نگاه «على » به آسمان دوخته شده بود. چیزى در وجودش شکسته بود و شکستن آن، اشک را به چشمانش آورده بود. نمى دانست دلش شکسته بود یا غرور مردانه اش و یا بعد از این همه انتظار، خانه آرزوهایش فرو ریخته بود. «سمانه » متوجه نگاه پریشان على شده بود. اما به خودش اجازه نمى داد حرفى بزند یا سؤالى بکند على احساس کرد بیش از این تحمل سکوت خانه را ندارد. از جا بلند شد و به سمت در رفت. سمانه که مى دانست سکوت دلگیر خانه، مرد را فرارى مى دهد; اعتراضى نکرد.
على به سمت حجره دوستش محمد بن على اسود به راه افتاد. مردى جوان و خوش سیما که دیدارش همواره به او آرامش مى داد. به نزدیکى حجره که رسید دید محمد بر سکوى جلوى حجره اش نشسته و به حساب و کتاب فروش پارچه هایش مشغول است. على بن حسین را که دید از جا برخاست. چهره گرفته او دلش را لرزاند:
– چه شده؟ اتفاقى افتاده؟
على سر تکان داد: نه… فقط از سر دلتنگى به دیدارت آمده ام.
– خوب کردى دوست من اما چرا از سر دلتنگى؟
على روى سکو روبروى محمد نشست: دلم نمى خواهد زبانم به شکوه و شکایت گشوده شود. اما خودت خوب مى دانى که حسرت داشتن یک فرزند چقدر زندگى را برایم تلخ و ناگوار کرده است همسرم را هم که مى شناسى. زن خوبى است، اما نمى تواند صاحب فرزند شود و همین مساله هر دوى ما را رنج مى دهد.
– خواست خدا بر این بوده.
– در این که ذره اى شک ندارم. اما نمى دانم چرا مدتى است نمى توانم با این مساله کنار بیایم و بپذیرم که تا پایان عمر، آرزوى داشتن فرزندى بر دلم بماند.
محمد از جایش بلند شد و دستش را روى شانه على گذاشت: فکرى به خاظرم رسید. من نامه ها و درخواستهاى شیعیان را به حضور حسین بن روح مى برم تا او به دست مبارک صاحب الامر، علیه السلام، برساند. چطور است که تو هم نامه اى بنویسى و در آن از حضرت بخواهى تا برایت دعا کنند تا به برکت دعاى آن حضرت خداوند فرزندى به تو عطا فرماید.
چشمان على درخشید و دلش از یک شادمانى و نشاط ناگهانى فرو ریخت: مى شود؟
– چرا که نه؟ تو خواهش دلت را بنویس. مطمئنم صاحب الامر آن را بدون پاسخ نمى گذارند.
محمد، منتظر جوابى از سوى على نشد. چون مى شد رضایت و شادمانى را از نگاه درخشان او خواند. برخاست و از صندوقچه گوشه حجره اش قلم و کاغذى آورد تا على خواسته اش را بنویسد. على با اشتیاق درخواستش را نوشت و نامه را به محمد سپرد. او از وکلاى سفیر و نایب سوم حضرت، حسین بن روح بود و با او ارتباط داشت و مى توانست براحتى پاسخ نامه را برایش بیاورد. با نوشتن نامه گویى بار سنگینى از دوش على برداشته شد. نامه را که به محمد سپرد، راهى خانه شد. سمانه در را به روى او گشود. درخشش چشمان همسرش او را متعجب کرد، آهسته پرسید: خبرى شده؟
على لبخند زد: نه… خبرى نشده، اما امیدوارم بشود!
زن از حال مردش سر در نیاورد: نمى دانم… ولى دلم روشن است.
– از حرفهایت سر در نمى آورم. تو وقتى از خانه بیرون رفتى گرفته و دلگیر بودى، بدون اینکه به من بگویى کجا مى روى رفتى و حالا شادمان برگشته اى.
على کفشهایش را از پا درآورد و به اتاق رفت: احساس مى کنم بزودى در زندگیمان گشایشى خواهد شد. نامه اى براى صاحب الامر نوشتم تا دعایمان فرماید شاید خانه تاریک و سوت و کورمان به حضور فرزندى روشن شود.
زن دلش فرو ریخت. احساس گنگى بر دلش چنگ زد. معنى این احساس را نفهمید. فقط حس کرد دیگر نباید آنجا بماند. راهش را کج کرد و به سمت حیاط خانه برگشت. بر خلاف حال على نمى فهمید چرا از این خبر آرامش پیدا نکرد…
انتظار بر جان على چنگ انداخته بود. هنوز خبرى از جواب نامه اش نشده بود و هر وقت از محمد سراغ گرفته بود، گفته بود دیر رسیدن جواب نشانه این است که نامه ات به دست خود حضرت رسیده و طول مى کشد تا جواب برسد. صبر داشته باش! اما نمى توانست صبر کند.
صبح یک بار به حجره محمد رفته بود، اما خبرى نشده بود. دوباره دلش هواى آنجا را کرد. با خودش فکر کرد، شاید بعد از رفتن من خبرى شده باشد. مى روم شاید جوابم رسیده باشد. و از این انتظار خلاص شوم. سمانه نپرسید کجا مى رود; مى دانست این سه روز، على بى تاب رسیدن جواب است و نمى دانست چرا دلش مى لرزد وقتى این بى قرارى على را براى رسیدن پاسخ مى بیند.
على از خانه بیرون رفت. فاصله کوتاه خانه تا حجره محمد را با شوق و دلهره طى کرد. محمد او را که از دور دید، به استقبالش شتافت: سلام برادر! داشتم به خانه ات مى آمدم. نامه ات رسیده. على شادمان جلو رفت: پس بگو چرا این قدر بى قرار بودم. نامه ام رسیده…
محمد نامه حضرت را به دست على داد. على نامه را گرفت و بر چشم گذاشت و بعد باز کرد. حضرت در جواب نامه اش فرموده بودند: «ما براى تو این مورد را از خداوند خواستیم و دعا کردیم و بزودى دو پسر نیکوکار و خوب، روزى تو خواهد شد.»
على با نهایت شادمانى و نشاط صورت محمد را بوسید و از او خداحافظى کرد و بسرعت به خانه برگشت. دلش مى خواست هر چه زودتر پیغام حضرت را به سمانه برساند. در که زد او با چشمانى اشکبار در را به رویش گشود. دل على از دیدن این حال او فرو ریخت: چه شده؟
– چیزى نیست.
رویش را برگرداند تا مجبور به توضیح نباشد. على شادى رسیدن نامه را از یاد برد: حرف بزن. چه خبر شده؟ در نبودن من چه اتفاقى افتاده؟
– تو مگر براى گرفتن پاسخ نامه ات به دیدار محمد نرفته بودى؟
– چرا.
– خوب! چه جوابى گرفتى؟
– تو اول بگو چرا این قدر آشفته و گریانى تا من هم بگویم چه جوابى دریافت کرده ام.
سمانه با دست اشک صورتش را پاک کرد: نه. هر چه باشد پاسخ صاحب الامر از علت نگرانى من عزیزتر و مهمتر است.
على با خودش اندیشید: شاید خبر نامه او را خوشحال کند.
نامه را به دست او داد. سمانه نامه را گشود. با خواندن نامه قلبش بشدت شروع به تپیدن کرد، انگار که بخواهد از قفسه سینه اش بیرون بزند. آهسته زمزمه کرد: دو پسر نیکوکار و خوب؟! على جواب داد: آرى! امام فرموده که از خداوند درخواست نموده و خدا هم که دعاى امام را رد نمى کند.
-در این که شک ندارم.
– خب! پس خوشحال باش.
– دلم مى خواهد خوشحال باشم اما نمى توانم. چند روز است که مى خواهم حرفى را بزنم اما نمى توانم.
– بگو… هر چه در دلت مى گذرد بگو.
– على… من به نزد طبیب رفتم.
– خب؟!
– او گفت با شرایطى که دارم امیدى به داشتن فرزند نمى رود.
– پناه بر خدا! امام معصوم راست مى گوید یا طبیب؟
– هر دو.
– منظورت چیست؟
– طبیب گفت اگر همسرت را دوست دارى باید از او جدا شوى. من به او گفتم که تو چقدر به داشتن فرزند علاقه دارى و او گفت پس بهتر است.
على دست او را گرفت: نه… سمانه… نه… تو قبل از آنکه همسر من باشى دختر عموى منى. من تو را دوست دارم.
– اما من مى دانم سخن امام معصوم، به حقیقت مى پیوندد.
– از کجا مى دانى که خود تو مادر پسران من نباشى؟
– نه اینکه بگویم به حرف طبیب بیش از امام ایمان دارم. نه، فقط احساسى گنگ به من مى گوید که من مادر نمى شوم و این منافاتى با سخن امام ندارد. تو مى توانى همسر دیگرى اختیار کنى و از او صاحب دو پسرى شوى که حضرت به تو وعده داده.
على درمانده به صورت سمانه خیره شد. او آنقدر با قاطعیت حرفش را زد که على براى حرفش پاسخى نداشت. نامه را سمانه به او برگرداند و به اتاق رفت.
على تاب ماندن نداشت. تنها کسى که مى توانست به او آرامش بدهد و حرف دلش را بفهمد محمد بود. به حجره او برگشت. محمد داشت حجره کوچکش را مى بست تا براى نماز به مسجد برود.
على را که دید جا خورد: سلام چه شده؟
– سلام چیزى نیست، من آمده ام تا…
محمد دست او را گرفت و روى سکوى حجره اش نشاند: حرف بزن. چرا اینقدر پریشان احوالى؟
تو که همین چند دقیقه پیش از دریافت نامه حضرت صاحب الامر این همه شادمان شده بودى چه بر سرت آمد؟
– من به خانه رفتم تا این مژده صاحب الامر را به همسرم برسانم. اما او را گریان و آشفته دیدم. او به نزد طبیب رفته بود و طبیب به او گفته بود اگر مرا دوست دارد باید از من جدا شود. چرا که هرگز صاحب فرزندى نخواهد شد. همسرم از بیمارى سختى رنج مى برد و قادر به بچه دار شدن نیست.
– اما این مژده مکتوب صاحب الامر، علیه السلام، است. تو اعوذ بالله حرف طبیب را بالاتر از حرف و سخن آن حضرت مى دانى؟
– پناه بر خدا… نه من هم به او همین را گفتم. گفت یک احساس گنگ به او مى گوید که مادر فرزندان من نخواهد بود.
– نگران نباش. نامه اى بنویس و مساله را مطرح کن. امیدوارم که حضرت جواب روشنى بدهند.
– شرم دارم از اینکه دوباره نامه بنویسم آیا مقام و شان امام معصوم، بالاتر از این نیست که وقت گرانبها و مبارکشان را صرف خواهشهاى کوچک ما کنند؟
محمد دستش را روى شانه على گذاشت: چرا… چرا وقت امام، بسیار ارزشمند است اما آن حضرت هم چون اجداد طاهرینش مى داند که جز او پناهى نداریم، مگر جد او بر سر سفره جذامیان و گدایان ننشت و با آنها هم غذا نشد؟ آنها خاندان کرامت و بزرگوارى اند و خواهشهاى کوچک و نخواسته ما را هم بدون پاسخ نمى گذارند. بیا به مسجد برویم و نمازمان را بخوانیم. بعد از نماز نامه ات را بنویس. امیدوارم تو و همسرت از این دل نگرانى نجات پیدا کنید. بر خیز که صداى مؤذن بلند شد.
صداى در که بلند شد على فانوس را برداشت و به حیاط رفت. محمد بود که به سراغش آمده بود.
– سلام برادر… پاسخ نامه ات رسیده حیفم آمد تا صبح صبر کنم.
نامه را به دست او داد. دستهاى على از هیجان و امید مى لرزید. نامه را گرفت و بوسید. محمد نخواست مزاحم حال او باشد. حداحافظى کرد و رفت. على در را بست و همانجا پشت در، در پرتو نور فانوس نامه را گشود و خواند: تو از این زن داراى فرزند نمى شوى و بزودى زنى را اهل دیلیمه را به همسرى بر مى گزینى که دو فرزند فقیه از او نصیب تو مى گردد.
على با خودش زمزه کرد: حالا مى فهمم چرا سمانه مى گفت احساسى به او مى گوید که از من صاحب فرزندى نمى شود… راضى ام به رضاى او.
فانوس و نامه را برداشت و به اتاق رفت. همسرش بیدار شده بود. اما نتوانسته بود حرفهاى آنها را بشنود.
ولى متوجه شده بود که على نامه اى دریافت کرده. على او را بیدار دید و جا خورد. هنوز مى خواست فکر کند که چطور به او موضوع را بگوید، که سمانه مجالش نداد. بلند شد و نامه را از دست او گرفت و به على فرصت عکس العمل نداد. نامه را بوسید و خواند و در برابر بهت و حیرت على با آرامش گفت:
– خوشحالم که دلم هنوز زنده است و به من دروغ نمى گوید. به تو گفتم که من مادر نمى شوم. هر زمانى که خواستى همسر تازه ات و مادر آن پسران نیکو را به خانه بیاورى من آماده ام.
على با تعجب و حیرت گفت: همسرى که من هنوز از وجود او بى خبرم؟
سمانه هم با لبخند گفت: امام، خود بر همه چیز آگاه است. بزودى پیشگویى امام، به حقیقت مى پیوندد و فرزندانى که به دعاى صاحب الامر متولد شوند، حتما فرزندانى نیکو و پر برکت هستند. خوشحال مى شوم بتوانم دایه آنها باشم و در ضمن تو را هم ترک نکنم و از تو جدا نشوم.
نگاه بزرگوار سمانه به ماجرا، على را سخت شگفت زده کرد. مى دانست این آرامش و پذیرش همسرش هم مولود عنایت صاحب الامر، علیه السلام، است.
نامه را از او گرفت بوسید و رفت تا وضو بگیرد و دو رکعت نماز شکر به جا آورد. آنچه که او را نگران کرده بود، با خیر و خوبى گذشته بود. حالا سمانه هم تکلیف دل خودش را مى دانست و مى دانست اگر نمى تواند مادر فرزندان على باشد در عوض مى تواند دایه و پرستار آنها باشد و همین برایش کافى بود.
از ورود جمیله زنى که از دیلیمه به بغداد آمده بود و دست تقدیر او را به خانه على بن حسین آورده بود، سالها مى گذشت و محمد و حسین دو پسر وعده داده شده صاحب الامر، علیه السلام، حالا هر کدام فقیهى نامور بودند و محمد به خاطر حافظه شگفت انگیزى که در حفظ و بیان احادیث داشت و هر حدیث را بدون ذره اى کم و کاست بیان مى کرد به «صدوق » شهرت یافته بود. و در هر مجلسى که حضور مى یافت حیرت همگان را بر مى انگیخت و مکرر مى گفت: عجیب نیست که من به دعاى صاحب الامر علیه السلام، متولد شده ام و به این امتیاز مباهات مى کنم و آن را بزرگترین افتخار خودم مى دانم…
شیخ صدوق از زیارت امام رضا، علیه السلام، برگشته بود و در نیشابور در اتاق کوچکى اطراق کرده بود. هر روز شیعیان زیادى به دیدنش مى آمدند و همه در موضوع غیبت صاحب الامر، علیه السلام، حیران و سرگشته و دچار اشتباه بودند.
شیخ که فرسنگها راه را از بغداد آمده بود و در سر راهش همه جا به این مشکل برخورده بود، احساس اندوهى عمیق مى کرد. در پرتو نور شمعى نشسته بود و به غیبت مى اندیشید… کم کم خواب بر او غلبه کرد و به خواب رفت. در خواب خود را در مکه یافت که برگرد کعبه طواف مى کرد. در طواف و دور هفتم بود که خود را کنار حجرالاسود دید. سنگ را بوسید و گفت: این امانتى است که مى پردازم و پیمانى است که ادا مى کنم تا تو به وفا دارى من گواهى دهى.
در این لحظه ناگهان مولاى خویش حضرت صاحب الامر، علیه السلام، را دید که بر در خانه کعبه ایستاده است. شیخ صدوق دلباخته و پریشان خاطر خود را به حضرت، رساند، حضرت، از چهره صدوق پى به راز درون او برد که چقدر به خاطر اشتباهات شیعیان درباره امر غیبت آزرده خاطر است.
شیخ به حضرت، سلام کرد. آن حضرت، جواب دادند و فرمودند:
– «چرا درباره غیبت کتاب تالیف نمى کنى تا اندوه دلت را بر طرف کند؟»صدوق گفت: یابن رسول الله، درباره غیبت چیزهایى تالیف کرده ام.
حضرت فرمودند: آنها به این روشنى که من دستور مى دهم مطلوب نیستند. اکنون کتابى مستقلا درباره غیبت تالیف کن و غیبتهایى را که پیامبران داشته اند در آن درج نما.
حضرت بعد از فرمودن این جملات از شیخ صدوق دور شدند. و شیخ هراسان از خواب بیدار شد. چشم که گشود همه آنچه در خواب دیده بود بروشنى در ذهنش نقش بست.
از جا برخاست وضو گرفت و تا طلوع فجر اشک ریخت و براى انجام فرمان امام دعا کرد و چون صبح شد نوشتن کتابى را که امام فرموده بود شروع کرد و کتاب «کمال الدین و تمام النعمه » حاصل آن شب پر برکت و آن رؤیاى صادقانه شیخ صدوق بود.
شهر رى از جمعیت موج مى زد. خبر به تمام شهر رسیده بود و علما و بزرگان و مردم از گوشه و کنار به سوى سردابه محل دفن شیخ صدوق مى آمدند تا آنچه را که شنیده بودند به چشم خویش ببینند. سردابه مدفن صدوق خراب شده بود و آنها که براى تعمیر آمده بودند بدن او را سالم دیده بودند. و علما و فقها را به شهادت و گواهى طلبیده بودند. شیخ صدوق که در سال ۳۸۱ هجرى بعد از طى عمرى پر برکت و تالیف سیصد جلد کتاب که همه نشانه گویاى اثر دعاى امام عصر، علیه السلام، بود، به خاک سپرده شده بود و حالا بعد از صدها سال از خاکسپاریش، بدن او را کاملا سالم یافته بودند.
او که یک عمر طولانى را براى نشر علوم و معارف ائمه، علیهم السلام، سپرى کرده بود، نیشابور، بغداد، کوفه، خراسان، ماوراءالنهر، بخارا و… را زیر پا گذاشته بود تا مذهب شیعه را براى آنانى که عقاید شیعه را ناصحیح مى دانستند. توضیح دهد و اینک جاى شگفتى نبود که بدنش را سالم و معطر یافته بودند.
پیکر سالم و پاک شیخ صدوق همانگونه که در سال ۳۸۱ دفن شده بود، بعد از تعمیر سردابه با حضور علما، بزرگان و مردم تهران دفن شد. اما کتاب «من لا یحضره الفقیه » او که یکى از کتب اربعه و معتبر حدیث شیعه و منبع مهمى در استنباط احکام شرعى و دینى بود و شامل ۵۹۶۳ حدیث، و کتاب «کمال الدین و اتمام النعمه » او که به فرمان حضرت نوشته شده بود، همچنان قرنها بعد از حیات پر ثمرش روشنى بخش محافل شیعیان است.
ماهنامه موعود شماره ۱۵