– »اى روزگار! مى بینى آقا حامى؛ هیچ فکر مى کردى یک روز کنار بچه ها تو عملیات شرکت کنى، یک روزى هم دنبال تکه بدنهایشان بیایى؟ من که فکر نمى کردم…« سید که پشت فرمان نشسته بود و با بیل مکانیکى مشغول کار بود بعد از این جملات در سکوت معنى دارى فرو رفت. حامى دنباله سکوت را گرفت و از اتاقک بیل به بیرون زل زد. تا چشم کار مى کرد خاک بود، مثل همان روزها، خاکریزها همان خاکریزها، سنگر همان سنگر… فقط در نقاط دورتر، نیروهاى عراقى، اتاقک هاى نگهبانى ایجاد کرده بودند.
انگار همین دیروز بود. »عملیات با رمز یازهرا، علیهاالسلام، شروع شد. بچه ها که اسم رمز را فهمیدند، دل تو دلشان نبود. چقدر خوب پیشروى مى کردیم. حدود ۱۵ کیلومتر داخل خاک عراق شده بودیم. آتش دشمن لحظه اى قطع نمى شد. فشنگهاى رسام مثل ستاره هاى دنباله دار بالاى سرمان رد مى شدند… چه جهنمى… بچه ها کنار دستم یکى یکى رو زمین مى افتادند. اما شهیدان! شما چه زیبا راه بهشت را پیدا کردید و عبور کردید و ما جامانده ها بعد از چند سال آمدیم دنبالتان. آنهم در خاک دشمن. پس چى بود که مى گفتید، حامى ما را شفاعت کن. دیدید که آخر زمینگیر شدم… آخ، حاجى! تو همین جاها بود که روى زمین افتادى و توى تاریکى به اوج روشنایى پرواز کردى. اسلحه ات را از زمین برداشتم و به دل دشمن…«.
در این وقت دست گرم سید روى شانه حامى نشست و او را از خاطراتش بیرون آورد. حامى نفس عمیقى کشید و به سید نگاه کرد. سید که با انگشت به نقطه اى اشاره مى کرد، گفت: »افافاف، حامى! آن عراقى ها را مى بینى، حتى حاضر نیستند، پوتین هایشان را در بیاورند، انگار آمدند جنگ کنند… دلم مى خواهد بإ؛ پ پ همین بیل بلندشان کنم و محکم بزنمشان زمین. اما حیف که بیل رو باید تمیز و پاک نگه دارم براى شهیدان خودمان«.
حامى به نیروهاى عراقى که در اطراف پراکنده بودند و مراقب بچه هاى تفحّص بودند، نگاه کرد و گفت: »چرا این عراقى ها ما را تنها نمى گذارند؟« سید جواب داد:
شاید مى ترسند نقشه بکشیم و این ۱۵ کیلومتر را به تبرکىف شهدایمان مال خودمان کنیم. مى ترسند مرزبندى کنیم و بگوییم: محدوده عملیاتى کربلاى ۵. با وضو وارد شوید…
لبخند سید با دیدن چهره حامى که غم آلود بود زود بند آمد. حامى گفت: »این نشان مى دهد که هنوز از ما حساب مى برند.« سید همچنان تلّه هاى خاک را با انگشتان بیل زیر و رو مى کرد که چشمانش را ریز کرد و آرام سرش را از پنجره اتاقک بیرون برد و گفت: »حامى، برو پایین، ببین چیه؟ اگر خدا بخواهد…« حرف سید ادامه داشت که حامى مثل برق بیرون پرید و با عجله لابلاى خاک مشغول جستجو شد. تکه اى از چفیه را از خاک جدا کرد و به سینه چسباند. آهسته گفت: »امام زمان! به دادمان برس. مولا! اجازه بده، شهیدان را پیدا کنیم.«
خدایا! احساس مى کنم بچه ها، چهار، پنج متر زیر خاک دارند دست و پا مى زنند اما نمى توانستیم پیدایشان کنیم…« سید پارکت بیل را خالى کرد و مشتى دیگر برداشت. خبرى نبود. حامى بغضش را فرو خورد و به عراقى ها که به او چشم دوخته بودند نگاه کرد و بى صدا وارد اتاقک شد. سید چفیه را که دید، بوسید و گفت: »رفیقان! چرا از ما فاصله مى گیرید؟ شما آمدید در خاک دشمن، ما آمدیم شما را برگردانیم تو ایران خودمان. مى دانم نامحرمیم اما آقایى کنید. اگر دوستمان ندارید، باشد، اما ما به عشق شما آمده ایم.« حامى در حالیکه با سید هم ناله شده بود زیارت عاشورا را از جیب پیراهنش درآورد و به زمزمه شروع کرد به خواندن. »السلام علیک یا اباعبدالله…، مهدى جان! تو را به جدت کمکمان کن…« هق هق ناله حامى فضاى اتاقک را پر کرده بود. سید گفت: »حامى جان! مواظب باش عراقى ها حساس نشوند. حامى! مثل شبهاى عملیات که هیچکس متوجه نمى شد و هر کسى در گوشه اى زمزمه مى کرد. مثل نصف شب در کربلاى ۵، که الآن تو منطقه عملیاتى آن هستیم… آرامتر. عراقى ها در حال گشت زدن هستند. اگر مشکوک شوند، مکافات دارد.« حامى صدایش را پایین تر آورد.
لحظه ها به کندى مى گذشتند. سید آهى کشید و آهسته گفت:
یا امام زمان! الآن یک هفته است که هر روز از ۷ صبح تا ۵ عصر کار مى کنیم و جز قمقمه و چفیه چیز دیگرى پیدا نکردیم، یا مهدى! کمکمان کن. یادتان بخیر شهیدان! از این دنیاى خاکى رفتید. اما براى همیشه تو شلمچه ماندگار شدید. شلمچه… شلمچه…
برگى از باغ گل عشق بده تا بروم
با توام جبهه که از خون دل آباد شدى
خاکها همچنان در آسمان پخش مى شدند و ذره ذره به آغوش زمین برمى گشتند. حامى اشکهایش را پاک کرد و زیارت عاشورا را بوسید و در جیب گذاشت و لبانش هنوز حرکت مى کرد. یامهدى شنیدم که اگر تو را سه بار به سر بریده جدت قسم بدهیم به فریادمان مى رسى… آقاجان! قبلاً هم این تجربه را کردم و جوابم را دادى. حالا هم مى خواهم متوسل بشوم به تو و امیدوارم که ناامیدم نخواهى کرد. یا صاحب الزمان! چهل روز است که براى انجام کارهاى فرهنگى آمدم شلمچه، این روزهاى آخر، مهمانى ام در کربلاى ایران است. بزودى باید برگردم. تو اجازه بده. تو لطف کن. بحق الحسین. بحق الحسین. بحق الحسین، علیه السلام، اجازه بده تا امروز شهیدى کشف کنیم.« ناله حامى که مولا مولا مى گفت. از اتاقک بیل بیرون نمى رفت. دلش مى خواست فریاد بزند. اما نمى توانست، بغض گلویش را گرفته بود و رها نمى کرد. آب دهانش را بسختى فرو داد و از پشت پرده اشک به بیرون خیره شد و گفت: »آقاجان! نذر کردم به جد آن خواهر سیده، اگر شهیدى کشف کنیم، یک هدیه تبرکاً براى آن سیده که مطمئنم از عاشقان و دلباختگان توست ببرم. آقاجان! تو دوستدارانت را دوست دارى. پس به خاطر این نذر هم که شده، نظر کن. مى دانم صدایم را مى شنوى، اجازه بده مولا.« حامى به بچه هاى تفحّص که در نقطه اى مشغول کار بودند نگریست و بى هیچ صحبتى از ماشین پیاده شد و به آنها ملحق گشت. آنجا هم از شهید خبرى نبود. چندى گذشت که ناگهان صداى بوق ماشین سید در منطقه پیچید. حامى برگشت. و از دور به سید نظر انداخت. خوب که گوش کرد صداى او را شنید که فریاد مى زد: »حامى! بیا… شهید… بدو…« حامى عرق پیشانى اش را پاک کرد و پابرهنه به سمت بیل دوید… در حالیکه نفس نفس مى زد سراغ پارکت بیل رفت… سید هم پیاده شد و گفت: »حامى! توسّل هایت اثر کرد. مى بینى جمجمه جدا از بدن« حامى روى خاک زانو زد و سر را در آغوش گرفت و بغض آلود گفت:
آقاجان! من تو را به سر بریده اباعبدالله الحسین قسم دادم. یعنى این شهید که با اجازه تو خودش را به ما نشان داده هم سر جداست. آقا، این چه رازى است؟ مولا! معلوم مى شود تو هنوز به شلمچه و بچه هاى شلمچه نظر دارى…
سید بیل را خاموش کرد و حامى داخل گودى شد. پتوى سیاهى خودنمایى مى کرد. با ولع خاصى پتو را باز کرد. دهانش خشک شده بود. پیکر شهیدى که دستانش با سیم تلفن بسته شده بود نمایان شد. بلافاصله سیم را از دستان او جدا کرد و براى هدیه به سیده اى که نذر کرده بود کنار گذاشت. سید در مقابل نگاه اشکبار حامى که به او خیره بود سوار دستگاه شد و آنرا روشن کرد.
لحظه ها بتندى مى گذشتند. دو ساعتى تا پایان کار بیشتر وقت نبود. حامى در کنار دو شهید پیدا شده، مشغول درد دل بود و آنها را درون کیسه اى که همراهش بود گذاشت تا به معراج انتقال داده شوند. روى تکه اى کاغذ نوشت: »آزاده شهید« و آن را کنار پیکر شهید گذاشت. در این وقت بار دیگر صداى بوق شنیده شد. دیرى نپایید که فریاد الله اکبر حامى و سید که پشت سر هم و با فاصله زمانى اندک دو شهید را پیش رو مى دیدند. عراقى ها را متعجب کرده بود. حامى با آنکه خیلى سعى مى کرد جلوى گریستن خود را بگیرد اما باز هم قطرات اشک خاک را گل کرده بودند. لحظه ها خود را در شلمچه تبرک مى کردند و مى رفتند. غروب فرا رسیده بود و آفتاب سینه آسمان را همرنگ خاک شلمچه کرده بود. یک ساعتى از کشف شهدا گذشته بود و حامى هنوز به بیل چشم دوخته بود که مشت مشت خاکها را الک مى کرد. که از طرف بیل مکانیکى دیگرى که در نزدیکى بود صداى فریادى به گوشش رسید: »حامى بیا!… شهید پیدا کردم… بدو…« حامى که رویش را به صدا برگردانده بود، بسرعت خود را کنار گودى که بیل ایجاد کرده بود رساند. صبر کرد تا بیل خاموش شد و وارد گودى شد. راننده با صداى بلند گفت: »احتمال زیاد شهید بود.« حامى خاکها را کنار مى زد تا اینکه نگاهش به شهیدى که بدنش را در شلمچه جا گذاشته بود و خود در جوار حق منزل کرده بود. خیره شد. دستانش به جستجو حرکت کرد تا شاید علامتى از شهید پیدا کند. ناگهان تکه اى از سربند سبزرنگ توجهش را جلب کرد. سربند را دنبال کرد. به بازوى شهید گره خورده بود، آرام آن را باز کرد. ایستاد و سربند را مقابل نور کمرنگ آفتاب قرار داد تا نوشته روى آن را بخواند… صداى حامى گفت: آقازاده سکوت غم انگیز شلمچه را مى شکست که با صدایى لرزان نوشته روى سربند خاک آلود را مى خواند… »یامهدى ادرکنى«
موعود شماره ۲۱