هنگامیکه جعفر برگشت، نزد او رفته, سلام نمودند و او را «سیّدنا» خطاب کردند و گفتند: ما مردمی از شهر قم و کوهستان هستیم و شیعیان دیگری نیز همراه ما هستند. همراه ما امانتهایی است که میبایست خدمت جانشین مولایمان حضرت عسکری(ع) تقدیم کنیم. جعفر پرسید: مالها کجاست؟
گفتند: همراه ماست. گفت: بیاورید و به من تحویل دهید.
گفتند: بدین آسانی نمیشود، این امانتها قصهای جالب دارد. جعفر پرسید: آن قصه چیست؟ گفتند: این امانتها از عموم شیعیان جمع میشود و هر کسی سهمی در آن دارد، یک دینار، دو دینار، یا بیشتر و هر کدام در کیسهای سر به مُهر، نهاده شده است. وقتی که خدمت حضرت عسکری(ع) شرفیاب میشدیم، پیش از آن که مالها را خدمتش تقدیم کنیم، آن حضرت نخست از مجموع امانتها و مالها خبر میداد و میفرمود: چقدر است. سپس، محتوای هر یک از کیسهها و نام دهندگان آنها را و نقش هر مُهری از مُهرهایی که بر کیسهای زده شده، میفرمود. شما هم اگر وارث آن مقام هستید، بایستی چنین کنید تا آنها را به شما تحویل دهیم.
جعفر گفت: به برادرم دروغ میبندید و کاری نسبت میدهید که او نمیکرده؛ این علم غیب است و علم غیب را جز خدا، کسی نمیداند.
جعفر که از گرفتن مال و منال نومید شد، از حاملان امانتها نزد خلیفه ـ که در سامره بود ـ شکایت کرد.
خلیفه به شکایت او رسیدگی کرد و حاملان امانتها را احضار کرده و گفت: بایستی مالها را به جعفر بدهید.
آنها گفتند: یا امیرالمؤمنین! ما وکیل و نماینده صاحبان این اموال هستیم و اینها از طرف صاحبانشان در دست ما ودیعه است. آنان به ما چنین گفتند: مال را به کسی بدهیم که علایم امامت را در او مشاهده کنیم؛ همانطور که حضرت عسکری(ع) دارای آن علامتها بود و امانتها را خدمتش تقدیم میکردیم.
خلیفه پرسید: آن علامتها چه بوده؟
گفتند: نخست، حضرتش از مجموع اموال خبر میداد. سپس، یکایک کیسهها را نام میبرد و محتوای هر کیسه و فرستنده آن را میفرمود و این روش همیشگی ایشان بود. اکنون، حضرتش وفات یافته. اگر جعفر حقیقتاً جانشین آن حضرت است، بایستی همان روش را داشته باشد و علامتهایی که از آن حضرت دیدهایم و شنیدهایم، از او ببینیم و بشنویم وگرنه مالها را به صاحبانش برمیگردانیم.
جعفر گفت: یا امیرالمؤمنین! اینان مردمی دروغگو هستند؛ بر برادرم دروغ میبندند؛ این علم غیب است.
خلیفه گفت: اینان رسول هستند و وظیفه رسول, انجام دادن رسالتش است و بس؛ کاری دیگر نمیتوانند انجام دهند.
جعفر، پس از شنیدن سخن خلیفه، سر به زیر افکند و نتوانست سخنی بگوید. هنگامیکه مسافران خواستند از نزد خلیفه بروند، تقاضا کردند: کسی را محافظ ما قرار دهید که همراه ما بیاید تا ما از شهر خارج شویم. خلیفه نیز چنان کرد.
هنگامیکه از شهر خارج شدند، ناگاه جوانی خوشرو را دیدند که مشخص بود خادم کسی است و آنها را ندا کرده و نام هر یک از آنها و نام پدرش را میبرد.
مسافران رو به او کرده و گفتند: چه میگویی؟
گفت: مولایتان شما را احضار کرده است. پرسیدند: تو مولای ما هستی؟
گفت: معاذالله! من، بنده مولای شما هستم؛ بیایید نزد حضرتش برویم.
مسافران، همراه جوان به راه افتادند و داخل شهر شدند و به خانه حضرت عسکری(ع) که رسیدند، خدمتِ پسرِ حضرت عسکری(ع) و خلیفه و جانشین او شرفیاب شدند.
حضرت مهدی(ع) را که در سنّ کودکی بود بر تختی چوبی نشسته دیدند در حالی که چهره نورانیاش مانند ماه میدرخشید و جامههایی سبز رنگ بر تن داشت.
سلام کردند و جواب شنیدند. سپس آن حضرت لب به سخن گشود و از مجموع امانتها خبر داد و فرمود: این مقدار دینار است و نام یکایک فرستندگان آنها و مقداری که هر یک فرستاده بود، فرمودند. امانتداران، شادمان شدند و امانتها را به ایشان تحویل دادند. سپس، حضرت از حالات خودِ مسافران و جامههای آنها و شماره چارپایانی که آنان را در این سفر حمل کرده بودند، خبر داد.
مسافران، سجده شکر به جا آوردند که به مقصد رسیدند. سپس آنچه مسئله میخواستند و یادداشت کرده بودند، پرسیدند و جواب شنیدند.
آنگاه، حضرتش حُنوطی و کفنی به ابوالعباس حمیری عنایت کرد و فرمود: «خداوند پاداش تو را عظیم گرداند».
مسافران، برای بازگشت به راه افتادند. به کوههای همدان که رسیدند، ابوالعباس از دنیا رفت.
ماهناهمه موعود شماره ۹۰
پینوشت:
۱. شیخ صدوق, کمالالدین، ص ۴۷۷.