ربیع الانام

سید حسین نوع پسند اصیل

هندوان عمر یک دوره انسانى (Monvantare) را به چهار عصر تقسیم مى‏کنند که آغازش عصر «کریتا»، (۱) «دوپارا»، (۲) «ترتا»، (۳) «با کالى یوگا» (4) به اتمام مى‏رسد. این اعصار مظهر مراحل غروب و افول تدریجى معنویت اولیه است، که با تحقق هر دوره یک چهارم از ناموس ایزدى کاسته مى‏شود که در عصر «کالى یوگا» فقط یک چهارم از کل ناموس الهى باقى مى‏ماند که یونانیان آن اعصار را طلا و نقره و مفرغ و آهن نام نهاده‏اند.

تعبیر دیگر این ادوار کیهانى هندوان تفسیر زند آگاهانه (هرمنوتیکى) (۵) از سیر تاریخى و

تنزیلى انسان و انطباق آن اعصار با چهار فصل سال و ارتباط آن با قصه «پرسفونه‏» الهه بهار یونانیان است.

بشنوید اى دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست‏آن (۶)

رب النوع کشاورزى است که «هادس‏» (10) (پلوتون) رب النوع حاکم بر جهان زیر زمین، او را مى‏رباید و با خود به زیر زمین مى‏برد و همسر خود مى‏گرداند، اما «دمتر» به کمک «هرمس‏» (Hermes) پیام‏آور «زئوس‏» دختر خود را باز مى‏گرداند و سرانجام توافق مى‏کنند که فصل بهار و تابستان دختر بر روى زمین نزد مادر و در پاییز و زمستان در زیر زمین نزد هادس به سر برد. «دمتر» (سیریز) شش ماه هر سال با دختر خود شادمان است. هنگام آمدن «پرسفونه‏» گلها شکفته مى‏شود و پرندگان مى‏سرایند و همه زمین با لبخند به شاهزاده خانم خوشامد مى‏گویند.

پاره‏اى از مردم مى‏گویند «پرسفونه‏» براستى موسم بهار است و تا زمانى که با ما مى‏زید سراسر زمین زیبا و پسندیده مى‏نماید، اما چون هنگام پیوستن «پرسفونه‏» به «پلوتو» شاه در خانه تاریکش در زیر زمین فرا مى‏رسد دمتر خود را پنهان مى‏کند و تا بازگشت دخترش آن ماههاى خسته کننده را در غم به سر مى‏برد.

در آن مدت زمین نیز افسرده و غمگین است، برگها به زمین مى‏ریزد و چنان مى‏نماید که درختان بر دور شدن آن شاهزاده خانم زیبا اشک مى‏ریزند و گلهاى زیر زمین پنهان مى‏شوند تا آواز پاى آن دوشیزه هنگامى که مشتاقانه به روى زمین باز مى‏گردد، سراسر طبیعت را از خواب زمستانى بیدار کند. (۱۱)

درخت‏حیات انسان چهار دوره تاریخى هزاران ساله را پشت‏سر گذاشته است که با بارانهاى بهار احدیت و آفتابهاى تابستان اساطیرى و بادهاى خزانى عصر متافیزیک و برفهاى انباشته زمستان اومانیست و فسردگى و انجماد روح این ادوار را سپرى کرده است که اینک به شرح و تفصیل هرکدام از آنها مى‏پردازیم.

درین نوبتکده صورت پرستى زند هر کس به نوبت کوس هستى حقیقت را به هر دورى ظهوریست ز اسمى بر جهان افتاده نوریست اگر عالم به یک منوال ماندى بسا انوارکان مستور ماندى گر از گردون نگردد نور خور گم نگیرد رونقى بازار انجم زمستان از چمن بار ار نبندد ز تاثیر بهاران گل نخندد

عصر اول «کریتا»، در عصر طلایى مردمان در علم شهودى و معرفت‏حضورى به سر مى‏بردند و حقایق عالم علوى را از راه مکاشفه و شهود ادراک مى‏کردند. در حماسه بزرگ «مهابهارتا» این عصر را چنین شرح داده‏اند: در این عصر نه خدایان وجود داشتند و نه اهریمنان، معامله و خرید و فروش هرگز انجام نمى‏پذیرفت، ضعف و بیمارى وجود نداشت، اشک و خون دل و کبر و ترس و آز و طمع و ظلم و بخل موجود نبود.

در آن زمان نظام طبقاتى و ناموس ایزدى (dharma) استوار و همه خداى یکتا را مى‏پرستیدند و به «ریگ ودا» معتقد و مؤمن بودند.

عصر «کریتا»، فصل بهار عمر و خلیفه الهى بشر و تاج عزت و کرامت‏بر سر و ظهور تجلیات الهى که همه چیز صبغه برهمایى و الهى دارد و بشر همچون عندلیب در باغ عدن براى بهار زندگى‏اش «پرسفونه‏» نغمه سرایى و تسبیح خوانى مى‏کند سرسبزى و طراوت و شمیم بهارى در وجود عالم و آدم مظهر ظهور احدیت و التفات بشر به حق تعالى و شهود آن مى‏باشد.

الهى چون در تو نگرم از جمله تا جدا رانم و تاج بر سر و چون بر خود مى‏نگرم از جمله خاکسارانم. (۱۲)

بهار عمر خواه اى دل وگرنه این چمن هرسال چونسرین صد گل‏آرد بار و چون‏بلبل‏هزار آرد

و یا

گر بهار عمر باشد باز بر طرف چمن چترگل‏برسرکشى‏اى‏مرغ‏خوشخوان‏غم‏مخور (۱۳)

در سرود بیست و هشتم کتاب برزخ، «دانته‏» در سفر به چکاد کوه به جویبارى مى‏رسد که آن سوى آن باغ عدن قرار دارد و بانوى زیبایى در آنجا نغمه سرایى مى‏کند. به او مى‏گوید: لطف کن و بدین جویبار نزدیک‏تر آى تا آن نغمه‏اى را که مى‏خوانى بهتر توانم شنید.

تو مرا به یاد «پروسرپاین‏» و جایگاه وى مى‏افکنى، در آن هنگام – که مادرش او را از کف بداد و او بهار را «ماتلدا» ( Matelda) آن بانوى زیبا کنار رود «لته‏» (Lete) خطاب به «دانته‏» مى‏گوید:

آنان که در دوران کهن درباره عصر طلایى بشر و سعادتمندى آن نغمه سرایى کرده‏اند شاید که در «پارناسو» در اندیشه این مکان بوده‏اند. در اینجا ریشه بشریت‏با بى گناهى آبیارى شده بود، اینجا منزلگه بهار جاودانى است و جمله میوه‏ها و این آب همان اکسیرى هستند که اینان همه از آن سخن گفتند. (۱۴)

عصر دوم «دوپارا»، کشمکش اضداد ظاهر مى‏گردد و جنگ اساطیرى میان نیک و بد، خدایان و اهریمنان به وقوع مى‏پیوندد و طبقه «کشاتریاها»، مظهر آرمانهاى طبقه جنگاوران جایگزین «برهمن‏»هاى دین «هندو» مى‏شوند و آدمیان یک چهارم معرفت فطرى خویش را از کف مى‏دهند.

این دوره مظهر تابستان حقیقت عمر انسان است که تنزل از بهار احدیت‏به تابستان واحدیت که ثمره آن تجلى اسماء و صفات حسنى در کسوت خدایان نیک (اسوره برهمن یا اهوره زردشت) و اسما و صفات قهر در کسوت اهریمنان (۱۵) (اساطیراولین کشورهاى بین النهرین و مصر و یونان و روم باستان) دیو و دیوه هند اوستایى که دائما با هم به صورت قهرمانان در نزاع و ستیزند که نهایتا غلبه با این لطف الهى مى‏باشند.

بهار و تابستان بشر ایام اقامت «پرسفونه‏» بر روى زمین کنار مادرش «دمتر» و همچنین دمیدن روح عطرآگین بهارى در شکوفایى موجودات که موجب وجد و سرور و پایکوبى آدمیان در چمنزار عالم وجود است‏به همراه الهه بهار، جشن و اعیاد «کریبانته‏» (16) ملازمین «دیونیزوس‏» (الهه شراب) (۱۷) و «آپولون‏» (18) (الهه شعر و موسیقى) در ستایش آنها برپا مى‏شده است.

غیر بهار جهان هست‏بهارى نهان ماهرخ و خوش دهان باده بده ساقیا (۱۹)

عصر سوم «ترتایوگا»، بر اثر گردش گردونه زمان نیمى از ناموس ایزدى (دارما) به فراموشى سپرده مى‏شود و نظام طبقاتى متزلزل مى‏گردد و طبقه «برهمن‏» و «کشاتریاها» که طبقات ممتاز دین هندو را تشکیل مى‏دهند وظایف خود را چنان که باید عمل نمى‏کنند. این عصر مظهر حکومت طبقه سوم «ویشاها» است.

مرغ زیرک نزند در چمن پرده‏سراى هر بهارى که به دنبال خزانى دارد

این عصر منطبق با فصل خزان حقیقت عمر آدمى و غیبت «پرسفونه‏» است که آغازش ظهور متافیزیک یونانى و بانیان آن «سقراط‏» و «افلاطون‏» هستند با تفسیرى که از عالم و آدم و مبدا آن دو دارند اصالت‏به «هادس‏» رهزن «پرسفونه‏» مى‏دهند. در اشعار شاعران تراژیک حضور پرسفونه بر روى زمین ممدوح است و سراى دیگر، یعنى جهان زیر زمین «هادس‏» (پلوتو) مذموم است. براى سقراط و افلاطون، هادس و سراى دیگر ممدوح است و بشدت شاعران را نکوهش مى‏کنند و مورد انتقاد قرار مى‏دهند و در کتاب سوم جمهورى اشعار شاعران را که در مذمت عالم دیگر است‏حذف مى‏کنند. آخرت نگرى سقراط و افلاطون و شتافتن به سراى دیگر منعکس در محاورات «آپولوژى‏» و «کریتون‏» و «فایدون‏» ناشى از عقیده تمیزگى روح از آلودگى اجسام کثیف و دیدار با صور مثالى و معقول در آن عالم است.

سقراط گفت: پس «سیمیاس‏» (20) عزیز، فیلسوفان حقیقى در تلاش رسیدن به مرگند و کمتر از همه انسانهاى دیگر از مرگ مى‏ترسند. بنابراین اگر اینان که از هر لحاظ از قید بدن و جدایى گرفته‏اند و مى‏خواهند که روحشان آزاد و فارغ از بدن بماند، در هر لحظه‏اى که این آرزو به مرحله عمل مى‏رسد بترسند و برآشفته شوند و میل و اشتیاقى به رسیدن به آنچه در زندگى عاشقش بودند، یعنى شناسایى حقیقت و به رهایى از آنچه پیوسته منفورش مى‏داشتند نشان ندهند، آیا این رفتار اینها بزرگترین ابلهى و دیوانگى تلقى نخواهد شد؟ آیا این قابل قبول است که کسانى که معشوق یا زن یا فرزندشان مى‏میرد داوطلبانه حاضر باشند به دنیاى اموات بروند، به این امید که گمشده خود را در آنجا پیدا کنند. ولى کسى که حقیقتا عاشق معرفت است و پیوسته به این امید زنده است که روزى به دنیاى اموات راه یافته و شاهد مقصود را در آغوش گیرد، از مردن بترسد و اشتیاقى به رفتن به دنیاى مردگان نشان ندهد؟ دوست من کسى که عاشق قیقت‏باشد شدیدا «معتقد خواهد بود که حقیقت پاک را جز در آنجا نمى‏توان پیدا کرد، بنابراین آیا دیوانگى نخواهد بود اگر چنین کسى از مرگ بترسد؟» (21)

سقراط در محاوره «فایدون‏»، زیستن در جهان خاکى را مدت زمان طولانى بیمار بودن مى‏داند و در نظر او رهایى از دنیا به مهمى خلاصى از بستر بیمارى (۲۲) و محشور شدن با «اودیسه‏» و خردمندان و پهلوانان یونان باستان و ملاقات و دیدار به فیلسوف کامل «هادس‏» مى‏باشد.

سقراط: پس بگذار بگوییم هیچ ذاتى، حتى «سیرن‏»ها (۲۳) نمى‏خواهند از نزد «هادس‏» دور شوند و به این جهان بازگردند بلکه هادس آنان را با چنان سخنانى زیبا سرگرم مى‏کند که همه مجذوب او هستند و میل ندارند از او جدا شوند. خلاصه، هادس سوفیستى کامل و براى همنشینان خود ولى نعمت‏بزرگ است، حتى به آدمیانى که در این جهان به سر مى‏برند خرسندى و نیک بختى مى‏فرستد و چون ثروتى بیکران دارد او را به نام «پلوتون‏» نیز مى‏خواند. گذشته از این، مادام که روح کسى اسیر تن است، هادس میل به همنشینى او ندارد، بلکه پس از آنکه روح از زندان تن آزاد شد و از بیمارى هوس و آرزو رهایى یافت «هادس‏» به آن روى مى‏آورد. از این رو باید گفت هادس فیلسوفى است که مى‏داند تنها چنان روحى را مى‏توان با بند اشتیاق به قابلیت و خردمندى بست و از گریز بازداشت‏حال آنکه اگر روح به بیمارى هوسهاى دیوانه‏وار بدن دچار باشد حتى «کرونوس‏» نیز، که پدر همه خدایان است نمى‏تواند او را در نزد خود نگاه دارد هرچند با چنان بندى که خود نیز مى‏گویند برپا داشته است‏ببندد. (۲۴)

اسم قهر الهى با متافیزیک غلبه پیدا مى‏کند. افول و غروب خدایان باعث مى‏شود که اوصاف خدا و خدایان در آدمى از سرسبزى به زردى بگراید و بادهاى دیجور خزان برگ درختان انسانیت را فرو ریزد. با ظهور متافیزیک خدایان مى‏گریزند و پرسفونه از انظار ناپدید مى‏شوند و دوزخ دهان باز مى‏کند تا همه چیز را ببلعد. ۲۵۰۰ سال حکومت فلاسفه بر روى زمین منتهى به عدم حضور پرسفونه و تجلى پلوتو بر روى زمین انجامیده است.

جهان را دیدى و فصل بهارش ببین و از خزان گیر اعتبارش ببین دم سردى باد خزان را ببین رخ زردى برگ رزان را دم آن سرد از درد فراق است که یار از یار و جفت از جفت طاقست رخ این زرد از اندوه دوریست که دورى بعد نزدیکى ضروریست برفته آب و رنگ از شاهد باغ سیه پوش آمده در ماتمش زاغ (۲۵)

عرفاى اسلامى و مسیحى قرون وسطى همچون «تیرزیاس‏» (26) که لطف «پرسفونه‏» شامل حالشان شده و درونشان از بارقه‏ها و اشعه لمعات آذرخشهاى ابر بهارى روشن شده است و غلبه ظلمت عصر متافیزیک را که رهزن بهار حیات انسان است و به منظور تذکر و تفکر و بیدارى از غفلت و نسیان و خواب انسان را اینگونه به تصویر مى‏کشند:

ذخیره‏اى بنه از رنگ و بوى فصل بهار که مى‏رسند ز پى رهزنان بهمن و دى (۲۷)

در وقت‏خزان بیداد، گلها ریخته، عندلیب گریخته، لاله‏مرده، شکوفه را باد برده، بنفشه بیمار، نیلوفر سوگوار، نرگس جان داده، سمن آواره، چمن بیچاره، ریاحین در سکرات و چشم عبرت بین در قطرات، غنچه‏ها ریزیده، برگها پوسیده، جویبارها سراب، گلزارها خراب، هوا پر گرد، سبزه‏ها رخ زرد، نازنینان رزان، کشته تیغ خزان، و باد بى سر و پاى هر یک را دفن کرده به جاى، ابر پریشان و گریان و رعد در نوحه‏گرى غران، نار در دل انار پنهان، انگور را خون از دیده روان، آسمان کبود پوشیده، زمین رخ را خراشیده، زاغ در آن مصیبت نگاه کرد و جامه بر خود سیاه کرده، طوفان از باغ برآمده و به جاى بلبل زاغ درآمده، سحاب در حالت نگریسته.انا لله و انا الیه راجعون. گفته و گریسته. (۲۸)

عصر چهارم «کالى یوگا»، یعنى عصر تاریکى و جنگ و اختلاف در این عصر سیاه و ظلمانى فقط یک چهارم (دارما) باقى مى‏ماند و همه چیز به انحطاط و اضمحلال مى‏گراید و ارزشهاى معنوى و اخلاقى نابود مى‏شود. «ویشنو پورانا» مى‏گوید: فساد بر همه چیز حکمفرما خواهد شد، دولت و ثروت تنها معیار ارزش و مقام، شهوت، یگانه پیوند میان زن و مرد، دروغ تنها راه موفقیت در امور دنیوى محسوب خواهد شد. نظام طبقاتى متلاشى شده و دستورها و احکام «ودایى‏» را کسى دیگر رعایت نخواهد کرد. برهمنها و کشاتریاها از مقام خود سقوط خواهند کرد و پست‏ترین طبقه «یاشودا»ها حاکم بر زمین خواهند بود.

هر فصلى ضرورتا فصل بعدى را در پى دارد; زمستان سرد و سخت «اومانیسم‏» در عصر «رنسانس‏» فرا مى‏رسد و همه چیز را نیست و نابود مى‏گرداند، زمین برهوت سترون و خورشید آن یخ زده و افق سربى و دیگر از برگهاى زرد پاییزى اثرى نیست، برف سفید همه جاى زمین را پوشانده است.

شاعران عصر «کالى یوگا» با تفکر نیست انگارانه زمستان عمر بشر را به تصویر مى‏کشند و سایر فصول سپرى شده را نفى کرده و زمستان سرد و یخبندان و فسردگى روح بشر را اثبات مى‏کنند و بهار انسانیت را انکار مى‏نمایند. فغان (خدا مرده است) نیچه، ناشى از کشته شدن اوصاف الهى در وجود انسان به واسطه کشتار شاعران و فلاسفه اومانیستى بوده است. در طغیان روح «فاوست‏»ى «گوته‏» زمستان عمر ابناى‏آدم بخوبى نشان‏داده شده است.

هم اکنون روح بهاران در جسم درختان قان تاثیر نموده و تاثیر آن در کالبد درختان صنوبر و کاج نیز آغاز شده است. آیا نباید بهار در پیکره‏هاى ما نیز تاثیرى باشد؟

«راستى که، من از جوشش و نشاط بهاران هیچ احساسى نمى‏کنم. در پیکر من زمهریر است.

من، در راه خود برف و یخ مى‏خواهم. قرص خشن ماه سرخ فام، نور کندور خود را بسى اندوهناکانه مى‏پراکند! چنان تیره مى‏تابد که رونده در هر گام به درختى یا به تخته سنگى اصابت کند.» (29)

حقیقت گمشده خود را در ادوار تاریخى نزد شاعران هر عصر یافتم. هر شاعرى نغمه سراى فصل خودش است و در میان در قطعه شعر کلاغ (۳۱) حقیقت پاییز و زمستان و حیاتش را چنین منعکس مى‏کند. یک بار، در نیمه شبى ظلمانى و موحش شاعر در غم فراق دختر از دست رفته‏اش لنور (Lenire) مشغول خواندن کتابى عجیب و مرموز درباره دانش فراموش شده مى‏شود. ناگهان صدایى از بیرون خانه مى‏شنود:

پنجره را گشودم، ناگهان دیدم که کلاغى، که گویى از کلاغان روزگار مقدس کهن بود بال برهم سایید و به درون اتاق آمد. و بالاى در اتاقم روى مجسمه «پالاس‏» که درست‏بالاى آستانه در واقع شده بود نشست.

دیدار این پرنده آبنوسى و حالت و متانت و وقارى که به چهره خود مى‏داد، دل افسرده‏ام را به خنده واداشت، بدو گفتم: با آنکه موى بر سر و تاجى بر فرق ندارى یقینا حیله‏گر نیستى. اى کلاغ شوم که از دنیاى کهن آمده‏اى تا در کرانه‏هاى مرموز شب سرگردان شوى، بگو: نام اشرافى تو در دیار پلوتونى شب چیست؟ (۳۲) کلاغ به من گفت: «هرگز».

شاعر اصرار دارد که راز و معماى حضور کلاغ را در آن لحظات کشف کند.

بدو گفت: آیا در بهشت دوردست روح افسرده من خواهد توانست دوشیزه‏اى مقدس را که در دنیاى فرشتگان «لنور» نام دارد در آغوش کشد؟ کلاغ با جواب هرگز خشم شاعر را برمى‏انگیزد.

خشمگین از جاى جستم و فریاد زدم: «خواه پرنده باشى و خواه شیطان، این گفته تو فرمان جدایى ما بود. زود به دیار طوفانى خود، به ساحل پلوتونى شب بازگرد (۳۳) و در اتاق من هیچ پر سیاهى به یاد این دروغى که گفتى بر جاى مگذار. از روى این مجسمه که بالاى در اتاق من است‏برخیز و تنهاییم را بر هم مزن: کلاغ گفت: «هرگز».

هنوز کلاغ همچنان بى‏حرکت و آرام بر روى مجسمه پریده رنگ پالاس و در بالاى در اتاق من نشسته است. چشمانش درست‏حالت چشمان شیطانى (۳۴) را دارد که به رؤیایى فرو رفته باشد و نور چراغ که به وى مى‏تابد، سایه‏اش را بر کف اتاق مى‏لرزد جدا نخواهد شد. «هرگز». (35)

سزد ار چو ابر بهمن که درین چمن بگریم طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد (۳۶)

در ضمیر ناخوداگاه شاعر، کلاغ از ساحل دوزخى شب آمده و بر روى تندیس «آتنه‏» نشسته و سایه منحوسش را بر عقل و روح انسان گسترانده است، و عقل و روان انسان را به تیرگى و ظلالت کشانده است. دیگر از جغد پرنده مقدس الهه عقل که در تاریکى قادر به دیدن بود اثرى دیده نمى‏شود.

«اودین‏» (Odin) رب النوع جنگ و مرگ در اساطیر آلمان شمالى نام داشته است، شیطان را با دو کلاغ بر روى شانه‏ها مجسم مى‏کرده است. در «فاوست‏»، گوته آمده است:

ساحره: اى مولاى من، از این برخورد که‌اندکى خشن بود مرا ببخشاى! اما هنوز هم پاى سم دارت را نمى‏بینم، دو کلاغ تو کجاست؟ (۳۷)

بالاخره با تحقق فلسفه حقیقت «پرسفونه‏» پنهان و مورد غفلت‏باقى ماند و همچنین فلاسفه دوره نوزایى و به تبع آن شاعران و جامعه‏شناسان جامعه مدرن همگى رهزنان حقیقت هستند. آفتاب یخ‏زده و زمهریر جهنمى برایشان محیط است.

دوزخ اما سرد و زبهشت آرزوها دور… (۳۸)

حتى آتش مقدس ربوده شده از معبد «زئوس‏« توسط «پرومته‏» نمى‏تواند به زمستان سرد و سیاه این زاغان تیره روز مداح قهرمانیهاى «پرومته‏» گرمى و روشنایى بخشد.

در گذشت از این خزان متافیزیک و زمستان زمهریر «اومانیست‏» با همزبانى و هم داستانى «باشلى‏» مى‏سرایم.

اى باد دیجور، جار بزن یک پیام! اگر زمستان مى‏آید، از پى آن مى‏تواند بهار باشد. (۳۹)

ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد شقایقها و ریحانها و لاله خوشعذار آمد کسى آمد کسى آمد که ناکس زو کسى گردد مهى آمد مهى آمد که دفع هر غبار آمد (۴۰)

اما حضور و تجلى «ربیع الانام‏» (41) بر روى زمین بدون انتظار فرج و استغاثه و تضرع به درگاه او میسور نیست.

سلام بر بانوى بهشت و سیده نساء العالمین و شفیعه امت

الغیاث الغیاث تو مام زمین نبوتى که از وصلت‏به آسمان ولایت بهار امامت زایدشسلام بر کوثر اى که از تبارت دشمن ابتر فرزندت ربیع الانام (۴۲) را از پرده غیبت‏برون فرست صاحب اسم اعظم، مسیحا خوى، خضر زندگى‏بخش تا عندلیبان بهار عارضش را از دست جور زاغان دجال صفت‏خلاصى بخشد الغوث الغوث ادرکنى، ادرکنى، ادرکنى

ماهنامه موعود شماره ۱۳

پى‏نوشتها:

×. برگرفته از فصلنامه تحقیقاتى «نامه فرهنگ‏»، سال هفتم، شماره سوم، پاییز۱۳۷۶.

۱. Kirta.

۲. Dvapara.

۳. Treta.

۴. Kali Yuya.

۵. Hermeneutic.

۶. مثنوى معنوى دفتر اول مولوى.

۷. Peresephone (Proserpine).

۸. Zeus.

۹. Demeter.

۱۰. Hades (Pluton).

۱۱. اساطیر یونان و روم، گریس. ه . کوپفر (Graceh. Kupfer) ترجمه نورالله ایران‏پرست.

۱۲. مناجات، خواجه عبدالله انصارى.

۱۳. دیوان حافظ.

۱۴. برزخ، سرود بیست و هشتم، ترجمه شعاع‏الدین شفاء.

۱۵. خدایان بد.

۱۶. Corybante اهل وجد و سماع.

۱۷. Dionysus.

۱۸. Apollon.

۱۹. غزلیات شمس تبریزى.

۲۰. Simmias.

۲۱. فایدون، ترجمه کاویانى و لطفى.

(نیچه‏شامگاه‏بتان) ۲۲. To live _ That Means to bealong time sick twilight of the idol. Sirens

۲۳. Sirens.

۲۴. کراتیلوس (Kratylos) ترجمه کاویانى و لطفى.

۲۵. یوسف و زلیخا، جامى.

۲۶. Tiresias.

۲۷. حافظ.

۲۸. رسائل، خواجه عبدالله انصارى.

۲۹. فاوست، گوته، ترجمه اسدالله مبشرى.

۳۰. Edgar Allan poe.

۳۱.ترجمه شجاع الدین شفاء The Raven

۳۲. Pallas تندیس آتنه.

۳۳. Tell me what Thy Lardly Nameis on the night|s Plutonian Shore!

۳۴. Get, Thee back into the tempestand the night|s Plutonian Shore!

۳۵. Damon الهام بخش سقراط.

۳۶. حافظ.

۳۷. ترجمه شجاع الدین شفاء.

۳۸. فاوست، ترجمه اسدالله مبشرى.

۳۹. دوزخ اما سرد، اخوان ثالث.

۴۰. P. b. Shelley (1792 – 1822):odeto the West wind:the trumpet of aprophecy! if Winter Comes. Wanspring be far behind?

۴۱. دیوان شمس تبریزى.

۴۲. پرسفونه، ربیع الانام یونان و حضرت مهدى، عجل الله تعالى فرجه الشریف، ربیع الانام امت اسلام مى‏باشند.

۴۳. السلام على ربیع الانام ر. ک: مفاتیح الجنان: زیارت حضرت الامیر، علیه السلام.

همچنین ببینید

از کیومرث تا سوشیانس

عقیده به ظهور «موعود» مخصوص به دین یا ملت خاص نیست. هر یک از ملل منتشر در عالم به نوعی برای این اعتقاد اقرار آورده اند و برای رهایی جهان از ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *