امروزه، چه کسی می تواند داعیه دار احیای سنتهای شرقی و بازگشت به «هویت فرهنگی» باشد؟ مگر چه نسبتی میان مدعی و آن هویت و سنت مورد ادعا وجود دارد؟ نه آنکه مدعی سنتها را درست نداشته باشد یا به آن تفاخر نکند، اتفاقاً گاه و بیگاه هم علم تفاخر را بر سردر موزه ها و سازمانهای میراث فرهنگی می آویزند و در پاسداشت سنن گذشته و اشیاء مانده از اعصار کهن مجلس و گردهمایی برپا میکنند اما اینهمه به معنی آنچه که از آن با عنوان «نسبت داشتن»، «همزبانی» و یا «هم عالمی» یاد میشود نیست. پاسداشت «یاد و خاطره» و یا حفاظت از صورتهای آداب گذشتگان ممدوح و پسندیده است و در جای خود قابل تقدیر، اما این عمل به معنای «همزبانی» نیست. همچنانکه ما در موزه هایمان همه نسخ خطی پیشینیان را نگهداری میکنیم. سفالینه ها را وسیله تزئین اتاقهایمان می سازیم و به یاد گذشته سری به سفره خانه های سنتی می زنیم و آبگوشت هم میل میکنیم.
اما هم عالم و هم افق با گذشتگان نیستیم. سنتهای فرهنگی، همه آداب و سنن مقدس و آئین های شرقی و مذهبی و همه آنچه در میان متون و آثار ادبی پیشینیان جاری است، جملگی ترجمه و تجسم «آدم و عالمی» هستند که امروزه برای از دست رفتنشان تاسف می خوریم و گاه تلاش میکنیم با «احیای صورت آداب و آئین ها و اعمال» به خودمان بقبولانیم که با گذشتگان و سنتهایشان «در عالمی مشترک» سیر میکنیم، یا با آنان همزمان و همدلیم. و وقتی فرزندانمان چون ما «صورت اعمال» را پاس نمی دارند لب به شکوه میگشائیم و با حسرت از بیم گرفتار شدن آنها در نوعی بی تفاوتی و لاابالی گری سخن به میان می آوریم و در پی جستن عامل و باعث این دورماندگی نسل جوان از سنن مذهبی سمینار و همایشهای آسیب شناسی تشکیل می دهیم و سرانجام مجموعه ای از ماده ها و تبصره ها را به صورت قوانین و مقررات خشک حمل بر وظایف مربیان و معلمان میکنیم و منتظر بروز ثمراتش می نشینیم. جدایی میان ماو گذشته، جدایی «عوالم» و جدائی «افق دید» است. چرا تصور میکنیم قطع نسبت با گذشته و سنتهای پیشین با متروک شدن مثلاً زورخانه ها و قهوه خانه ها و رها شدن اتاقهای پنج دری و حوضهای کاشی و گلدان شمعدانی و امثال اینها حادث شده است. باید گفت: قبل از آنکه معماری و شهرسازی و پوشش دچار عریانی و برهنگی شوند انسانها دچار نوعی برهنگی و عریانی فرهنگی میشوند ورنه به هیچ روی امکان سکنا دادن آنها در خانه هایی با معماری مدرن اما عریان نبود.
حسب همه آنچه که شرحش در این مجال نمیگنجد، انسان عصر جدید. انسان دیگری است که در عالمی متفاوت با گذشته سیر میکند. تجدد و نو شدگی، او را به عالمی نو وارد ساخته است و آنکه در این عالم سیر کرد و بدان مأنوس شد، سر همزبانی با عالم گذشتگان پیدا نمیکند. بشر امروز، علی رغم انسان ماضی پیش و بیش از آنکه سر در پی «کشف راز هستی»، «گذر از صورت مادی و ظاهر جهان» داشته باشد و بخواهد معنای باطنی و حقیقی بودن، آمدن و رفتن را درک کند و یا پرسشی بزرگ و حیرتی ژرف در وقت رویارویی با عظمت هستی وخالق هستی او را با خود درگیر کند؛ گرفتار دغدغه های ناشی از هواجس است. برای این انسان؛ «راز سربه مهر» تا شأن مسائل روزمره و به عبارتی روزمرگی تنزل یافته است. در این عالم جدید هر چه هست مسأله است و حل آن را هم به دست «علم جدید تجربی» سپرده و دیگر هیچ، به طوری که، «حیرت» در وقت مواجهه با عظمت هستی و خالق آن مبدل به «عجب» شده، خودبینی عفنی که او را «معجوب» ساخته تا هیچ خدایی را بنده نباشد و برتر ازخود را در میانه عالم نشناسد. عطش دستیابی به «راز» انسان شرقی را به وادی طلب میکشید تا با گذر از «خودپرستی» (توبه) امکان و استحقاق «معرفتی» را فراهم آورد که بتواند نسبت او را با «اهل راز» و «راز» برقرار کند. «طلب و توبه و معرفتی و سیر از ظاهر به باطن» لازمه سیر در عالم انس و الفت اهل راز بود و «گذر از خود» و ترک «هواجس» لازمه پذیرفته شدن او در آستان پرجلال عشق. تغییر در نگرش ها همه «همزبانی» میان امروزیان و دیروزیان را ازبین برد، گویا هرکدام به سیاره ای جدا از هم تعلق داشتند و در دو عامل متفاوت سیر میکردند. زبان آنها هم دگرگون شد، الفاظ هم معانی جدیدی یافتن اگر چه در «الفبا» و صورت نگارش در ظاهر یکی بودند. وقتی «عجله و شتاب» قرین با «خلجان و دغدغه» یار غار امروزیان شد، همه فرصتها برای تأمل و تدبر و تفکر درباره آفریده ها و عالم لایتناهی از بین رفت. دیگر آفریده ها هم نشانه ای برای ره یافتن و درک جمال و جلال خالق هستی نبودند بلکه، جملگی آفریده ها اشیایی مصرفی بودند که با اراده تام انسان به تصرف درمی آمدند. تفکر و تدبر در هستی نیازمند خلوت است، نیازمند صبوری است و نه مجادله و جلال و جلوت. عجله تنها لایه و سطحی از هستی را به آدمی می نمایاند. فاصله شگرفی است میان درک و دریافت مسافری که با شتاب و سرعت یک هواپیما و یا قطاری سریع السیر ازکنار کوه و دشت و بیابان و جنگل میگذرد تا باکسی که آرام و گام به گام جویبار و رود و جنگل را پشت سر می نهد. این دو درک واحدی از آنچه میبینند ندارند. حسب شتاب و عجله چیزی جز «رویه هستی» نصیب انسان نمیشود. جالب توجه این است که امروزیان این درجه از دریافت ازعالم را هم ملاک شناسایی، قضاوت و تصمیم گیری نهایی درباره هستی میشناسند. بی آنکه بتوانند درک کنند که این دریافت ساده ترین، ظاهری ترین و کم رنگترین دریافت از زمین است تا چه رسد به درک منظومه بزرگ هستی که تمامیکهکشانها و سیارات و نجوم تنها در عالم دنیا وجهان محسوس آن قرار گرفته است. آنکه دریافتی در این رتبه، از هستی دارد به هیچ روی قادر به همزبانی با آنکه در عالمی دیگر سیر میکند و با چشم دیگر نظاره گر هستی میشود نیست. این دو با دو زبان متفاوت به هستی می نگرند و با دو زبان درک خود را ابراز می دارند حتی اگر هر دو فارسی زبان باشند. چنانکه امروزیان از میان آن همه آثار سترگ فرهنگی منثور و منظوم دیروزیان طرفی نمیبندند و جز بهره ای اندک از آن حاصلی ندارند. چیزی مانع همزبانی و گفتگوی این دو میشود- از اینرو این آثار را تنها به عنوان میراث فرهنگی پاس می داریم و یا به عنوان نشانه ای از تمدنها و فرهنگهای منسوخ آنها را مورد ارزیابی امروزی قرار می دهیم و میزان عقب ماندگی آنها را با خودمان (که البته برتر و بالاتر نیز می پنداریم) معلوم می سازیم. مثلاً از اینکه شاعری هشتصد سال پیش سخنی بر زبان رانده که ما را خوشحال می سازد به خود میبالیم که ایهاالناس ببینید که اجداد ما هم ما را و درک ما را از هستی تأیید میکنند. ملاک خودمانیم و بس. کتب حکمای شرق، دواوین شعرای بزرگ و سایر آثار فرهیختگان و فرزانگان «اجمالی» و چکیده ای از دریافت آنها از عالمی است که در آن سیر میکردند. نشانه ای از همزبانی آنها با عالم شاعرانه شرقی است. و ما سر همزبانی با آن عالم نداریم. چنانکه هم افق با خالق آن آثار و هم عالم با آنها نیستیم. اینهمه را تا آنجا می خواهیم و می پذیریم که مؤید ما باشند، در خدمت ما درآیند، بدان ها افتخار کنیم و گنجینه هامان را انباشته کنیم تا بر حجم «سرمایه هایمان» بیفزاییم. اینهمه آثار قدیمی و مثلاً فرهنگی طی سال های اخیر در افغانستان و عراق و دیگر جاها از بین رفته است. وقتی این آثار بود چه دردی از هزاران درد مردم ساکن در گوشه ای از کشورهای بزرگ اسلامی را دوا میکرد؟ جز اینکه بدان ها تفاخر میکردند و مثلاً سابقه تاریخی خودشان را به رخ دیگران میکشیدند و باجلب توریست چند صددلاری جمع میکردند؟ دلارها را هم صرف تدارک اسباب عیش سیاحان و از آن بالاتر بقیه السیف و تتمه ادب و فرهنگ خودشان را هم تقدیم خوشآمد توریست ها کردند تا باز به دلار بیشتری برسند. میان آن بودای نشسته در زیر درخت انجیر و جویای نیراوانا و آن مرد ژاپنی و یا هندی امروزی چه نسبتی است؟ بودا و کنفسیوس و زردشت و برهما گرهی از کاروبار این وامانده در حاشیه فرهنگ و تمدن غربی نمیگشاید، جز آنکه دمی در میانه غوغا با آنان خوش باشد و نفسی تازه کند. اینان با زبان و نگاه امروزی چونان سایر مردمیکه در این عالم سیر میکنند به گذشته خود می نگرند و گذشته را هم تباه و فاسد میکنند چه، به دلیل ناهمزبانی درک امروزی را بر آثار پیشینیان بار میکنند. مثلاً ما عالمی را که حافظ در آن سیر میکرد دوست داریم اما در عالم او سیر نمیکنیم و نسبتی با حافظ و عالم او نداریم. گمشده ما با گمشده حافظ یکی نیست و یار و باده و پیر و مطرب حافظ را نسبتی با یار و باده و مطرب ما نیست انسان شرقی طرفی از اینهمه اثر فرهنگی نمیبندد. نهایت آنکه این آثار را در موزه ها نشان سابقه ولا حقه خود معرفی میکند. «آنهم سابقه تاریخی که گذشته» و سپری شده، سابقه ای و نشانه ای از «عالمیکه گذشته»، عالمیکه دیگر نیست چه، آنها «هم افق» با عالم انسان غربی. اما با فاصله ای زیاد روزگار میگذرانند. مضافاً اینکه سابقه تاریخی را هم همان زمان کمی و ریاضی میشناسند، زمانی که با ساعت مچی آنرا اندازه میگیرند. و با تقویم دیواری درازایش را می سنجد. برای امروزیان زمان همین است و تاریخ هم همین و عالم هم همین، ورنه، به قول حافظ شیرازی: از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی از ازل تا به ابد فرصت درویشانست.