امنیه ۱ جوان، در سنگین چوبی را کنار زد و نگاه کرد به آن سه مرد تازه وارد. مردهای اتو کشیده، رفتند جلو و منتظر ماندند تا امنیه جوان پاسخ حاجآقا حسین ۲ را به آنها بگوید. امنیه جوان کلاهش را جلو داد. بند چرمی تفنگ بفرنو را روی شانهاش جا به جا کرد و گفت: «آقا گفتند بیایید داخل!»
مردها از پشت عینکهای دودی به هم خندیدند. بعد عینکهایشان را از روی چشمهایشان برداشتند. امنیه جوان، شق و رق کنار دیوار ایستاد و نگاه خشکش را به آنها که به نظر آدمهای صاحبمنصبی میآمدند، دوخت. دو نفرشان کت و شلواری، با کلاه و کراوات بودند. یکی که خپله و چاق بود، بارانی بلندی پوشیده بود، کلاهش به سر داشت و سبیل آویخته و پفری، روی لبهای سیاهش پخش بود. آنها از طرف دولت، پیغامی برای حاجآقا حسین آورده بودند.
خانه حاجآقا حسین در شهرری، چند روزی بود که به دستور شخص رضاخان، در محاصره مأموران نظمیه بود و هیچکس اجازه رفت و آمد به خانهاش را نداشت. از وقتی که حاج آقا حسین از عتبات ۳ به ایران آمد و مردم را علیه حکومت شوراند، شاه از او ترسیده بود. به خصوص از آن روزی که به رهبری حاجآقا حسین، قیام بزرگی در مسجد گوهرشاد مشهد اتفاق افتاد و پایههای حکومتی لرزید، این ترس بیشتر شده بود.
حالا آن سه نفر برای یک خواسته مهم به دیدن حاجآقا حسین، مرجع مطلق ۴ شیعیان، آمده بودند. یکی از آنها آهسته به دیگری گفت: «حتماً با دست پفر بر خواهم گشت. این سید فعلاً اسیر اعلیحضرت است و هر چه بگوییم میپذیرد!»
آن دیگری که از ته صورتش را تیغ انداخته بود و بالای دماغش، خال سیاهی داشت پوزخند مسخرهای زد و گفت: «همه دعواها به خاطر پول است. اسم پول که بیاید…» بعد پقی زد زیر خنده.
هر سه راهی دالان باریکی شدند. خادم پیر حاجآقا حسین، سلانه سلانه به استقبالشان آمد و سلامشان کرد. زورشان آمد لبهایشان را بجنبانند. خادم پیر با تعجب و اخم نگاهشان کرد و گفت: «دنبال من بیایید!»
بعد توی اتاق رفت. یکی از آن سه نفر میخواست با کفش توی اتاق برود که آن دیگری به پهلویش زد و زیر لب گفت: «کفشها… کفشهایت را در بیاور! اینجا که کاخ نیست!»
هر سه خندهکنان، کفشهایشان را درآوردند. خادم پیر با بیحوصلگی کفشهایشان را کنار در جفت کرد و گفت: «… بفرمایید بالا!»
مردها توی اتاق رفتند و با تعارف خادم پیر، تکیه دادند به بالشهای ساده و کوچک اتاق. توی اتاق کسی نبود. چشم چرخاندند طرف در سفید رنگی که به اتاق دیگر راه داشت. در دل خادم پیر، احساس نفرت از آنها، مدام زبانه میکشید. میدانست باز برای نقشهای تازه به آنجا آمدهاند. خادم پیر تحمل نکرد و از اتاق بیرون زد. یکی از آنها که پیرتر بود و قیافه سیاه سوختهای داشت، آهسته رو به دوستانش گفت: «این سید خودش را رئیس مردم میداند؛ اما نه یک خانه درست و حسابی دارد، نه مالی و نه منالی. حتی اسباب و اثاثیهاش هم مال عهد دقیانوس است!»
مرد بارانی پوش دست کشید روی زیلوی نخنمای اتاق و با همان خنده مصنوعی لوسی که داشت، گفت: «همه چیز درست میشود. همین چند دقیقه دیگر. فقط صبر کن سرهنگ!»
در چوبی اتاق اندرونی، ناله خفهای کرد و باز شد. طلبه جوانی که عمامه سیاهی داشت، توی اتاق آمد، سلام گفت و نگاهی مشکوک به آن سه نفر انداخت. آنها مات و مبهوت، بیاختیار ایستادند. خادم پیر دوید طرف در و پرده پشت آن را کنار زد. سیمای درخشان حاجآقا حسین، چشمها را به طرف خود کشید. سه مرد کمی دستپاچه شدند. نگاه تیز و نافذ حاجآقا حسین، روی آنها چرخ خورد. مردها جلوتر رفتند. سلام کردند و خم و راست شدند. حاج آقا حسین جواب سلامشان را داد و روی زمین نشست. مردها هم نشستند. خادم پیر بالش سفید پشت حاج آقا حسین را جابجا کرد. حاج آقا حسین که نفس نفس میزد، دستی به محاسن سفید انبوهش کشید. برقی از اضطراب، توی چشمهای مردها دوید. انگار از هیبت نگاه و رفتار جدی حاجآقا حسین، کمی ترسیده بودند. مرد بارانی پوش با صدای زنگداری حال حاجآقا حسین را پرسید. حاجآقا حسین چشم به آسمان بالای سرش چرخاند و خدای را شکر گفت. مرد سیاه سوخته دست توی جیبش کرد؛ اما دستش همان جا خشکید و بیرون نیامد. بغل دستیاش که منتظر او بود، لب جنباند و گفت: «پیداست که اسباب آرامش حضرتعالی، در این خانه تنگ و محصور فراهم نیست. ما آمدهایم بشارت به اتمام این سختی بدهیم!»
حاجآقا حسین نگاه تندی به آنها کرد و گفت: «ما قانع و شاکریم! راحتی ما هم دستف خداست، نه دیگران!»
مرد، مثل سنگف روی یخ شد و توی لاک خود خزید. مرد کنار دستیاش که هنوز دست توی جیبش داشت، با دست دیگر عرق از پیشانیاش گرفت. بعد دستش را با تردید بیرون کشید. لبخند بیجانی زد و کاغذ سفیدی را جلو حاجآقا حسین گذاشت و گفت: «حضرت آقا! این چک سفید اهدایی اعلیحضرت است. هر مقدار که میخواهید، توی این چک بنویسید و از بانک شاهی وصول کنید!»
مرد میخواست به حرفش ادامه دهد که حاجآقا حسین تندتر از قبل نگاهش کرد. بعد عصایش را به دست گرفت و با پرخاش گفت: «من پول دولت را هیچوقت نمیخواهم. من قسم خوردهام اگر خودف پهلوی هم بیاید و یک میلیون تومان هم پول بیاورد، محال است قبول کنم!»
هر سه مرد وارفتند و عقب خزیدند. طلبه جوان و خادم پیر لبخند زدند. مرد بارانیپوش مفنمفنکنان گفت: «شما مدتی است که در محاصرهاید و ما اطلاع داریم هیچ پولی هم ندارید؛ پس بهتر است این مبلغ را از اعلیحضرت قبول کنید و بر ما منت گذارید!»
حاجآقا حسین بیشتر عصبانی شد؛ اما لب نگشود و به آنها اعتنایی نکرد. زود به عصایش تکیه داد و ایستاد. خواست راه بیفتد، اما طاقت نیاورد و خشمگینانه گفت: «من رعیت امام زمانم. من نوکر آن بزرگی هستم که پول خودش را خودش برای من میفرستد. تا به حال مخارج من را امام زمان(عج) مرحمت کردهاند. بعد از این هم مرا فراموش نخواهند کرد… بروید و به شاهتان بگویید!»
بعد رو از آنها گرفت و به اتاق اندرونی رفت. طلبه جوان نیز دنبالش راه افتاد و پشت سرف خود، در را بست. خادم پیر ایستاد جلو آن سه مرد و به صورتهای پف کرده و وارفتهشان خیره شد. مردها با عصبانیت ایستادند. مرد بارانیپوش کراواتش را شفل کرد و عرق پیشانیاش را پاک کرد و با اخم به دوستانش گفت: «راه بیفتید! اینجا جای ما نیست!»
هر سه از اتاق بیرون رفتند. شادی زلالی توی چشمهای خادم پیر روان بود. آنها را تا درف حیاط بدرقه کرد. امنیه جوان برایشان خبردار ایستاد. سه مرد با خشم چیزهایی به هم گفتند و رفتند سراغ ماشین سیاهی که سر کوچه، منتظرشان بود.
* * *
وقتی خبر به گوش رئیس نظمیه محل رسید، اول خندید. آنقدر که دلش را گرفت. بعد به مأمور مخفیاش که جوان بود و لباسی شخصی به تن داشت، خیره شد و با دلواپسی پرسید: «حالا حالف آقا چطور است؟»
مأمور جوان شادمانه جواب داد: «خوب و سرحال. فقط کمی از اوضاع کشور ناراحتند و خیلی زیاد از دستف رضاخان!»
سرهنگ از پشت میزش بیرون آمد. اورکت نظامیاش را صاف کرد و رفت پشت پنجره و خیره شد به درختهای افرا و سرو. بعد برگشت و نگاه تندی به عکس قدی رضاخان انداخت و لبهای خود را جوید. بعد انگار که فکر بکری به ذهنش رسیده باشد، لبخندی زد و رفت روبروی مأمور جوان ایستاد. دستی به شانه او زد و گفت: «تو زودتر به خانه آقا برو و بگو من تا یک ساعت دیگر به آنجا میآیم. برو!»
مأمور بیمعطلی خداحافظی کرد و رفت. سرهنگ پشت در را قفل کرد. بعد سراغ تلفن سیاه هفندلی روی میزش رفت. هندل آن را چرخاند و گفت: «این شماره را برای من بگیرید…»
خیال سرهنگ آسودهتر از همیشه بود. دیگر میدانست از این راه هم میتواند به حاجآقا حسین خدمتی تازه کند تا خدا را خوش بیاید. به هر ترتیبی بود، در آن چند روزی که خانه حاجآقا حسین در محاصره بود، مأمورهای مذهبی و مهربانی را اطراف خانه گمارده بود و تا میتوانست برای ملاقات و کارهای دیگر، اهل خانه را راحت میگذاشت. البته همه کارهایش مخفیانه بود تا رضاخان و حکومتیها، بویی نبرند. حالا میخواست از آخرین راهی که به ذهنش رسیده بود، با کمک به حاجآقا حسین، دلف امام زمان(عج) را خشنود کند. راه افتاد و سوار ماشین نظمیه شد. ماشین چند خیابان را به سرعت پشت سر گذاشت و درف خانه حاجآقا حسین توقف کرد.
سرهنگ پیاده شد. چند امنیه جلو خانه برایش خبردار ایستادند. سرهنگ خودش را مرتب کرد و جلو در رفت و کوبه آن را به حرکت درآورد. در باز شد. نگاه خادم پیر که به سرهنگ افتاد، غرق شادی شد و با سلام و خوشامدگویی، در را تا به آخر گشود. بعد رفت درون خانه و فوری برگشت و با احترام گفت: «بفرمایید داخل جناب سرهنگ!»
سرهنگ توی خانه رفت. خادم پیر در را بست. سرهنگ با شوق چکمههایش را درآورد و سراسیمه وارد اتاق اندرونی شد. تا حاجآقا حسین را دید، سلام بلندی کرد. حاجآقا حسین که پیراهن سفید بلندی به تن داشت و روی سرش عرقچین سفیدی بود جواب مهرآمیزی داد. بعد عمامه سیاهش را روی سرش گذاشت و خواست بلند شود که سرهنگ فوری کنارش نشست و دستش را به زور گرفت که ببوسد؛ اما حاجآقا حسین نگذاشت. سرهنگ با حاجآقا حسین احوالپرسی کرد. خادم پیر چای تازهای جلو سرهنگ گذاشت و از اتاق بیرون رفت. سرهنگ دست توی ساق جورابش کرد و بستهای را بیرون آورد. حاجآقا حسین هنوز هم تبسم پدرانه و شیرینی بر لب داشت. سرهنگ بسته پولی را جلو ایشان گذاشت. پولف زیادی بود. حاجآقا حسین با تعجب به پول نگریست. سرهنگ با خضوع همیشگیاش گفت: «پولف وجوهات ۵ است. آن را پنهانی از طرف مؤمنین تهران آوردهام!»
حاجآقا حسین آرام نگاهش کرد و گفت: «من مطمئن بودم امام زمان(عج) در چنین موقعیتی خاص، رعیت خود را تنها نخواهد گذاشت!»
سرهنگ از خوشحالی دانهای نفقل به دهان گذاشت و چای خوشرنگف توی استکان را با لذت سر کشید.
پینوشتها :
1 . در زمان رضاخان به مأموران شهربانی در ابتدا امنیه میگفتند.
2 . آیتالله حاجآقا حسین قمی، هیچگاه با رضا خانه پهلوی، سر سازش نشان نداد. مدام در سفر و مبارزه بود. چه در ایران و چه در عتبات. هر جا که میرفت، مردم را به بیداری دعوت میکرد و علما را از توطئه بزرگ رضاخان برای نابودی دین و سنتهای اسلامی آگاه میساخت. او آیتاللهالعظمی حاج سید حسین طباطبایی قمی بود که در ۲۸ رجب سال ۱۲۸۲ قمری در قم متولد شد. نسل خاندان او با ۲۸ واسطه به امام حسن مجتبی(ع) میرسید. او تحصیل علم را ابتدا در قم و تهران و سپس در شهر نجف اشرف پی گرفت و مجتهد شد. در سال ۱۳۳۱ به مشهد رفت و به پیشنهاد آیتاللهالعظمی محمدتقی شیرازی، سرپرست حوزه علمیه آن شهر شد.
از همان ابتدای جوانی، مبارزه و درگیری با طاغوت را بطور علنی و بیهیچ واهمهای دنبال کرد. آیتالله قمی پس از رحلت آیتاللهالعظمی اصفهانی، در سال ۱۳۶۵ قمری، از طرف علما، مرجع شیعیان شد، اگر چه خود او گفت: «ای کاش آقای بروجردی میآمد و این مسؤولیت را به عهده میگرفت، تا من راحت شده و به کربلا میرفتم و به کارهای خود مشغول میشدم!»
و باز این مبارزه در شکل جدیدتری ادامه یافت. بنا به گفته مورخان در قیام بزرگ مسجد گوهرشاد مشهد، علیه رضاخان، اگر چه حضور نداشت. اما رهبری آن قیام به دست او بود.
وی بارها به تبعیدگاه رفت؛ اما تسلیم دشمنان نشد. دولت ایران در سال ۱۳۲۲ شمسی. پس از قیام عمومی مردم و حمایت گسترده آنان از آیتالله قمی، سرانجام تسلیم شد و سهیلی ـ نخستوزیر وقت شاه ـ پیشنهادهای او را پذیرفت. آیتالله قمی در این نامه خواستار عدم آزار زنان به عنوان کشف حجاب، پیگیری دولت در تعمیر قبرهای مطهر بقیع در عربستان و اصلاح ارزاق عمومی و چند مورد دیگر شده بود.
او در علم، نامآور و در تقوی و اخلاص، زبانزد بود. آیتالله قمی سرانجام پس از تحمل بیماری سختی در روز پنجشنبه ۱۴ ربیعالاول ۱۳۶۶ قمری، چشم از جهان فرو بست و کنار تربت پاک امام حسین(ع) در کربلا دفن شد.
3 . منظور قبور و حرمهای ائمه(ع) در کشور عراق میباشد.
4 . مرجع تمامی شیعیان در دنیا.
5 . پولی که مسلمانان بابت خمس مالشان، باید به مرجع تقلیدشان بدهند. احکام آن در رسالههای احکام آمده است.