فاطیما (فاطمه‌(س‌)) پسرت‌ را شفا می‌دهد!
هنگامی‌ که‌ او را دیدم‌ به‌ یاد تصویرهای‌ زیبایی‌ افتادم‌ که‌ در کلیساها از حضرت‌ مسیح‌ نقاشی‌ می‌کنند و فکر کردم‌ عیسای‌ مسیح‌ به‌ سراغ‌ من‌ آمده‌ است‌! همین‌ که‌ این‌ تصور در خاطرم‌ نقش‌ بست‌، به‌ من‌ گفت‌:
من‌ عیسای‌ مسیح‌ نیستم‌! بلکه‌ خاک‌ پای‌ کسی‌ هستم‌ که‌ شفای‌ فرزند خود را از مادر او می‌خواستی‌. من‌ مأموریت‌ دارم‌ که‌ بشارت‌ شفای‌ پسرت‌ را به‌ تو ابلاغ‌ کنم‌!
و بعد در کنار بستر فرزندم‌ نشست‌ و سرگرم‌ خواندن‌ اورادی‌ شد. و سپس‌ دست‌ خود را به‌ زیر کمر فرزندم‌ برد و کلمه‌ای‌ را با صدای‌ بلند بر زبان‌ آورد که‌ شباهتی‌ به‌ آن‌ سه‌ اسم‌ نداشت‌ و لحظاتی‌ بعد فرزندم‌ در بستر خود نشست‌ و به‌ من‌ گفت‌:
مادر! خیلی‌ تشنه‌ام‌، خیلی‌ گرسنه‌ام‌!
فرزندم‌ چند روزی‌ بود که‌ اصلاً احساس‌ تشنگی‌ و گرسنگی‌ نمی‌کرد و اگر چیزی‌ به‌ او می‌دادم‌ قادر به‌ فرو بردن‌ او نبود و لذا با تزریق‌ سرمهای‌ خوراکی‌ از او پرستاری‌ می‌کردم‌. لذا وقتی‌ که‌ گفت‌: خیلی‌ تشنه‌ام‌! خیلی‌ گرسنه‌ام‌! فهمیدم‌ که‌ عنایت‌ مهدی‌ کار خود را کرده‌ و حالا تردیدی‌ ندارم‌ که‌ او شفا یافته‌ است‌.
از آن‌ زن‌ مسیحی‌ پرسیدم‌: این‌ آقا با چه‌ زبانی‌ با شما صحبت‌ کرد که‌ حرفهای‌ او را می‌فهمیدی‌؟!
گفت‌: به‌ زبان‌ آلمانی‌! انگار سالها است‌ که‌ در این‌ حوالی‌ زندگی‌ می‌کند! او آدم‌ عجیبی‌ است‌! و هنگامی‌ که‌ از آقای‌ مجتهدی‌ پرسیدم‌: وقتی‌ که‌ دست‌ در زیر کمر این‌ جوان‌ بیمار بردید، چه‌ کلمه‌ای‌ را با صدای‌ بلند ادا کردید؟
فرمودند: احمد آقا جان‌! یک‌ «یاعلی‌» گفتیم‌ و کار را تمام‌ کردند!
در عرض‌ چند ساعتی‌ که‌ آنجا بودیم‌ حال‌ آن‌ جوان‌ بیمار کم‌کم‌ رو به‌ بهبود گذشت‌ تا جایی‌ که‌ قادر بود با کمک‌ گرفتن‌ از عصای‌ دستی‌ حرکت‌ کند و غده‌ بزرگ‌ گلوی‌ او نیز رو به‌ کوچک‌ شدن‌ گذاشته‌ بود و آن‌ جوان‌ با انقلاب‌ حال‌ عجیبی‌ به‌ مادر پیر خود دلداری‌ می‌داد و می‌گفت‌:
مادر! غصه‌ نخور! احساس‌ می‌کنم‌ که‌ دیگر مشکلی‌ ندارم‌، از این‌ پس‌ مثل‌ همیشه‌ سور و سات‌ مورد نیازت‌ را خودم‌ تهیه‌ می‌کنم‌! دوران‌ سختی‌ ما سپری‌ شده‌ است‌! باز مثل‌ گذشته‌ با هم‌ زندگی‌ می‌کنیم‌، خدا بزرگ‌ است‌!
با این‌ که‌ بیش‌ از سی‌ سال‌ از این‌ ماجرا می‌گذرد، هرگاه‌ که‌ خاطره‌ این‌ دیدار ناگهانی‌ را صحنه‌ به‌ صحنه‌ مرور می‌کنم‌ منقلب‌ می‌شوم‌. *


پی‌نوشت‌ :

* برگرفته‌ از: در محضر لاهوتیان‌، ص‌۳۰۵.

 

 

موعود شماره ۵۰

Check Also

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *