تا مرز آبى یقین

مریم ضمانتى یار

چیزى به ظهر نمانده بود. سایه نخل دامانش را از روى خانه جمع کرده بود و آفتاب، سایه دیوارها را هم ربوده بود.«حسن بن على وجناء» مهمان داشت و به غلامش گفته بود که ناهار خوبى تهیه کند. اما هنوز مهمان نیامده، غلام از داخل اتاق، صداهاى صحبت و مشاجره مى شنید. باور نمى کرد که حسن با مهمانش اینقدر تند حرف بزند.

– محمد از خدا بترس! این حرفها را نزن.

– مگر دورغ مى گویم؟ این همه آدم قابل اعتماد ومشهور… امام زمان، دست کم ده تا وکیل در بغداد دارد وهمه آنها هم از حسین بن روح، به محمد بن عثمان نزدیکترند، حالا چطور او نایب خاص امام شده است؟!…

– گوش کن. من خودم از ابوسهل نوبختى شنیدم که مى گفت، اگر حسین، امام را در زیر جامه خویش پنهان کرده باشد و دیگران، بدنش را با قیچى قطعه قطعه کنند تا او رانشان دهد، وى هرگز این کار را نخواهد کرد.

– من فقط مى دانم که اموال مردم را در جاى خودش مصرف نمى کند و به مستحق نمى رساند.

– ببین! نیابت حسین بن روح نوبختى مثل نیابت محمد بن عثمان، مسلم است. من از ابوالعباس بن نوح شنیدم که گفت از ناحیه مقدسه امام زمان نامه اى رسید که نوشته بود: «اوکاملا مورد اطمینان ماست; او در نزد ما مقام و جایگاهى دارد که او را مسرور مى کند.»

– من به چشم خودم هیچ دلیل و مدرکى ندیده ام; من به نیابت حسین بن روح اعتقادى ندارم; تو بگو چه دلیلى براى صحت حرف خود و اثبات نیابت حسین دارى؟

محمد بن فضل موصلى مهمان حسن بود و حسن نمى توانست او را متقاعد کند. از طرفى مى خواست حرمت اورا هم حفظ کند; در طول اتاق قدم مى زد; پیشانى اش خیش عرق بود اما سعى مى کرد آرام باشد. او را به ناهار دعوت نکرده بود که با هم بحث کنند اما او سخت منکر نیابت حسین بن روح بود درحالیکه حسن، خودش وکیل امام بود و باحسین ارتباط نزدیک داشت. ناگهان فکرى به خاطرش رسید:

– من این موضوع را با دلیل روشن برایت ثابت مى کنم، دفترت را به من بده.

دفترى با جلد سیاه و برگهاى سبز، در دست محمد بن فضل بود که در آن حساب و کتاب کارهایش را مى نوشت…

– دفتر مرا مى خواهى چه کنى؟

– آن را به من بده تا بگویم.

دفتر را از محمد گرفت و یک برگ سبز از آخر دفتر جداکرد و قلمى از قلمدان روى طاقچه اتاق برداشت و گفت:

– ببین سر این قلم تیز است. من بدون آنکه قلم را در مرکب بزنم فقط با تیزى سر قلم نى نامه اى براى حسین بن روح مى نویسم و آن را برایش مى فرستم. اگر او عین جملات مرانوشت و فرستاد معلوم است که نایب خاص امام زمان است.

– قبول دارم.

حسن، بدون استفاده از مرکب، نامه اى براى حسین بن روح نوشت و آن را مهر کرد و به دست غلامش سپرد:

– این نامه را به خانه حسین بن روح مى رسانى و همانجامى مانى تا جواب بگیرى.

غلام، نگاهى به چهره محمد انداخت و پرسید: مهمانتان براى ناهار نمى ماند؟

– چرا مى ماند، براى چه مى پرسى؟

– جسارت است ولى از وقتى آمده، شما با هم بحث مى کنید!

حسن خندید و گفت: مهم نیست، تو کار خودت را انجام بده; وقتى برگشتى، ما غذا مى خوریم; حالا برو!

غلام، که از خانه بیرون رفت; حسن به طرف محمدبازگشت و گفت: وقت نماز است، بلند شو برویم وضوبگیریم و نمازمان را بخوانیم تا او هم با جواب نامه برسد.

محمد بلند شد; در دل هر کدام شور غریبى بود. حسن باهمه وجودش به حسین بن روح ایمان داشت و منتظر بود تااو با عنایت و کمک امام زمان، علیه السلام، عین متن نامه رابنویسد و بفرستد. اما محمد که به این نیابت اعتقادى نداشت، دلش مى خواست تا این قضیه به حسن نیز ثابت شود… پس از نماز، هر دو به در خانه خیره مانده بودند; انتظار به جانشان چنگ انداخته بود و لحظه ها به کندى مى گذشت.صداى در که بلند شد، هر دو از جا کنده شدند; حسن با شتاب در را باز کرد; غلام پشت در بود اما در دستش چیزى نبود.چشمان محمد، برقى زد…

– دیدى حسن! دیدى که حسین بن روح، از جواب دادن عاجز مانده؟!…

حسن جا خورد;

– امکان ندارد محمد، … امکان ندارد!

– چرا، … گفتم که او لایق این امر نیست، او را چه به نیابت خاصه امام زمان!

– نه، … باور نمى کنم!

غلام دستهایش را بالا برد، صبر کنید!… اجازه بدهیدبگویم. به من گفتند: «تو برو، جواب مى آید.»

چهره حسن غرق شادى شد: «خدایا شکرت!» گفتم…

محمد دلخور به عقب برگشت و حرفى نزد. حسن گفت :بیا برویم ناهار بخوریم که من بسیار گرسنه ام.

– من فعلا میل ندارم…

محمد گوشه اتاق کز کرد و نشست. در تمام مدتى که غلام، سفره را پهن مى کرد و غذا را مى آورد، او یک کلمه هم حرفى نزد. حسن دستهایش را شست و سر سفره نشست:بیا غذا بخور مرد!

محمد اشتهایى نداشت اما به حرمت حسن سر سفره رفت. هنوز اولین لقمه را به دهان نگذاشته بود که در زدند. هردو دست کشیدند; غلام که متوجه انتظار آنها بود، با عجله دررا باز کرد و جواب نامه را به اتاق آورد: آقا، … جواب نامه است! اصلا همان نامه است; همان که بردم…

دل حسن لرزید، نامه را از دست غلام گرفت…

– ببین محمد، روى همان برگه سبز دفتر خودت. جمله به جمله، با مداد نوشته شده; بگیر و نگاه کن! دستهاى محمدمى لرزید… نامه را گرفت; دقیقا همه آنچه را که با هم نوشته بودند، آن هم با سر قلم نى و بدون مرکب!

نامه را که خواند، بى اختیار بر سر خود زد: واى بر من!…

حسن دست او را گرفت و گفت: آرام باش، اما یک چیز رابدان! من از «جعفر بن محمد بن قولویه » شنیدم که مى گفت:«هر کس حسین بن روح را نکوهش کند، محمد بن عثمان رانکوهش کرده و هر کس او را نکوهش کند; امام زمان رانکوهش کرده و از او انتقاد نموده است.»

اشک، تمام صورت محمد را پوشانده بود.ناگهان محمداز جاى برخاست و گفت: باید برویم.

– کجا؟

– برویم تا من حسین بن روح را ببینم; به پایش بیفتم و ازاو طلب بخشش کنم.

– اما تو که هنوز غذا نخورده اى؟!…

– غذا نمى خواهم، اصلا گرسنه نیستم. بیا برویم، مرا به خانه حسین ببر.

حسن، پریشان حالى او را که دید، بلند شد. غذا همچنان دست نخورده در سفره باقى مانده بود… در راه، محمداشکهاى خود را مى سترد و مى گفت: تا او را نبینم و از او طلب بخشش نکنم، آرام نمى گیرم.

… حسین بن روح نوبختى، در صدر اتاق نشسته بود، دفترى پیش رویش گشوده بود و به حساب اموال مردم ونامه هاى ایشان رسیدگى مى کرد. سیمایش نورانى وچشمانش، روشن و نافذ بود و در میان جامه سفید وپاکیزه اى که پوشیده بود، در منظر نگاه محمد ابهت خاصى مى یافت. محمد دوزانو پیش روى او نشست.

– نامه اى که جوابش را ساعتى پیش نوشته بودید…

حسین بن روح، سر تکان داد. صورت محمد، دوباره خیس اشک شد: من بودم که به شما شک کردم و حال آمده ام تا طلب بخشش کنم… مرا ببخشید… من…

حسین به چشمان اشک آلود محمد نگاه کرد: خداوند، همه ما را ببخشد.

مهربانى نگاه حسین بن روح و کلام دلنشین او، به دل محمد بن فضل آرامش داد.

 

ماهنامه موعود شماره ۱۲

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *