جمال یوسف

مریم ضمانتى یار

فاطمه دستى به پیشانى جمال الدین کشید. آرام بوسه اى بر گونه او زد و کنار یوسف نشست. یوسف قرآن را بست و بوسید. زن بغض گلویش را فرو خورد و گفت:
– جمال الدین مرتب از من مى پرسد که تو چرا باید به سفر بروى. او فهمیده که تو مى خواهى خودت را به کشتن بدهى! یوسف پسرمان هنوز خیلى کوچک است. او فقط نه سال دارد، زود است که یتیم شود.
یوسف دستش را روى دست لطیف و نرم جمال الدین گذاشت و آرام او را نوازش کرد:
– خدا نکند! چه کسى گفته من مى خواهم خودم را به کشتن بدهم و یا قرار است جمال الدین یتیم شود؟
– دل من گفته، دل من مى گوید!
– به خدا پناهش بده. نگران نباش.
– آخر چرا تو باید به این سفر بروى؟ حلّه کجا و ایران کجا؟ جداى از اینکه این سفر بسیار طولانى است، تازه تو دارى به پاى خودت به کام مرگ مى روى. تو که مى دانى »هولاکو« چقدر بى رحم است. مگر او خدا و دین مى فهمد که شما از او امان مى خواهید؟ تو بهتر از من مى دانى که مغول به احدى رحم نمى کند.
– همین مغول وحشى تا ایران آمده، چیزى نمانده به عراق برسد.
– این را مى دانى و مى خواهى به پاى خودت به کاخ هولاکو بروى؟
– چاره اى نیست. باید بروم. جان مردم عراق در خطر است.
– مگر تو نگهبان جان مردم عراقى؟
– نه… معلوم است که نیستم. نگهبان همه ما خداست. ولى خودت که مى دانى تمام مردم کربلا و نجف، کاظمین و سامرا، خانه و زندگیشان را از ترس رها کرده و با کوزه آب و تکه نانى خشک و با وحشت و اضطراب پناهنده بارگاه ائمه، علیهم السلام، شده اند. مردم حلّه هم که سر به بیابان و نیزارهاى اطراف گذاشته اند و آنها هم که توانسته اند به کربلا و نجف پناه برده اند. ما هم که مانده ایم فقط براى دریافت جواب از هولاکوست.
– مگر من نمى دانم که اینها را برایم مى گویى؟ من خودم هر شب که مى خوابم کابوس مى بینم و بى اختیار فکر مى کنم صداى پاى اسبان مغول در کوچه خلوت حلّه به گوش مى رسد.
– ما باید سعى خودمان را بکنیم. اگر پاى مغول به عراق برسد، جز ویرانى چیزى به همراه نخواهد داشت. جمال الدین غلتى زد و بیدار شد. مادر و پدرش را که بالاى سرش دید، بلند شد و نشست:
– اتفاقى افتاده؟ مغولها آمده اند؟
یوسف، جمال را در بغل گرفت و بوسید:
– نه عزیز دلم. نه پسرم. نترس بخواب. ما اینجا در پناه جدمان امیرالمؤمنین و امام حسین، علیهماالسلام، در امان هستیم.
جمال الدین چشمهایش را روى هم گذاشت خوابید و با نوازشهاى پدر خیلى زود به خواب رفت. او هم با همه کودکى در طول روز آنقدر درباره مغولها و وحشت حمله آنها مى شنید که شب دچار وحشت و کابوس مى شد.
یوسف آهسته تر گفت: نگران نباش آرام بگیر. ببین این طفل معصوم از پریشانى هاى تو چطور آشفته شده و در خواب هم دچار وحشت است.
– چه کنم؟ از تصور اینکه قرار است تو به دربار هولاکو بروى تنم مى لرزد.
– خودت که شنیدى وقتى جواب امان نامه آمد. فرستاده هولاکو گفت: او گفته اگر دلهاى ما هم همان گونه که در نامه اظهار کرده ایم باشد، به نزد او برویم. براى اینکه ثابت کنیم همین طور است باید برویم. در ضمن ما در نامه مان نوشته ایم که همه تسلیم هستیم و امنیت و آسایش مى خواهیم، ما که نگفته ایم که مى خواهیم با آنها بجنگیم.
– اصلاً مگر فرزند چنگیز کسى است که این حرفها را بفهمد؟
– ما دل به آنها سپرده ایم که صاحب این سرزمین مقدس هستند. این سرزمین متعلق به بهترین عزیزان خداست. همانها ما را از خطر نجات مى دهند.
– یوسف! من هم به‌اندازه تو به صاحبان این سرزمین اعتقاد دارم. اما چرا از بین سید مجدالدین و فقیه ابن العزّ که این امان نامه را نوشتند، تو پذیرفتى که به بارگاه هولاکو بروى؟
– نمى دانم! حس مى کنم باید خطر این سفر را به جان بخرم. براى اینکه جمال الدین شاهد جنگ و حمله و قحطى نباشد. به خاطر اینکه همه در آرامش و آسایش زندگى کنند. تو هم به جاى این همه نگرانى، دعا کن! من هم قبل از سفر به سوى ایران، براى تجدید قوا و دلگرمى به کربلا و نجف مى روم و از اجداد طاهرینم مدد مى خواهم.
فاطمه اشکهایش را به آرامى پاک کرد و گفت: کاش آرامش دل تو را من داشتم.
یوسف لبخند مهربانى زد و گفت: دعا مى کنم خدا به دلت آرامش بدهد. اما اگر نگرانم نبودى دلگیر مى شدم. زنى مهربان چون تو باید هم نگران همسرش باشد. اما من فرزند فاطمه زهرا، علیهاالسلام، هستم. تو فکر مى کنى مادرى چون زهراى مرضیه، علیهاالسلام، فرزندى تنها و بدون پناه چون یوسف را تنها مى گذارد؟
با این کلام آرامشى شیرین وجود فاطمه را دربرگرفت. از جا بلند شد، شمع بالاى بستر جمال الدین را برداشت و گفت: از روى جده ات زهرا، علیهاالسلام، خجالت مى کشم… چه کنم که تو را به‌اندازه همه عالم دوست دارم.
یوسفى لبخندى زد و گفت: همین براى من کافى است.
× × ×
فرستادگان هولاکو پشت در خانه کوچک یوسف ایستاده بودند تا او را با خود به ایران ببرند. تلکم رو به علاءالدین گفت:
– این مرد مى فهمد دارد چکار مى کند؟
علاءالدین سرى تکان داد و گفت: حتماً مى فهمد وگرنه جرأت نمى کرد به پاى خودش به کام مغول برود. این سرزمین، سرزمین عجیبى است…
یوسف، جمال الدین را در آغوش گرفت و بوسید:
– تا آمدن من مواظب مادرت باش.
جمال لب برچید، ولى سعى کرد جلوى ریختن اشکهایش را مردانه بگیرد:
– تو که برمى گردى پدر؟
– معلوم است که برمى گردم. من خیال ندارم بقیه عمرم را در ایران زندگى کنم!
سر بلند کرد، نگاهى به چشمان اشکبار فاطمه‌انداخت و رو به جمال الدین گفت: در تمام دنیا سه چیز را دوست دارم. مادرت، تو و حلّه.
فاطمه جلو آمد: یوسف تو را به جدت امیرالمؤمنین، علیه السلام، مرا سیاهپوش نکنى!
– پناه بر خدا زن! چه سوگند غریبى! عمر به دست خداست. نیت من خیر است. من مى روم تا براى این مردم وحشتزده و مضطرب از دشمن، امان نامه بگیرم، خدا هم از دل من با خبر است، پس یاریم مى کند. نگران نباش.
تلکم از پشت در داد زد: شیخ یوسف چه مى کنى؟ راه درازى در پیش داریم بیا. یوسف صدایش را بلند کرد و گفت: آمدم… آمدم…
دوباره جمال الدین را بوسید و با نگاهش به دل فاطمه اطمینان داد که چاره اى جز صبورى نیست. از خانه بیرون رفت. جلوى در سید مجدالدین و فقیه ابن العز که هر دو از بزرگان حله بودند و همراه یوسف امان نامه براى هولاکو نوشته بودند، با دیدن یوسف جلو آمدند و او را در آغوش گرفتند.
سید مجدالدین کنار گوش یوسف گفت: امیدواریم سربلند برگردى. اگر کهولت سن نبود حتماً خودم به این سفر مى رفتم.
فقیه نیز پیشانى نورانى یوسف را بوسید و گفت: تا برگردى در جوار حرم امیرالمؤمنین برایت دعا مى کنم. تنها کارى که از دست من پیرمرد براى جوانمردى چون تو ساخته است.
یوسف دست فقیه را بوسید و گفت:
– به پشتوانه همین دعاها دل به خطر سپرده ام. هواى خانواده ام را داشته باشید. آنها در این شهر خالى از سکنه، بدون من روزهاى سختى در پیش دارند.
– نگران نباش آنها را همراه خانواده خودمان به حریم امیرالمؤمنین، علیه السلام، مى بریم و نمى گذاریم سختى بکشند. اگر بتوانى امان نامه را امضاء کنى دین بزرگى بر گردن این مردم خواهى داشت.
یوسف سوار بر اسب شد و همراه دو فرستاده هولاکو از آنها دور شد. فاطمه در را پشت سر آنها بست و روى زمین کنار دیوار نشست و گذاشت اشکهایش بى امان ببارند. جمال الدین جلوى مادر زانو زد و گفت: گریه نکن. پدر به سلامت برمى گردد.
فاطمه سر او را در آغوش گرفت و زیر لب نالید: خدا کند…
× × ×
هولاکو در زره جنگى با کلاه خودى آهنین و شمشیرى آخته بر کمر، هیبتى ترسناک به خود گرفته بود و دور تا دور او فرماندهان جنگى مغول با چشمانى خونبار و بى رحم ایستاده بودند. موضوع دیدار و ملاقات پادشاهشان عجیب بود. شمشیر آنها به احدى رحم نکرده بود و هر جا که رفته بودند خون و آتش و ویرانى به جا گذاشته بودند و به کسى فرصت التماس و امان خواهى هم نداده بودند. حالا هنوز در ایران بودند که از عراق درخواست امان رسیده بود.
شیخ یوسف سدیدالدین بزرگ آل مطهر در حله، در کمال آرامش خاطر و خونسردى پا به کاخ هولاکو گذاشت. نه آن هیبت و عظمت دلش را لرزاند و نه آن چشمان خون آشام و وهمناک. هولاکو او را که دید بدون مقدمه گفت: چطور جرأت کردید با من مکاتبه کنید و تسلیم خود را اظهار نمایید؟ چطور جرأت کردید به دیدار ما بیایید با اینکه هنوز معلوم نبود دستور من در زمینه فتح عراق، تسخیر بغداد و دستگیرى خلیفه بغداد چیست؟ از طرفى آیا اطمینان داشتید که من امان خواهى شما را مى پذیرم و با شما صلح مى کنم و از نزد ما به سلامت خواهید رفت؟
یوسف نفس عمیقى کشید و گفت: ما این کار را بدون پشتوانه نکرده ایم؟
– پشتوانه؟ از کدام پشتوانه حرف مى زنى؟
– روایتى از اماممان حضرت امیرالمؤمنین، علیه السلام، به ما رسیده که در آن حضرت مى فرمایند:
»زوراء… مى دانى زوراء{P چیست؟ سرزمینى است داراى درختان گز که ساختمانهاى محکمى در آنجا بنا مى شود، مردم بسیارى در آن سرزمین سکونت خواهند داشت و مردان و امیرانى در آنجا به وجود خواهد آمد. فرزندان عباس آن سرزمین را مقر سلطنت خود قرار مى دهند و از زر و سیم کاخهاى خود را زینت داده و شب و روز در عیش و نوش به سر مى برند، به وسیله آنان هرگونه ستم و تجاوز و ترس و وحشت هول انگیزى روا داشته مى شود. پیشوایان بدکار، پادشاهان فاسق و وزراى خیانتکار در آنجا گرد آیند و فرزندان ایران و روم را به خدمت گمارند، اگر کار خوب ببینند اعتنا نکرده و به آن عمل نمى کنند و چنانچه گناه و زشتى مشاهده کنند از آن جلوگیرى و ممانعت نمى نمایند. در آن هنگام اندوه عمومى و گریه طولانى پدید مى آید!
بیچاره مردم بغداد! که در نتیجه سلطه و هجوم مغولان پایمال گردند! مغولان مردمانى هستند که چشمانى ریز دارند! صورتشان همچون سپر چکش خورده، پهن و گرد است، لباس رزم مى پوشند و مسلح و دلیرند. پادشاه آنان از همان جا (خراسان) که سلطنت عباسیان آشکار گشت خواهد آمد، صداى وى درشت و مردى نیرومند و داراى همتى بلند است، به هر شهرى که مى رسد آن را فتح مى کند و هر پرچمى که بر ضد او افراشته شود، سرنگون مى گردد.«
آرى چون اوصافى را که در سخنان حضرت على، علیه السلام، آمده است در شما مشاهده کردیم و شما را چنین یافتیم، یقین کردیم که اگر با شما از در دوستى درآییم ایمن خواهیم بود و به همین علت نزد شما آمدیم.
هولاکو با شنیدن حرفهاى یوسف، لبخندى مغرورانه زد و نگاهى به سران لشکرش انداخت. خشنودى در نگاه همه آنها موج مى زد. هولاکو فرمان داد همان لحظه امان نامه اى بنویسند و به یوسف گفت:
– در صورت فتح عراق و سقوط بغداد، شهر حله و دیگر شهرهایى که تقاضاى امان کرده اند، در امان هستند. به تمام سران لشکرم فرمان مى دهم که در صورت فتح بغداد، شهرهاى امان خواسته را از حمله سربازان تحت امرشان حفظ کنند.
امان نامه که نوشته شد هولاکو آن را مهر زد و به دست یوسف داد: برو که هم خودت و هم مردم تمامى این شهرها در امان هستند.
دل یوسف لبریز از شوق و شادمانى شد. با همه وجودش خدا را سپاس گفت و همان لحظه از دلش گذشت که یک راست به نجف برود تا از مولایش تشکر کند. هولاکو به یوسف اجازه مرخصى داد و او امان نامه را در جاى امنى روى اسبش گذاشت و بسرعت به سوى عراق تاخت.
× × ×
صداى کوبه در دل فاطمه را از جا کند. از وقتى یوسف رفته بود هیچ خبرى از او نداشت. جمال الدین بسرعت به طرف در دوید. صداى پاى اسب پدرش را مى شناخت فاطمه اما جرأت نکرد. مى ترسید دوستان مجدالدین و ابن العز برایش پیغام بدى بیاورند.
جمال الدین در را گشود و سیماى خسته اما شادمان پدر را که دید از عمق وجودش فریاد زد: پدر برگشتى؟!
یوسف از اسب فرود آمد و همان جا میان کوچه جمال را در آغوش گرفت. فاطمه از شنیدن صداى خنده پدر و پسر، پر درآورد. یوسفش به سلامت برگشته بود. یوسف سربلند همراه با جمال الدین پا به حیاط خانه گذاشت:
– دیدى که برگشتم و سیاهپوش نشدى.
فاطمه میان گریه خندید: چطور خدا را شکر کنم؟
– من که به شکرانه این سربلندى، یک راست به نجف رفتم. از این به بعد دیگر جاى وحشت و نگرانى نیست. فردا بعد از طلوع سپیده، هر سه به نجف مى رویم و با زیارت امیرالمؤمنین آخرین دل نگرانیها را هم از دلمان پاک مى کنیم. بعد از این حله، کربلا، نجف، کوفه، کاظمین و سامرا امان نامه دارند و هیچ سرباز مغولى حق ندارد پا به این شهرها بگذارد.
– هولاکو چطور راضى شد؟!
– این اعجاز امیرالمؤمنین بود. صدها سال پیش، پیش بینى فتح مغول را فرموده بود. روایت حضرت را در مورد حمله مغول که گفتم هولاکو همان لحظه حتى بدون مشورت با سران لشکر و مشاورانش امان نامه را مهر کرد. بعد از این هیچ خطرى ما را تهدید نمى کند. ما در پناه امیرالمؤمنین و فرزندانش در امان هستیم. جمال الدین با افتخار نگاهى به پدرش انداخت و گفت: یعنى دیگر مغولها به ما حمله نمى کنند؟
– نه پسرم، نه عزیز دلم. ما در امان هستیم.
× × ×
اولجایتو از نوادگان هولاکو در حالى که در سرسراى کاخش در سلطانیه قدم مى زد و به چمنزار زیباى پیش رویش نگاه مى کرد، در فکر کارى بود که کرده بود. کارى که سخت از آن پشیمان شده بود و به فکر چاره اى براى جبران آن بود.
بیش از این طاقت نیاورد و به مشاوران حاضر در کاخ گفت: ساعتى پیش در اندرون کاخم بودم که عصبانى شدم و یکى از همسرانم را سه طلاقه کردم. حالا سخت پشیمانم و نمى دانم چه کنم.
یکى از مشاورین رو به سلطان گفت: فقهاى اهل سنت مى گویند: آن زن، دیگر همسر شما نیست. چون او را سه طلاقه کرده اید. نمى توانید رجوع کنید و یا دوباره او را عقد کنید مگر اینکه شخص دیگرى با او ازدواج کند، بعد او را طلاق بدهد. آنگاه شما مى توانید با عقد جدید و شرایط جدید او را به همسرى مجدد خود انتخاب کنید.
اولجایتو اخمهایش را در هم کشید و گفت: این شافعى ها هم چه حرفهایى مى زنند! شما که در هر مسأله اى فتواهاى مختلفى دارید، در این مسأله قول و حرف دیگرى نیست؟
– نه قربان. همه در این مسأله اتفاق نظر داریم.
یکى از حاضرین که پیرمردى موى سپید و کهنسال بود گفت: ولى قربان من پیشنهادى دارم. چشمان اولجایتو درخشید. بگو شاید مشکل ما را حل کند.
– در حله فقیهى زندگى مى کند که فتوا به باطل بودن این طلاق مى دهد.
فقیه شافعى با عصبانیت گفت: اگر جمال الدین حلى را مى گویى که مذهب او باطل است! اولجایتو رو به پیرمرد گفت: چه کسى را مى گویى؟
پیرمرد قدمى جلو گذاشت و گفت: جمال الدین حسن بن یوسف سدیدالدین از آل مطهر فقیه شیعه در حله. شافعى بلندتر گفت: او عقل ندارد و پیروانش هم بى خرد و نادان هستند. براى شاه سزاوار نیست که کسى را به دنبال چنین شخصى بفرستد. در حالیکه فقها و بزرگان مذاهب چهارگانه در خدمت شما هستند. اولجایتو که نگران از دست دادن آن زن جوان بود گفت: مهلت بدهید. ضرر ندارد او را ببینیم. سریعاً فرستاده اى را به حله بفرستید و بگوئید این فرد را نزد ما بیاورد.
× × ×
فرستاده پادشاه مغول راهى حله شد تا به نزد علامه حلى برود. همان جمال الدین پسر یوسف که هم اکنون در سایه آرامش حله به مرجعیت شیعه رسیده بود و شاگردان بسیارى در محضر او درس مى خواندند. آرامش بعد از طوفان، حکمرانان مغول را تسلیم فرهنگ و تمدن اسلام کرده بود و آنها اسلام آورده بودند، اگر چه اولجایتو مذهب شافعى را پذیرفته بود. اما مذهبش از اعتقاد نیاکان بت پرست و خونریزش براى عموم مردم قابل تحملتر بود.
فرستاده اولجایتو منتظر خبر بود و همسر جمال الدین با چشمانى اشکبار جلوى در ایستاده بود و راه را بر جمال گرفته بود:
– بگذارم به همین راحتى به دربار پادشاه مغول بروى؟ آنها همه خونریز و وحشى اند.
جمال الدین لبخند زد و گفت: درست مثل مادرم، وقتى که پدر به دیدار هولاکو مى رفت. عزیز دل من! یک مسأله فقهى پیش آمده و اولجایتو یک سؤال دارد. دوران جنگ و خونریزى هم که تمام شده.
– نمى گذارم. من به اینها اعتماد ندارم.
– ببین سمانه من! اینها که از هولاکو بدتر نیستند. دوره و زمانه هم که عوض شده.
– به من و بچه هایمان رحم کن.
– نترس… اتفاقى نمى افتد.
– تو چرا مى خندى؟
– چکار کنم؟ گریه کنم؟
– ببین… جمال…من…
– اولجایتو با همسرش نزاع کرده جو من مى روم تا بین زن و شوهرى را داى از مذهب و پست و مقامشان صلح برقرار کنم. اینکه بد نیست.
سمانه آرامتر شد و گفت: به همین راحتى؟
– از این هم راحت تر! نه قرار است بروم با یک لشکر مغول بجنگم؟! اگر بدانى پدرم در چه شرایطى به ایران رفت. اگر بدانى تمام شب خواب به چشمانم نیامد و وانمود کردم که خوابم و صداى گریه مادر و دلدارى پدر را شنیدم… حالا که خبرى نیست.
– مى دانم.
– مى دانى و باز هم مانع و نگران من هستى؟
سمانه تسلیم شد. کنار رفت و اشکهایش را پاک کرد و گفت: اصلاً تقصیر من است که اینقدر تو را دوست دارم و دلواپس تو هستم.
جمال الدین خنده شیرینى کرد و گفت: خدا رحمت کند پدرم را مى گفت اگر غیر این باشد جاى نگرانى است.
× × ×
اولجایتو مجلسى را آماده کرده بود که در آن تمام دانشمندان و علماى مذاهب چهارگانه اهل سنت جمع شده و همگى منتظر آمدن فقیه اهل حله بودند. جمال الدین با همان آرامشى که آن روز در سیماى پدرش یوسف موج مى زد پا به سرسراى کاخ اولجایتو نواده هولاکو گذاشت. جلوى در ورودى بدون اعتنا به آن مجلس شاهانه کفشهایش را درآورد و خم شد، آنها را برداشت، به دست گرفت، سلام کرد و مستقیم به طرف اولجایتو رفت و کنار او نشست. علما و بزرگان و دانشمندان که سعى مى کردند در حضور سلطان نفس کشیدنشان هم آرام و همراه با احترام باشد، با چشمان خیره به رفتار عجیب علامه حلى خیره شدند.
یکى از آنها آهسته کنار گوش اولجایتو گفت: به عرضتان نرسانیدم که این مرد عقل ندارد!
اولجایتو که فقط به فکر مسأله طلاق و همسرش بود گفت: علت این کارها را از خودش بپرسید. مرد رو به علاّمه پرسید: چرا در پیشگاه سلطان به خاک نیفتادى و خشوع نکردى؟
علامه با خونسردى گفت: چون براى رسول خدا، صلّى اللّه علیه وآله، احدى رکوع نکرد و هر کس در محضر مبارکش حاضر شد، بر او سلام مى کرد و خداوند فرموده: هنگامى که وارد خانه اى شدید سلام کنید. به عنوان درودى فرخنده و پاکیزه از نزد خدا. رکوع و سجود مخصوص پروردگار است و براى غیر خدا جایز نیست.
مرد پرسید: چرا در کنار شاه نشستى؟
– چون غیر از آنجا، جاى دیگرى خالى نبود!
– چرا کفشهایت را به دست گرفتى. این خلاف تربیت و ادب است؟
– ترسیدم از اینکه حنفى ها کفشم را بدزدند، چنانکه ابو حنیفه – پیشواى حنفى ها – کفش رسول خدا، صلّى اللّه علیه وآله، را دزدید! دانشمندان و علماى حنفى که در جلسه حضور داشتند اعتراض کردند:
– چنین مطلبى اصلاً صحت ندارد چون ابو حنیفه در زمان رسول خدا، صلّى اللّه علیه وآله، نبود، بلکه صد سال بعد از وفات پیامبر متولد شده است.
– ببخشید فراموش کردم! شاید دزد کفش رسول خدا، صلّى اللّه علیه وآله، شافعى، پیشواى شافعى ها بوده.
شافعیان حاضر در مجلس برآشفته اعتراض کردند. چنین چیزى صحت ندارد. تولد شافعى بعد از وفات ابوحنیفه و ۲۰۰ سال بعد از رحلت پیامبر، صلّى اللّه علیه وآله، بوده است.
– ببخشید، شاید دزد کفش مالک – پیشواى مالکى ها – بوده است.
بزرگ مالکى ها عصبانى تر فریاد زد: دروغ محض است. مالک بعد از شافعى تازه متولد شده است اصلاً حضور پیامبر، صلّى اللّه علیه وآله، را درک نکرده است.
علامه لبخندى زد و گفت: بعید نیست احمد بن حنبل – پیشواى حنبلى ها – این کار را کرده باشد!
بزرگ حنبلى ها هم برآشفت و اعتراض کرد و صداى همهمه از جمع بلند شد و پیروان هر یک از مذاهب تلاش مى کردند تا با سند و مدرک ثابت کنند که پیشوایشان اصلاً یک بار هم پیامبر، صلّى اللّه علیه وآله، را ندیده است.
علامه دست بلند کرد و همه را دعوت به سکوت کرد و رو به اولجایتو گفت: شنیدى؟ شنیدى همه بزرگان و فقها و علماى این مذاهب چطور اعتراف کردند که رؤساى مذاهب چهارگانه هیچ کدامشان در زمان رسول اللَّه، صلّى اللّه علیه وآله، نبوده اند و این یکى از بدعتهاى این مذاهب است که از مجتهدینشان فقط این چهار نفر را اختیار کرده اند و اگر در بین آنها کسى پیدا شود که در دانش و دیگر مسایل از هر نظر داناتر و فاضلتر از این چهار نفر باشد، جایز نمى دانند که برخلاف فتواى یکى از این چهار نفر فتوا بدهد.
اولجایتو متعجب پرسید: یعنى هیچکدام از رؤساى مذاهب چهارگانه محضر رسول خدا، صلّى اللّه علیه وآله، را درک نکرده اند و پیروان آنها هم همین طور؟!
علامه سر تکان داد و گفت نه، نبوده اند… در صورتى که ما مذهبمان را از على بن ابى طالب، علیه السلام، جان رسول خدا، صلّى اللّه علیه وآله، برادرش، دامادش، پسر عمویش، وصى اش و پس از او از فرزندان معصومش گرفته ایم.
سلطان به فکر فرو رفت و همه حاضرین سکوت کردند. علامه از راهى وارد شده بود که هیچکس را توان مقابله با آن نبود. اولجایتو همچنان در فکر بود که بزرگ شافعى ها صلاح ندانست بیشتر از این سلطان به حرفهاى فقیه شیعه فکر کند. کنار گوش او گفت: قربان قرار نبود جمال الدین حلى به محضر شما شرفیاب شود که از مذهب خودش دفاع کند، قرار بود او حکم طلاق همسرتان را بگوید.
اولجایتو پرسید: تو که مى گفتى او عقل ندارد…
شافعى پاسخ نداد و اولجایتو موضوع طلاق را براى علامه گفت.
علامه پرسید: در هنگام طلاق دو شاهد عادل حضور داشته است؟
– نه، من و همسرم تنها بودیم.
– طلاقى که سلطان داده، باطل است. چون شرط طلاق موجود نبوده و یکى از شرایط طلاق حضور دو شاهد عادل است. اولجایتو شادمان از جا بلند شد و گفت: یعنى آن زن هنوز همسرماست؟
– بله طلاق شرعى نیست.
صداى همهمه از جمع بلند شد و همه شروع به آوردن دلیل براى رد حرف علامه کردند. علامه با بحث و مناظره همه را قانع کرد و از جا برخاست و با همان آرامشى که آمده بود به حله بازگشت.
× × ×
خبر شیعه شدن اولجایتو همچون دادن امان نامه هولاکو، خاندان آل مطهر و تمام شیعیان عراق را شادمان کرد. جمال الدین با دیدارها و صح

موعود شماره ۲۲

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *