فیلم با زندگی روزمره خانواده ای در تگزاس آمریکا و در دهه ۵۰ میلادی به نام اوبراین آغاز میشود که از مرگ پسر ۱۹ ساله شان با خبر میگردند و همین مرگ ما را از دریچه ذهن پسر بزرگ خانواده به نام جک (که اینک به عنوان یک آرشیتکت، در میان آسمانخراش ها و ساختمان های سر به فلک کشیده به سر میبرد) به گذشته و مروری بر خاطرات تلخ و شیرین آن واد می سازد.
وقتی در سال ۱۹۹۸، پس از گذشت ۲۰ سال از ساخت فیلم “روزهای بهشت”، ترنس مالیک فیلم “خط باریک قرمز” را درباره جنگ گواداکانال آمریکا در ژاپن برپرده سینما برد، خیلی ها بازگشت وی به سینما را غنیمت شمرده و آن را ناشی از بروز دیدگاههای جدید در این کارگردان کم کار سینما دانستند. اگرچه هر دو فیلم قبلی مالیک یعنی “برهوت” در سال ۱۹۷۳ و “روزهای بهشت” در سال ۱۹۷۸ مورد پسند برخی منتقدان قرار گرفته و فیلم “روزهای بهشت” علاوه بر نامزدی دو جایزه اسکار بهترین فیلمبرداری و صدا، اسکار فیلمبرداری را توسط نستور آلمندروس از آن خود کرده بود.
اما پس تراژدی های عاشقانه ای که مالیک در فیلم های “برهوت” و “روزهای بهشت” درباره فرار و گریز از کلان شهرها به سوی طبیعت و سپس سرخوردگی در آن تصویر کرد، آشکارا تغییر نگاه وی در “خط باریک قرمز” از برانگیخته شدن غریزه خشونت در دامان طبیعت به نماد مامن و پناهگاه انسانی در مقابل تمدن و مدرنیسم احساس گردید. اگرچه در اواخر فیلم “روزهای بهشت” نیز بیابان و طبیعت گریزگاه دو جوان خسته از روابط از هم گسیخته شهری بود.
اما فیلم “خط باریک قرمز” به دلیل همین نگاه که از نوعی نگرش ایدئولوژیک کهن درباره رابطه متقابل انسان و طبیعت (در برابر ارتباط انسان و خدا) می آمد، نامزد دریافت ۷ جایزه اسکار در سال ۱۹۹۹ (در آستانه هزاره سوم) شد اما قافیه را به فیلم “نجات سرباز وظیفه راین” استیون اسیلبرگ باخت، چرا که ورای آن دیدگاه نانورالیستی و طبیعت گرا، به طور کلی بیانیه علیه جنگ و میلیتاریسم به شمار می آمد. همان نوع نگاهی که ۱۰ سال بعد در فیلم “آواتار” جیمز کامرون رویت شد. و شاید همین نوع نگرش نیز باعث واگذاری میدان اسکار توسط جیمز کامرون و آواتارش به همسر سابقش یعنی کاترین بیگلو و “محفظه رنج” او شد. اما آنچه آثاری همچون “خط باریک قرمز” و “آواتار” را برجسته ساخته و می سازد، نوع دیدگاه عمیقا ایدئولوژیک آنها براساس نظریه ای است که امروزه در منظر برخی کارشناسان و تئوری پردازان ” دین نوین جهانی ” خوانده میشود. نظریه ای که بخشی از همان پروژه به اصطلاح “نظم نوین جهانی” به شمار می آید.
ترنس مالیک نگاه ایدئولوژیک و طبیعت گرای خویش که رگه هایش از فیلم “روزهای بهشت” آغاز شده بود و در “خط باریک قرمز” تکامل جدی پیدا کرد را در فیلم سال ۲۰۰۵ خود تحت عنوان “دنیای نو” براساس داستان قدیمی “پوکاهانتس”( که در سال ۱۹۹۵ نیز یک انیمیشن بلند سینمایی براساس آن ساخته شد) به یک ترکیب آرمانی و تاریخی رسانید. یعنی همان تم طبیعت گرایی و رابطه معنوی انسان و طبیعت را به یک واقعه تاریخی ایدئولوژیک یعنی فتح قاره آمریکا ( به عنوان نقطه عطفی برای عملی ساختن باورهای اعتقادی فاتحان پیوریتن آن ) پیوند زد و حضور نخستین مهاجران به این قاره و تسخیر مکان و سرزمین بومیان و قتل عامشان را به مثابه یک پیوند عمیق معنوی با طبیعت که از درونش عشقی به اصطلاح غیر افلاطونی هم بیرون می زند، به تصویر کشید. یعنی دقیقا همان باور و اعتقادی که در نگاه پیوریتن ها(همان مسیحیان صهیونیست) معتقد به ماموریت آمریکا برای زمینه سازی بازگشت مسیح موعود(براساس دو شرط برپایی اسراییل بزرگ و جنگ آخرالزمان) موج می زد و برای همین به قاره نو رفتند و آن را اورشلیم جدید نام دادند.
عاشقانه ناتورالیستی ترنس مالیک ( در فیلم “دنیای نو” ) در مقابل میلیتاریسم قرون وسطایی تازه واردین به آمریکا که از همان جنس پیوریتن های آخرالزمان گرای صهیونی بودند، بیش از آنچه در “خط باریک قرمز” تصویر کرده بود به آن دین نوین جهانی راه میبرد.
اما “درخت زندگی” نقطه اوج مسیر ایدئولوژیکی محسوب میشود که ترنس مالیک از فیلم “روزهای بهشت” آن را آشکار ساخت و با یک شیب آرام به سوی برجسته ساختن آن در ترسیم همان دین نوین جهانی (برگرفته از فرقه های شرک آمیزی همچون کابالا) تا امروز پیش آمده است.
فیلم با زندگی روزمره خانواده ای در تگزاس آمریکا و در دهه ۵۰ میلادی به نام اوبراین آغاز میشود که از مرگ پسر ۱۹ ساله شان با خبر میگردند و همین مرگ ما را از دریچه ذهن پسر بزرگ خانواده به نام جک (که اینک به عنوان یک آرشیتکت، در میان آسمانخراش ها و ساختمان های سر به فلک کشیده به سر میبرد) به گذشته و مروری بر خاطرات تلخ و شیرین آن واد می سازد. پس از یک سفر ادیسه وار در سیر خلقت هستی ( براساس تئوری های داروین ) آقا و خانم اوبراین را میبینیم که با ۳ پسر بچه قد و نیم قد، زندگی معمولی را طی میکنند. اما روش تربیتی دو گانه از سوی پدر و مادر، بچه ها را با پارادوکس رفتاری مواجه ساخته است. آقای اوبراین ( با بازی براد پیت) با سخت گیری و اعمال نظم افراطی و اجرای نوعی قوانین سربازخانه ای، وجه خشن و خشک این آموزش و تربیت است و خانم اوبراین با عطوفت و رحمت و مهربانی، سوی نرم خویی آن به حساب می آید.
این دوگانگی تربیتی به گونه ای فاجعه بار است که جک در یکی از نریشن هایش به آن اشاره می نماید که چگونه دو نوع روش تربیتی در وجود او با یکدیگر در جنگ و نزاع به سر میبرند و جک را دچار نوعی تناقض رفتاری ساخته است. تناقضی که آن را در برخورد با برادرها و حتی مادرش مشاهده می نماییم.
پرسه زدن در طبیعت، بازی های کودکانه، همراهی مادر، تنبیه های مختلف پدر و روزهای خوشی مسافرت او، وظایفی که هربار بردوش پسر بزرگ یعنی جک میگذارد، دعواها و نزاعش با مادر بر سر همین تنبیه ها و …همه و همه از جمله وقایعی است که به تناوب و در صحنه های نسبتا طولانی مرور میشوند.
اما آنچه این صحنه ها و سکانس های ظاهرا ساده و سرراست را متفاوت می سازد، تاکیدات متعدد و مکرر ترنس مالیک بر حضور کاراکترها به خصوص بچه ها و مادر درون طبیعت است به شکلی که تداعی یگانگی آنها با طبیعت را کرده و یا اینکه آنها را جزیی از طبیعت می نمایاند.حرکات و میزانسن های ویژه دوربین و ترکیب بندی های مفهومی، در صحنه های یاد شده به خوبی می تواند آمیزه انسان و طبیعت را القاء نماید. حرکات سیال دوربین ( که نماهای مشابه در سایر آثار مالیک حتی فیلم جنگی “خط باریک قرمز” را به ذهن می آورد ) از جمله تمهیدات ساختاری است که مالیک برای القاء فوق به کار گرفته است. حرکاتی که کاملا حضور دوربین را برجسته ساخته و گویا که حکایت از چشم ناظر طبیعت دارد.
این حضور در طبیعت، با صحنه هایی که جک بزرگسال را در حال راه رفتن در میان صخره های سنگی یک بیابان بی آب و علف نشان می دهد، شکل و رنگ دیگری میگیرد. گویی او در یک آخرالزمان طی طریق میکند، که تنها او مانده و بس. صحنه های حضور جک آرشیتکت در میان ساختمان های سر به فلک کشیده و پیوند آن با سکانس های بیابان نوردی به نوعی نشانه های آخرالزمان را از یک فضای سوررئالیستی به دنیای کلان شهرهای امروزی میکشاند که گویی همین اکنون و در میان آن اسمانخراش ها، جک در یک فضای آخرالزمانی سیر میکند.
سکانس پایانی فیلم، همه انسان ها را در یک ساحل بی انتها تصویر میکند که گویی تا آخر دنیا امتداد دارد و در یک فضای قیامت گونه سرگشته به هر سو می روند. ( همانند نمایی مشابه در فیلم “قربانی” یا ” ایثار ” آندری تارکوفسکی که در تصویری از بالا آدم هایی را نشان می دهد که در آخرالزمان به هر سو میگریزند) و در این میان تنها جک بزرگسال و ارشیتکت است که هدفمند و آگاه در میان آن انسان ها گم گشته، حرکت میکند و از بین آنها برادر از دست رفته اش را یافته و به پدر و مادرش می رساند.
اما تمامی فصل هایی که ذکر کردیم با ریتمیبسیار کند همراه با عمیق تر شدن رابطه انسان و طبیعت در سیر آثار ترنس مالیک، صحنه ها و سکانس های طویل تری را به مخاطب ارائه می کند. چنانچه در فیلم “درخت زندگی” شاهد فصل های بسیار طولانی و کشدار و البته نمادین هستیم که بعضا تماشاگر پی گیر سینما را به یاد آثار آندری تارکوفسکی (فیلمساز فقید روس) و یا در بعضی موارد یاساجیرو اوزو می اندازد، خصوصا اوزو که اساسا فیلم هایش به نوعی نگاه معنوی یا به قول پال شریدر، نگرش استعلایی راه میبرد.
حتی شروع فیلم “درخت زندگی ” و برخی صحنه های گشت و گذار سرخوشانه خانواده اوبراین، به خصوص مادر و بچه ها در آن شهر کوچک یا در دل طبیعت ( به همراه موسیقی کلاسیک باخ )، به شدت فیلم “آینه ” تارکوفسکی را به خاطر می آورد که نوعی فیلم حدیث نفس آن فیلمساز روس به شمار می آمد. قصه کودکی ها و مادر و زندگی در داچا ( کلبه های روستایی در روسیه ) و نگرانی های مادر و … به شدت روابط مادر و پسرها را در فیلم “درخت زندگی ” تداعی می نماید. اما فیلم “آینه” تا آن حد حدیث نفس به شمار می آمد به طوری که حتی خود تارکوفسکی و مادرش نیز در صحنه هایی از فیلم بازی کرده بودند.
شاید بتوان گفت ماجرای ” درخت زندگی ” نیز می تواند یک نوع حدیث نفس فیلمساز به حساب آید، چرا که اساسا قصه اش در تگزاس اتفاق می افتد، جایی که فیلمساز دوران کودکی و نوجوانی خویش را گذرانده است. اگرچه قصه فیلم های پیشین ترنس مالیک نیز به نوعی به تگزاس ارتباط داشت، از جمله اینکه در فیلم “برهوت ” ( نخستین فیلم مالیک ) کاراکترهای اصلی فیلم از تگزاس مهاجرت کرده و تا آخر فیلم نیز تگزاسی به شمار می آمدند یا در فیلم “روزهای بهشت” خانواده اصلی فیلم از دوزخ شهرهای صنعتی به سوی تگزاس میگریختند.
ولی همین تقلید آشکار ترنس مالیک از سینمای تارکوفسکی و آمیختنش با “۲۰۰۱ : یک ادیسه فضایی ” استنلی کوبریک و بعضی دیگر از سینماگران مولف دهه های ۶۰ و ۷۰ میلادی، در واقع پاشنه آشیل این فیلمساز کم کار هالیوود به شمار آمده و علیرغم دریافت نخل طلای جشنواره کن سال ۲۰۱۱ (در کمال حیرت و شگفتی ناظران و منتقدان حاضر در این جشنواره ) عقب ماندگی آن را از سینمای روز نشان می دهد.
اما اوج گیری گرایش مالیک به ایدئولوژی طبیعت پرستی و باور تجلی خدا درون طبیعت و انسان به گونه ای که آن را در فیلم “درخت زندگی ” به تصویر میکشد، بیش از هر موضوعی نشانه دیدگاه ایدئولوژیک و فلسفی ترنس مالیک است.( پیوند سکانس عشای ربانی در کلیسا به نماهای حقارت آمیز در برابر طبیعت به نوعی می تواند آیین ها و مناسک مذهبی را هم درون طبیعت جاری بداند). سکانس طولانی از پدیده بیگ بنگ (Big Bang) و شکل گیری کهکشان ها و پیدایش حیات برگرفته از منشاء انواع چارلز داروین، سیر تکامل را به روش اولسیون نمایش می دهد؛ پدید آمدن آتش فشان ها، باران های شدید، تبدیل زمین از کره ای گداخته به سیاره ای سراسر آب و پیدایش تک سلولی ها و سپس ماهی ها و پرندگان و پستانداران و نخستین دایناسورها و در ادامه همین صحنه است که کره زمین به شکم برآمده خانم اوبراین دیزالو آرامی میشود که پسر اول خود یعنی جک را باردار است.
از این صحنه است که زندگی خانواده اوبراین قدم به قدم با تولد جک و سپس سایر بچه ها و پس از آن، نوع تربیت و رشد آنها، در مقابل دوربین قرار میگیرد و از قبل یک روایت ملودرام ساده، اندیشه ای فلسفی، در تصویر و شعر و موسیقی نمایش داده میشود. فلسفه ای که در نما به نما و هر سکانس فیلم “درخت زندگی” جاری میشود. فلسفه ای که علاوه بر وجه شرک آمیزش، امروزه دستاویز تخریب اذهان و دین زدایی و تبدیل فرهنگ واقتصاد و هنر و سیاست به ابزار سلطه و نژادپرستی و سرمایه سالاری شده است.
شمایی از درخت زندگی ( سفیرات ) در عقاید کابالا
تنیده شدن چنین فلسفه و اندیشه ای در سراسر رگ و پی فیلم “درخت زندگی” در وهله اول ناشی از تسلط فیلمساز به هر دو مقوله سینما و فلسفه است و بعد از آن حکایت از کمپانی هایی دارد که وی را برای ساخت این فیلم حمایت کردند. کمپانی هایی که به نوشته پال اسکات در نشریه معتبر “دیلی میل ” به سال ۲۰۰۴، عملا توسط رهبران فرقه صهیونی کابالا همچون فیلیپ برگ اداره شده و میشوند.
بی مناسبت نیست که بدانیم ترنس مالیک رشته فلسفه را در دانشگاه هاروارد به پایان رساند ( او در یک مدسه مدهبی به نام سنت استیفن دوران دبیرستان خود را گذرانده بود) و بعد از آن هم به کالج مریم مجدلیه ( از مراکز شبه دینی پیورتنی )در آکسفورد انگلیس رفته بود. از همین رو پس از بازگشت به امریکا ترنس مالیک در دانشگاه MIT مشغول تدریس فلسفه شد.
نگاهی به وبلاگ شخصی ترنس مالیک که ” همه چیز می درخشد” نام دارد و یکی از آخرین پست های آن که مطلبی از تد گورانسون مربوط به ۲ اکتبر ۲۰۱۱ است، نشان می دهد که ترنس مالیک در MIT در زمینه فلسفه های کهن که امروزه در عرصه سیاست و فرهنگ و به خصوص هنر فعال است، از جمله کابالا ( شبه عرفان صهیونی ) تدریس میکرده و گورانسون که بین سالهای ۱۹۶۵ تا ۱۹۷۱ در MIT تحصیل میکرده، در کلاس های مالیک شرکت داشته است. وی در مطالب خویش از علائق مشترک خود و ترنس مالیک در دوران تحصیل در MIT به ویژه درباره فلسفه کابالایی “درخت زندگی” ! گفته است.
در اندیشه های کابالا و در کتاب “زوهر” ( از کتب اصلی این اندیشه ) درخت زندگی شامل ده گوی بزرگ قرار گرفته در ستونهای عمودی است که از طریق ۲۲ کانال یا مسیر به هم متصل شده اند. ده گوی بزرگ Sephirot(سفیرات) نامیده شده و به شماره از یک تا ده تخصیص داده شدهاند.
ستونهای درخت در سمت راست نماد رحمت و در سمت چپ نماد فطرت است که خاخام های کابالیست براساس کتاب “زوهر”، آن را شامل سخت گیری و مجازات می دانند و در وسط، نماد اعتدال وجود دارد. ستون سمت راست که به جنس زن نسبت داده میشود شامل ۳ گوی حکمت و احسان و ابدیت است و ستون سمت چپ که به جنس مرد نسبت داده میشود شامل ۳ گوی عقل، جبروت و عظمت است. و ترنس مالیک با هوشمندی، ساختار این نماد کابالایی را در شخصیت های فیلم و نوع کنش و واکنش آنها، به کار گرفته است.
در یکی از دیالوگ های آغازین فیلم “درخت زندگی” نریشن فیلم از زبان مادر (در حالی که ابتدا دوران کودکی اش را نشان می دهد و سپس صحنه هایی از سرخوشی او را وقتی که خانم اوبراین شده )، میگوید :
“…راهبه ای که به ما درس می داد، میگفت که ۲ راه در زندگی وجود دارد : راه فطرت و راه رحمت. شما می توانید انتخاب کنید که کدام یک از این دو راه را می روید. رحمت سعی نمیکند که خودش را راضی نگه دارد. تحقیر و فراموشی و دشمنی ها را قبول میکند، همینطور آسیب ها و توهین ها را . فطرت فقط می خواهد خودش را راضی نگه دارد. دیگران را هم مجبور میکند که راضی باشند. دوست دارد بر دیگران آقایی داشته باشد تا راه او را پیش بگیرند. او همواره دلائلی برای عدم خشنودی پیدا میکند، درحالی که همه دنیای اطراف در حال درخشیدن است و عشق از لابلای همه چیز لبخند می زند. راهبه به ما یاد داد که کسی نبوده در راه رحمت قدم گذارده باشد و به فرجام بدی رسیده باشد….”
آنچه در این مونولوگ های ابتدایی فیلم “درخت زندگی”از زبان یکی ازکاراکترهای اصلی بیان میشود، به نظر می رسد خلاصه همان اندیشه فلسفی است که ترنس مالیک به عنوان نویسنده فیلمنامه و کارگردان در فیلم “درخت زندگی” گسترانده است و ملاحظه میکنید که چه تبیین جامعی از همان ستون های چپ و راست درخت کابالا یا سفیرات به نظر می رسد. درواقع تفسیر و تبیین همان درخت زندگی کابالایی یا سفیرات که در کتاب هایی مانند “زهر” آمده و پیش از این در همین مطلب توضیح داده شد.
پس از این است که در ادامه فیلم و در تمام صحنه های آن، شاهدیم که خانم اوبراین یا همان مادر نماد رحمت نمایانده میشود و تمامی صفاتی که از این نماد در ستون راست درخت زندگی کابالا یعنی سفیرات گنجانده شده را بروز می دهد، صفاتی همچون حکمت، احسان و ابدیت . مهربانی و بخشش و روش رحمانی تربیت بچه ها که توسط او اعمال می گردد، آنچنان است که تا ابد در ذهن آنان باقی می ماند و هنگامیکه پدر نیست، خوش ترین روزها را برای بچه ها رقم می زند.
او در جایی به بچه ها میگوید :
“…به یکدیگر کمک کنید، همه را دوست داشته باشید، هر برگ، هر شعاع نور و ببخشید…”
در مقابل مادر یا خانم اوبراین، آقای اوبراین قرار دارد که مظهر فطرت به شمار می آید و به تفسیر کتاب “زهر”، سمبل سخت گیری و مجازات است . آنچه در ستون چپ درخت کابالا یا سفیرات برای تبیین خصوصیات فطرت برای جنس مرد آمده کاملا در آقای اوبراین به چشم می خورد. او در سراسر اوقاتی که با خانواده میگذراند، خصوصا درمورد جک، سخت گیری و مجازات های متعدد را به کار میبرد. به طوری که حتی به وی اجازه نمی دهد تا “بابا” صدایش کند و به جک دستور می دهد که فقط او را “پدر ” بخواند.
پدر در همان روزهایی که تازه جک خردسال به راه افتاده، در حیاط جلوی خانه، برایش خط میکشد و قانون می گذارد که از آن خط جلوتر نرود. و پس از آن نیز در هر موقعیتی، قوانین جدید وضع کرده و به جک دستور می دهد که بایستی به آن قوانین پایبند باشد. بیشتر کارهای دشوار خانه را برعهده جک گذاشته و مدام از وی بازخواست می نماید.
شاید این نوع تربیت سخت گیرانه و دیکتاتور منشانه را در فیلم “۳۰۰” ( زاک اسنایدر ) و در تربیت لئونیداس خردسال به خاطر داشته باشیم که به قول گزنفون ( مورخ مشهور یونانی) اساسا تمدنشان را “کمونیسم سربازخانه ای” می نامید.
حتی خود آقای اوبراین نیز در اواخر فیلم به این موضوع معترف میشود که برای تقویت اتکا به نفس و روی پای خود ایستادن، آن سخت گیری ها و مجازات ها را درمورد جک به کار می گرفته و گرنه جک را بیش از همه دوست می داشته است. پدر در آن صحنه در حالی که جک را در آغوش کشیده، میگوید :
“…تو تمام چیزی هستی که من دارم، تو تمام چیزی هستی که می خواهم داشته باشم…”
به این ترتیب جک فرانر از هر یک از کاراکترهای دیگر شکل گرفته و به بلوغ می رسد و در واقع علاوه بر اینکه همه آن صفات دو ستون راست و چپ درخت سفیرات را در خود دارد، ویژگی های ستون وسط که به نوعی اعتدال به نظر می آید را نیز بروز می دهد و حتی آن تمایلات جنسی که در گوی دهم درخت زندگی کابالا نهفته را هم به گونه عقده ادیپ در همان دوران نوجوانی بروز می دهد تا در نهایت، شاکله کلی درخت را کسب کرده و لایق انسان برتر به حساب آید و بنا بر باورهای شرک آمیز کابالا، خدا در وجودش تبلور یابد.
از همین روست که در فیلم، نوعی شخصیت منجی نیز برایش تصویر شده و در فضایی آخرالزمانی در میان مردم سرگشته و گمگشته به هدایت و امید و رستگاری می پردازد. در حالی که پیش از این و پس از دو مرگ دلخراش ( غرق شدن پسر بچه ای در استخر و خبر مردن پسر نوزده ساله خانواده اوبراین)، زمزمه های شکوا گونه مادر و جک، نشان از باور شرک آمیز کابالایی در غیبت خدا دارد، در حالی که هنوز جک تمام مراحل خدایی شدن را براساس درخت زندگی کابالا طی نکرده است.
در صحنه ای پس از غرق شدن پسر بچه ای در استخر، جک این گونه خطاب به خدا زمزمه میکند:
“… تو کجا بودی ؟ تو اجازه دادی که یک پسر بچه بمیرد. تو اجازه دادی که هر اتفاقی بیفتد. چرا من باید خوب باشم وقتی تو نیستی …”!!
و در صحنه ای پس از قبول مرگ پسر نوزده ساله خانواده اوبراین از سوی آنها، مادر خطاب به خدا چنین شکایت می نماید :
“…خدایا! چرا؟ تو کجا بودی؟ می دانی چه اتفاقی افتاد ؟ برایت مهم است؟ …”
آشکار است که چنین شکواییه هایی خطاب به خالق هستی در تمامی ادیان توحیدی و ابراهیمی، شرک محض به شمار آمده ولی در فرقه های شبه دینی و شبه عرفانی (مثل همین کابالا) دریچه ای است برای خارج کردن دین و خدا از زندگی و جانشین نمودن انسان به جای آن که پیش زمینه های فکری اومانیسم به شمار می آید. انسانی که قرار است در غیاب خدا، جهان را به سامان کرده و منجی آخرالزمان محسوب شود.
در متون کهن کابالیست ها نیز نخستین زمزمه های به اصطلاح مسیحا گرایی یا آخرالزمانی در قرون ۱۳ و ۱۴ میلادی به خصوص توسط یکی از رهبران آن به نام اسحاق لوریا، ساز شد و حتی زمانی در همان قرون برای پایان جهان و ظهور منجی، تعیین گردید!
بعد التحریر:
فیلم ” درخت زندگی” بعد از جایزه نخل طلای جشنواره فیلم کن ( در حالی که در همان جشنواره به دلیل ساختار کشدار و کسالت بارش از سوی بسیاری از تماشاگران و منتقدان هو شده بود ) در کمال شگفتی و حیرت کارشناسان سینمایی در تعداد زیادی از مراسم اهدای جوایز آمریکایی کاندیدای دریافت و یا برنده جوایز متعددشد. نامزد شدن فیلم چند رشته مراسم اسکار امسال از جمله بهترین فیلم شگفتی آخر بود .به این دلیل که نوع ساختار سینمایی فیلم ” درخت زندگی ” که آثار به اصطلاح هنری دهه ۵۰ و ۶۰ اروپا و سینمای امثال تارکوفسکی و آنتونیونی یا حتی فیلم های سینماگران خاصی همچون کنجی میزوگوچی را به یاد می آورد به هیچوجه در چارچوب مراسمی مانند اسکار و یا گلدن گلوب نمیگنجد. نگاهی به تاریخ اهدای چنین جوایزی به خوبی نشان می دهد که حتی در اوج ساخت چنین آثاری در دهه های ۵۰ و ۶۰ و اوایل دهه ۷۰ میلادی امثال اسکار و حلقات پیرامونی آن، به هیچکدام از فیلم های یاد شده که از قضا متعلق به اساتید برجسته تاریخ سینما بودند روی خوش نشان نداد. و حالا در شرایطی که دیری است چنین فیلم ها و ساختاری حتی در جشنواره های به اصطلاح هنری مانند کن و برلین و مانند آن مورد عنایت قرار نمیگیرد و زمان ساخت این دسته از فیلم ها دیگر سالهاست به سر آمده پروپاگاندای اینچنین برای فیلمی مثل ” درخت زندگی” به شدت شک برانگیز بوده و قطعا به دلیل محتوای ایدئولوژیک آن است.
سعید مستغاثی
منبع: وبلاگ نویسنده