بار اوّلش نبود که به نداری و پیسی میخورد. هر بار هم که اینطور میشد با هر زحمت و جست و خیزی که بود، خودش را بالا میکشید و یک جوری خلاصه رفع و رجوع میکرد. حتّی سر جهیزیّه تنها دخترش که در حدّ وسع و توانش، وسایلی را دست و پا کرده بود و نگذاشته بود، آب در دل عیالش محبوبه تکان بخورد. امّا این بار کمی فرق میکرد.
سن و سالی از او گذشته بود. خودش هم اگر چیزی نمیگفت، موهای جوگندمی و چین و چروکهای روی پیشانی و گوشه چشمهایش از عبورِ گذشت سالهای پر از سختی، ردّی ممتد بر جای گذاشته بود.
از مسجد، از سر کار، از صندوق محله، و از هر جایی که به نظرش میرسید، وام گرفته بود و خلاصه اینکه، سر هر ماه قسطها را میداد، امّا یک بار که نداشت و چند قسط از دو جا، عقب افتاده بود، مجبور شد و از سر ناچاری یک کاری که نباید میکرد را هم انجام داده بود. از صادقی همسایه کوچه پشتی دستی پول قرض گرفته بود، سیصد هزار تومان ناقابل که همان کار را خراب کرده بود. آمده بود درب خانه، همین امروز، سر ظهر، صادقی را میگویم، که چی؟
ـ دستم تنگ شده و به این سیصد تومان احتیاج پیدا کردهام وگرنه، سیصد تومان پولی نیست که آدم بخواهد رویش برنامهریزی کند.
و وقتی او این حرفها را از قول صادقی به عیالش محبوبه میزد، خیره شده به فرش نخنمای زیر پاهایشان.
ـ محبوبه: گوشِت با من است؟
ـ بله که گوشم با شماست. اگر گوشم نباشد، حواسم پی تصمیم و نقشهات است که؟
ـ صادقی میگفت: اگر هم سیصد تومان دم دست ندارید، خودتان را به زحمت نیندازید، باشد ماه دیگر امّا خب صد تومان بیاید رویش که ما هم ضرر نکرده باشیم.
ـ آقا ناصر! یعنی چی؟ صادقی اینها را گفت؟
ـ درسته محبوبه! برای همین هم نمیخواهم دست دست کنم.
و بعد دست کشید به سر فرش دستباف و نخ نما شده زیر پایش. و لحظهای بعد چینی به راسته ابروی پرپشت و مردانهاش انداخت که؛
ـ جان تنها دخترمان، اگر دلت رضا نباشد، عمراً اگر دست به این فرش بزنم. هنر دستهای خودت است. تو نخواهی، هیچ کاری نمیکنم. چهره نگران و مستأصل آقا ناصر، راه را برای هر حرف و سخنی و شکوهای بسته بود. مکث کرد، امّا چیزی نگفت. دلش نیامد بگوید، تو که داری فرش را جمع میکنی، آنوقت میگویی اگر تو نخواهی فلان … تازه، دلش نیامد حتی بگوید، آمدیم و کار به دعوا کشید و خدای ناکرده آبروریزی جلوی درب و همسایه. و به خاطر همین اندیشههای موزیانه بود که بی هیچ ذرّهای مقاومت، از جای برخاست و راه را برای لوله کردن فرش ۹ متری باز کرد. فرشی که از بچّگی وقتی اسم آقا ناصر را رویش گذاشتند، نشست پای دارش و آن نقش خیال خود را به نقش قالی بافت تا وقت عروسیاش.
آقا ناصر، فرش لوله شدهاش را به دیوار تکیه داد و پیراهن چهارخونهای سفید سورمهاش را میپوشید که گفت:
ـ باید تا دیر نشده بروم راسته حجرهداران بازارچه.
محبوبه خانم گفت: حالا چه عجلهای؟ امروز که تازه سه شنبه است. خب باشد آخر هفته، این سر ظهر کجا میخواهی بروی؟
نه خانم! بازار وسط هفته و آخر هفته نمیشناسد، همیشه شلوغ است و پر رفت و آمد، بلکه خوب خریدند و امشب قرض صادقی را دادم. تا مایه دردسر و آبروریزی نشده…
آقا ناصر، فرش ۹ متری لوله شده را روی کول انداخت درب اتاق را که باز کرد تا بیرون برود، یک دفعه برگشت. محبوبه داشت نگاهش میکرد. آقا ناصر فرش را روی زمین گذاشت. چهره پر چین و خستهاش را روی صورت محبوبه نشاند:
ـ محبوبه جان! هیچ وقت این خانمی تو را فراموش نمیکنم…
ـ … راسته فرش فروشان بازار پر رفت و آمد بود، البّته این طبیعی بود که سر ظهر که حجرهها زیر گرمای سوزان، آفتاب میگرفتند، کمی اوضاع ساکت میشد، امّا ساعت ۳ که میگذشت، دوباره همه چیز رونق میگرفت… حجرهها تنه به تنه یکدیگر تکیه داده بودند و حجرهدارها با قلیان و چای و یا با صحبت و چرتکهانداختن، در انتظار مشتریهای دست به نقد، وقت سپری میکردند. یکی امّا، اندکی با بقیه متفاوت بود، حاجی یا به قول شاگرد حاجی ـ اوستا ـ
نرسیده به سر پیچ بازارچه، جایش بود، و هر هفته، سه شنبهها، درست همین وقتها، پسرک جوانی آب و جاروب به دست، جلوی حجره را صفا میداد. گلدان کوچکی که چند تا گل شمعدانی قرمز رنگ هم داشت را مقابل میگذاشت. درست کنار یک چهارپایه. بعد که کمر راست میکرد، یکراست میرفت، داخل حجره، سراغ اوستا، مرد مسنی که صاحب محاسن بود و کلاه پشمی درشت بافتی را بر سر داشت و با آن کت و شلوارش و آن تسبیح دانه درشت آلبالویی رنگ وقتی روی صندلی مینشست، میشد از آن حاجی بازاریها.
ـ اوستا! آب و جاروب تمام شد. اگر کاری ندارید بروم شیرینی بخرم؟
این موقع، اوستا، کشوی میز را بیرون میکشید و یک اسکناس ۵ هزار تومانی تانخورده را در میآورد و میگفت:
ـ بیا جانم ! به اکبر آقا قناد بگو، شیرینی کوچک و لقمهای باشد که بیشتر بشود.
شاگرد حاجی، دستمال یزدی را از دور گردن برداشت، چَشمیگفت و از حجره بیرون پرید که حاجی صدایش کرد:
ـ راستی! سر راهت، یک پرسو جو بکن، دم مسجد، ببین حرکت اتوبوسهای جمکران، مثل هفته پیش ساعت ۴ است یا نه؟
ـ رو چِشَم اوستا،
حاجی که در حجره تنها ماند، رفت سراغ کتابی که هر روز صفحاتی از آن را میخواند و امروز باید آن را تمام میکرد. کتاب را یکی از جوانهایی که در اتوبوس جمکران، هر هفته حاجی را میدید، به او داده بود، البّته به امانت. چند داستان تشرّف در آن نوشته شده بود. جوانک کتاب تشرّفات را هر هفته به دست کسی از اهالی اتوبوس میسپرد و این هفته نیز دست حاجی میچرخید. همه تشرّفات کتاب جز، داستان آخر، را خوانده بود. وقت را مغتنم شمرد و نشست پشت میزش، دفتر بزرگ حسابداریاش را که بست، کتاب تازه خودش را نشان میداد؛ کم قطر و جمع و جور. تشرف آخر، یا تشرّف سوّم قبل از شروع داستان، با خط درشتی اسم آن وسط صفحه نوشته شده بود؛
ـ دیدار یار غایب.
و در صفحه روبرو، بالای صفحه، اولین پاراگراف سر سطر نوشته شده بود:
یکی از دانشمندان، آرزوی زیارت حضرت بقیهالله ـ ارواحنا فداه ـ را داشت و از عدم موفقیّت خود رنج میبرد. مدّتها ریاضت کشید و آنچنان که در میان طلاب حوزه نجف مشهور است، شبهای چهارشنبه به «مسجد سهله» میرفت و به عبادت میپرداخت تا شاید توفیق دیدار یار نصیبش شود.
مدتها کوشید امّا به نتیجهای نرسید، پس به علوم غریبه و اسرار حروف و اعداد، متوسّل شد. چلهها نشست و ریاضتها کشید. اما باز هم نتیجهای نگرفت. ولی شببیداریهای فراوان و مناجاتهای سحرگاهان، صفای باطنی در او ایجاد کرده بود. گاهی نوری بر دلش میتابید و حقایقی را میدید و دقایقی را میشنید. روزی در یکی از این حالات معنوی به او گفته شد:
«دیدن امام زمان(عج) برای تو ممکن نیست مگر آنکه به فلان شهر سفر کنی» به عشق دیدار، رنج سفر را بر خویش هموار کرد و پس از چند روز به شهر مذکور رسید. در آن شهر نیز هر چه از ختوم و اذکار یادش داده بودند، همگی را به کار برد و بار دیگر یک دوره چلّه نشینی را آغاز کرد. هر چه در رؤیت هلال یار کم توفیق بود، همین عطش او را بیشتر میکرد. چون تشنهای که هر چه دستیابی به آب روان و گوارا برایش سختتر میشد، او عضبناکتر و بیقرارتر میشود. سرانجام در روز سی و هفتم یا سی و هشتم از روزهای چلّهنشینیهایش، به او گفتند: «الان حضرت بقیهالله الاعظم در بازار آهنگران، در مغازه پیرمرد قفلسازی نشستهاند، برخیز و به خدمت حضرت شرفیاب شو.»
تأخیر را جایز ندانست، شال کمرش را بست. بالاپوش روی دوش انداخت و با قلبی سرشار از عشق دیدار یار غایب، راهی شد. میدانست که سرانجام همه آن چلهنشینیها، همه آن راز و نیازها، همه آن صدا زدنها، اکنون به لبیکی از سوی آقایش پاسخ داده شده است. نمیدانست چطور که نه به پای تن بلکه با سر، سوی دیدار هروله میکرد.
حاجی تسبیح را لای کتاب گذاشت و آن را بست، چشمانش خسته شده بود یا قطرهای اشک پردهای شده برای خواندن، معلوم نبود امّا هر چه بود، لحظهای به فکر رفت. اینکه کاشکی او نیز چون آن اهل علم عاشق، روزی به دیدار آقا و سرورش نایل میشد. وقتی با خودش خلوت میکرد حقّ را به خودش میداد. اینکه وقتی هر هفته به عشق دیدار آقایش، حجره و دستک را کنار میگذارد و راهی جمکران میشود، پس دلیلی ندارد که آقایش از او روی پنهان کند… کتاب را باز کرد و به خواندن ادامه داد؛
مرد عاشق، هیجانزدهتر از همیشه با چشمانی اشکبار قدم در بازارچه گذاشت. نه چیزی جز دکان قفلسازی را قادر بود ببیند و نه هیچ سخنی غیر از صدای خوش آقایش را میتوانست بشنود. چشمانش نگران و لرزان در پی محبوب میچرخید … میان بازار آهنگران، دکان قفلسازی توجهش را جلب کرد. دکان آنقدر مهتر و ساده و بیپیرایه بود که برای فراری دادن هر مشتری کافی بود. روی دیوار تختهای نصب شده بود و روی آن تعدادی میخ داشت که هر یک حلقه کوچک کلیدی را روی خود تحمّل میکرد. نگاه مرد عاشق به درون دکان افتاد. پیرمرد قفلساز روی چهارپایه کوچکش نشسته بود و روبرویش، آری، آقا و سرورش بود که با پیرمرد قفلساز گرم گرفته بودند و سخنان محبّتآمیز به هم میگفتند و احوال یکدیگر را جویا میشدند. مرد سر از پای نمیشناخت. اکنون در چند قدمی رسیدن به همه آرزوها و رؤیاهایش بود. سالها تحمّل ریاضتهای سخت، چلّهنشینیهای پیوسته… آری، این مرد نورانی با آن هیبت خاصّ هاشمی، پیراهن سپیدی که بر تن داشت و شال سبزی بر دوش آویخته بود. این چشمان مهربان، این نگاه نافذ، این ابروان مشکی نزدیک به هم، نه پیوسته، این همان یار غایب بود که حال حاضر شده بود. خواست حرفی بزند، کاری کند. خودش را به پای آقایش بیندازد. امّا قادر به هیچ کاری نبود، جز اینکه زبان بچرخاند و از سر ادب به مولایش سلام کند. آقایش نیز به گرمی پاسخ سلام او را دادند و با اشارتی به او فهماندند که یعنی سکوت کن و تنها ببین…
در جا خشکش زده بود. یک نگاه به آقایش و یک نگاه به پیرمرد قفلساز انداخت که به راحتی با مولایش مشغول صحبت بود. گاه به لبخند مولایش شاد میشد و لحظهای سکوت میکرد تا سرورش کلامیبر لبهای مبارکش جاری کند. مرد عاشق، وقتی به خود آمد، قبل از آنکه همه صمیمیت و پاکی چشمان پیرمرد قفلساز، شگفتزده شود، به حال خویش تأسف و هزار بار افسوس خورد که از کدام چلّهنشینی و چه ختم و ذکری غافل مانده که حالا که پس از سالها، توفیق دیدار نصیبش شده، اینطور باید از هم کلامیبا حضرت، محروم بماند…
تلفن که زنگ خورد، ابروهای حاجی در هم رفت. زود نگاهی به ساعتش کرد. ساعت سه و نیم بود و هنوز وقت داشت. خیالش که راحت شد، گوشی را برداشت:
ـ بله، بفرمایید.
ـ سلام اوستا، از شیرینیفروشی زنگ میزنم.
ـ چیزی شده که زنگزدی؟
ـ میخواستم بگویم، اکبر آقا، قنّاد، سلام رساند و گفت: اگر شما موافق باشید. چند کیلو شیرینی بدهد تا تو اتوبوس و جمکران، بین ملّت پخش شود. من گفتم، باید به اوستام زنگ بزنم، حالا چکار کنم؟
ـ ای بابا! اینم سؤال دارد. معلوم است دیگر، همه را بردار بیار، عجلهکن که میخواهم سر ساعت بروم.
گوشی را گذاشت، بار دیگر حال و هوای تشرف، او را به فکر فرو برد. دلش میخواست، خودش را بگذارد جای مرد داستان و سؤالهای او را خود پاسخ بگوید.
شاید او هم ـ پیرمرد قفلساز را میگویم ـ شاید مثل اکبرآقا قنّاد، دستش به خیر بود. شاید مثل شاگرد خودش، هیچ کاری را بدون کسب اطمینان از رضایت آقایش، انجام نمیداد. شاید هم ختم و ذکر خاصّی را بلد بود که …
نگاهش روی سطور پر رنگ و تایپ شده کتاب، میزان شد؛
سؤال مرد عاشق در فضای پریشانی چرخ میخورد و روی احتمالات آرام نمیگرفت. در همین موقع بود که پیرزنی عصازنان و نفس زنان به در دکان قفلسازی آمد. پیرمرد قفلساز با مهربانی رو به پیرزن گفت:
ـ بفرما، مادرجان! قفلمیخواهی؟
پیرزن روی چهارپایه جلوی مغازه پهن شد. عرق سر و رویش در آمده بود. آب دهان خشک شده بود. قفلی را که در دست داشت، به سمت پیرمرد قفلساز دراز کرد و گفت:
ـ بیا برادر: این را از من بخر و مرا خلاص کن.
پیرمرد، قفل بزرگ را در دست جابهجا کرد و گفت:
ـ خواهرم! این قفل که سالم است.
پیرزن نفسی تازه کرد. حوصله سر و کله زدن با این یکی را دیگر نداشت، امّا گفت:
ـ این حرفها را چند قفلساز دیگری که در این راسته بودند، هم گفتند: خُب اگر خوب و سالم و بزرگ است. پس آن را بخر.
ـ به چند میدهی؟
نگاه ملتمسانه پیرزن به سیمای نورانی و مهربان پیرمرد قفلساز دوخته شد.
ـ برادرجان! من امشب مهمان دارم و برای خرید قرص نان و قدری پنیر و چند دسته سبزی به سه شاهی نیاز دارم. حال تو هم آقایی کن و قفل را بخر که یک عمر دعایت میکنم.
پیرمرد قفلساز، خیره به قفل، قدری آنرا وارسی کرد و متعجبانه گفت:
ـ سه شاهی؟ فقط همین؟
ـ آری، اگر راه دارد و برایت مقدور است، همان سه شاهی را از من بخر. در این راسته، هر که گفت: بی عیب است، به همین سه شاهی هم راضی نشد و گرنه، برخی عیب و ایراد روی قفل گذاشتند، حال که تو حرف حق میگویی، پس مرا بیش از این معطّل نکن.
پیرمرد قفلساز، با آرامش و اطمینانی که در صورت و کلامش موج میزد، گفت:
ـ خواهرم! این قفل سالم شما، هشت شاهی ارزش دارد. قیمت کلید هم دو شاهی، اگر تو به من دو شاهی بدهی، برایش کلید میسازم و آنوقت قیمت این قفل و کلید، ده شاهی میشود.
پیرزن، در آن گیر و دار اضطراب معنی حرفهای او را نمیفهمید. ناراحت شده بود. از طرفی میخواست حالا که این همه راه را از سر بازارچه تا اینجا آمده، کار را یکسره کند، پس گفت:
ـ من نه به این قفل و نه به کلید آن، هیچ یک نیازی ندارم. شما سه شاهی، قفل را از من بخر که دعایت میکنم.
پیرمرد قفلساز با کمال صداقت و سادگی گفت:
ـ خواهرم! تو مسلمانی. من هم که مسلمانم. چرا مال مسلمان را ارزان بخرم. و حقّ کسی را ضایع کنم. این قفل هشت شاهی ارزش دارد. من اگر بخواهم منفعت ببرم. به هفت شاهی میخرم. زیرا در معامله هشت شاهی، بیش از یک شاهی منفعت بردن، بی انصافی است. اگر میخواهی بفروشی. من هفت شاهی میخرم و باز تکرار میکنم، که قیمت واقعی آن هشت شاهی است چون من کاسب هستم و باید نفعی ببرم، یک شاهی ارزانتر میخرم!
پس دست برد، داخل دخل جعبه فلزی کوچک، تا ۷ شاهی بیرون بیاورد و به او بدهد.
خوشحالی سرتاپای خسته پیرزن را در نوردید و درماندگی و اندوه به چشم به هم زدنی عقب نشینی کرد. باورکردنش سخت بود وقتی کسی حتی با وجود التماسهای فراوان پیرزن، حاضر به خرید قفل به بهای سه شاهی نشد، اینک ۴ شاهی بیشتر به دست میآورد. لحظهای بعد همچنان دعا میکرد که از دکان قفلسازی بازارچه آهنگران دور شد.
در این وقت محبوب دلها رو به مرد عالم و عاشق کردند و با مهربانی فرمودند:
ـ آقای عزیز! این منظره را تماشا کردی. اینطور شوید تا ما به سراغ شما بیاییم. چلهنشینی لازم نیست. به جفر متوسل شدن سودی ندارد. عمل سالم داشته باشید. مسلمان باشید. تا من بتوانم با شما همکاری کنم! از همه این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کردهام. زیرا این پیرمرد دیندار است و خدا را میشناسد. این هم امتحانی که داد. از اول بازار، این پیرزن عرض حاجت کرد و چون او را محتاج و نیازمند دیدند همه در مقام آن بودند که ارزان بخرند و هیچکس حتی به سه شاهی نیز خریداری نکرد. و این پیرمرد به هفت شاهی خرید. هفتهای بر او نمیگذرد مگر آنکه من به سراغ او میآیم و از او دلجویی و احوالپرسی میکنم….
مرد عاشق و عالم داستان بعد از این سخنان حضرت صاحب(عج)، هر حسی و حالی که پیدا کرده باشد، اوضاع حاجی بهتر از او نبود. کتاب را بست و عجیب در حال و هوای خوش و معنوی داستان، معلّق مانده بود. دوست داشت یک دل سیر گریه کند. دوشت داشت سرش را که احساس میکرد به سنگینی کوهی، بزرگ و غیر قابل تحمّل شده را به آبی سرد و روان بسپارد. آرزو کرد کاش او نیز به جای بازاری و فرشفروشی، پیرمردی قفلساز بود که پیرزنی سراغ او میآمد و از این طریق عشق و ارادتش را به آقایش اثبات میکرد. آنقدر در حس و حال خوش خود بود که وقتی شاگرد با دو جعبه بزرگی شیرینی آمد، جز جواب سلامش چیزی به او نگفت.
شاگرد امّا کار خودش را خواب بلد بود، جعبهای را کنار گذاشت و آن دیگری را باز کرد و میان دوری که بر روی چهارپایه بیرون حجره گذاشته بود، خالی کرد و اولین کسی هم که از آن شیرینی برداشت و برای سلامتی آقا صلوات فرستاد، مشتریای بود که داشت پا میگذاشت داخل حجره.
پیرمردی بود با موهای جوگندمی و صورت گرد و پر چین و چروک. پیراهنی چهارخانه سپید ـ سورمهای بر تن داشت. فرش لوله شده روی کولش را که زمین گذاشت، سلام کرد و بی تعارف روی چهار پایه گوشه حجره نشست. حاجی تازه از حس و حالش بیرون آمده بود. جواب سلام را که داد، از پشت میز بلند شد و تسبیح بهدست آمد سراغ پیرمرد آقا ناصر ـ؛
ـ جانم بابا، بفرمایید؟
پیرمرد با سادگی، و خیلی زود گفت: از سر بازارچه تا اینجا هر حجرهای رفتم و این فرش را نشان دادم، دوباره جمع کردم. همه ارزان میخرند، آخر پنجاه هزار تومان هم پول است، آن هم برای فرش دستباف…
حاجی و شاگرد و پیرمرد، فرش را باز کردند. حاجی زانو زد روی فرش و دستی به پرزهای فرو رفته و نخنما شدهاش کشید و گفت: خب، خیلی کهنه شده بابا جان.
ـ درسته، من هم که نگفتم فرش نوست. احتیاج دارم به دستکم ۳۰۰ تومان. نمیخوام بیفتم تو گناه نزول. همین را هم از زیر پا جمع کردم. به جان عزیزت، اگر نیاز نداشتم که فرش زیر پایمان را جمع نمیکردم.
حاجی فرش را برگرداند و دوباره از رو کرد، طرح فرش را نیز ورانداز کرد و گفت:
ـ بابا جان! قیمت چند گفتند؟
ـ حجرههای قبلی یکی صد تومان گفت با هزار التماس، یکی هم ۸۰ تومان. آن سربازارچه هم بیشتر از پنجاه تومان گفت جا ندارد، گفت اگر بیشتر بدهیم، ضرر است.
حاجی که از صبح تا آن موقع از مشتری حسابی، بینصیب مانده بود، نه گذاشت و نه برداشت. بادی به غبغب انداخت که:
ـ درست گفتند، پدرجان! بیشتر جا ندارد. کار ما همین است. ما الآن این را اگر صد تومان هم بخریم، میماند روی دستمان. آخر کسی برای فرش کهنه اینقدر پول میدهد. حالا اگر میخواهی صد تومان، ازت بخرم، آن هم چون میخواهم دست خالی …
که شاگرد حاجی نگاهی به ساعت تو حجرهانداخت و گفت:
ـ اِ اِ … اوستا، ساعت ۵ دقیقه به چهار است. اتوبوس جمکران… دیرتان شد ها…
دل حاجی سوخت. یاد چلّههای عالم عاشق افتاد. یاد ذکرها و ختمها، یاد پیرمرد قفلساز… یاد پیرزن… دستی به قلب گرفت و روی صندلیاش نشست.
پیرمرد که هیچ حرفی برای گفتن نداشت و آرام گرفته بود، فقط نگاه میکرد.
ـ پدر جان! خدا را شکر که تو هنوز اینجایی و من متوجّه این شدم که فرش دستباف، آنهم پا خورده و کار کرده، آنهم ۹ متری یعنی پول… آنهم حول و حوش سیصد هزارتومان.
و برخاست و سر دخل، تراولهای ۵۰ تایی و صدتومانی را شمرد و داد دست پیرمرد که مات و مبهوت، هنوز از ماجرا سر در نیاورده بود و نمیدانست که بخندد یا گریه کند….
پس از گذشت سالهای سال، هنوز کسی نمیداند که حاجی بازاری آن شب چهارشنبه، به اتوبوس جمکران رسید یا نه؟!…
شیدا سادات آرامی
ماهنامه موعود شماره ۸۲
پینوشت:
٭ تشرف یاد شده برگرفته از: ملاقات با امام عصر(عج)، ص ۲۶۸؛ عنایات حضرت مهدی(عج) به علماء و طلاب، به نقل از: سرمایه سخن، ج ۱.