ملاقات شیخ محمدتقى قزوینى (×)
خبر داد ما را فاضل معاصر جناب شیخ اسماعیل محلاتى، رحمهاللهعلیه، از شیخ جلیل و ثقه میرزا عبدالجواد محلاتى که از افراد متقى مجاورین نجف اشرف بود که در مدرسه صدر جناب شیخ محمد تقى قزوینى حجره داشت و در مراتب علم و عمل و تقوى بى نظیر بود ایشان نقل مىکردند:
حاجتى داشتم که براى آن بسیار دعا مىکردم در اوقات دعا و روضه مقدسه دائما از خدا تمنا مىکردم و آن حاجت این بود که:
خداوند به او تشرف خدمت امام عصر، ارواحنا فداه، را روزى گرداند.
با کمال عجز این دعا را مىخواند: «اللهم ارنى الطلعه الرشیده و الغره الحمیده»
با وجود اینکه مبتلا به فقر و فاقه بود و مبتلا به مرض سل و در نهایت عفاف زندگى مىکرد.
مدت هیجده سال موفق به اشتغال علم و به نعمت مجاورت متنعم بود، مرض او طول کشید و هرگاه سرفه مىکرد خون از سینهاش مىآمد تا اینکه از عافیت او مایوس شدند و کسى گمان نمىکرد از این مرض عافیتیابد. حجرهاش را منتقل به مخزن مدرسه کردند تا اطراف حجره به خونى که از سینهاش خارج مىشود ملوث و نجس نشود. مدتى در آن مخزن بود که دفعتا او را عافیتیافته دیدند از او سؤال کردند: چگونه از آن مرض به آن شدت که مبتلا بودى عافیتیافتى؟
گفت:در یک شبى حال من به جایى رسید که حس و حرکت و شعور برایم نماند. اوایل فجر بود. ناگهان دیدم سقف مخزن شکافته شد و شخصى با کرسیى فرود آمد و کرسى را در مقابل من گذاشت و بعد آن شخص دیگرى فرود آمد و بر آن کرسى نشست و کانه به من گفتند: این شخص امیرالمؤمنین، علیهالسلام، است. پس حضرت توجه به من فرمودند، تفقد از حال من نمودند.
عرض کردم: سیدى و مولاى مرا از این مرض شفا دهید و فقر را از من رفع کنید.
فرمود: اما مرض، تو که شفا یافتى.
عرض کردم: آن آرزوى بزرگى که دارم و در حرم مقدس دعا مىکردم و از خدا مىطلبیدم برآورده نمایید.
فرمود: فردا قبل از طلوع آفتاب مىروى بر بالاى بلندى وادىالسلام و در حالى که متوجه جاده هستى مىنشینى فرزند من صاحبالزمان، علیهالسلام، از کربلا مىآید و دو نفر از اصحاب او همراه او هستند به او سلام کن و هر جا مىروند همراه او باش.
بعد از این واقعه حواس من به من برگشت و به هوش آمدم احدى را ندیدم با خود گفتم: این واقعه که دیدم از خیالات مالیخولیایى بوده، اما مقدار زمانى که گذشتسرفه نکردم و دیدم به احسن وجه عافیتیافتهام. تعجب کردم و تصدیق کردم که عافیتیافتهام تا اینکه شب شد و اصلا از سرفه و خون خبرى نبود، گفتم: اگر آنچه که وعده فرمودند فردا واقع شود من به سعادت خود رسیدهام.
وقتى صبح شد وقت طلوع آفتاب به محلى که فرموده بودند رفتم و نشستم و توجه به جاده کربلا داشتم که ناگاه سه نفر را دیدم که یکى از آنها جلو بود و با کمال وقار و سکونت راه مىرفت و دو نفر دیگر پشتسر او راه مىرفتند مثل اینکه دو مجسمه متحرک باشند.
لباس آن دو نفر از پشم بود و در پاى آنها گیوه بود و هیبتسطوت و شوکت آن بزرگوار مرا گرفتبه حدى که وقتى به من رسیدند به جز سلام قادر نبودم چیز دیگرى بگویم. سلام کردم و جواب دادند از آن بلندى بالا آمدند و از پشت دیوار شهر از جاده به طرف محلى که معروف به مقام مهدى، علیهالسلام، است رفتند و آن حضرت بر صفهاى که در آن مقام است نشستند و آن دو نفر بر دو طرف درب ایستادند و من هم نزدیک آنها ایستادم و آن دو نفر ساکتبودند و اصلا حرفى نمىزدند تا اینکه روز بلند شد و آفتاب بالا رفت، صبر من تمام شد.
با خود گفتم، داخل مقام شوم و پاى مبارک مولاى خود را ببوسم چون پاى در فضاى آن مقام که صفه در آن است گذاشتم احدى را ندیدم دنیا در نظر من تاریک شد و تا شب در کنار دریاى قدیم نجف گریه مىکردم و خود را در خاک و گل مىمالیدم و فریاد مىزدم، تصمیم گرفتم خود را از شدت غصه که داشتم هلاک کنم. قدرى فکر کردم مثل اینکه به من الهام شد که دعاى تو همین بود که: «اللهم ارنى الطلعه الرشیده و الغره الحمیده».
و این دعا هم مستجاب شد پس وجهى ندارد که این قدر ناراحتباشى. به محل خود برگشتم و تا به حال جریان را به احدى نگفتهام. (۱)
پىنوشتها:
×. برگرفته شده از: رفیعى، سید جعفر، ملاقات با امام زمان، ص ۱۸۹-۱۸۵.
۱. عبقرى الحسان.
ماهنامه موعود شماره ۱۳