بهار همه آن سالها. سالهای کودکی، کنار باغچه، ریحان میکاشتم و پشت پنجره بارانی، کتاب میخواندم و به قرقرههای پرنخ چرخ خیاطی مادرم فکر میکردم که تا چه اندازه میتواند رؤیاهای مرا تا آسمان بالا ببرد.
ما از پیچیدگیهای این عصر به سادهترین واژهها پناه میبریم، ولی در سادهترین روابط، محکوم به سکوت و گریه هستیم. در زمستان بهسان گیاه پژمرده و یخزده کنار حوض و در زمستان بهسان آدمک برفی میان کوچه!
روزها در پی انتظار، شب میشوند و شبها…
ذره ذره آب میشویم و فرو میرویم در خاکی که کودکان آینده روی آن بازی میکنند، بیآنکه حتی بهیاد بیاورند قیافههای خسته و ملول ما را که زمانی عاشق بودیم و منتظر؛ و برای هرچیز سادهای میگریستیم تا آرام بگیریم. گاهی هم دلتنگیهامان در بهار، در چیزهایی تبلّور پیدا میکرد شبیه شعر:
«موعود
خسته از انتظار
پس از نیایش مرد شیعه
گفت:
آمین»
هنوز بهدنیا نیامده بودم که باد، گهواره کودکیام را به نهری انداخت که به نیل میرسید. دختران هزار ساله زمین، نقش اشکهای به صلیب کشیدهمان را بر جامهای ترکخورده جلجتا، بافتند و آنها را با کلمههای ساده در گلوی تازه به بلوغ رسیدهشان تکرار کردند. تا آنکه زمانی گذشت و گذشت و مردی که بر منارههای بیتالمقدس اذان میگفت در گوشم خواند «حیّ علی الصّلوه»
من هنوز گیج بودم و منگ و مردی که بر منارههای مدینه اذان میگفت در گوشم خواند:
«حیّ علی الفلاح»
و لبهای داغ مادر بزرگ بر پیشانیام نشست.
تو تسلیم شدهای…
و من گریه آموختم:
«گریه
هنوز هم گریه
من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است میترسم»
انگار چیزی و کسی را کم دارم. کسی که همیشه دلش برای من میتپد؛ و من میتوانم برای همیشه تسلیم عشقش باشم:
«کسی که مثل هیچ کس نیست…
و اسمش آنچنان که مادر
در اول نماز و آخر زمان صدایش میکند
أللّهم کن لولیّک الحجه بن الحسن
صلواتک علیه و علی آبائه
فی هذه السّاعه و فی کلّ ساعه
ولیّاً و حافظاً
و قائداً و ناصراً
و دلیلاً و عیناً
حتی تسکنه أرضک طوعا
و تمتّعه فیها طویلاً»
زیباترین بهار، بهاری است که آفتابش از پنجره غربی، بر اتاقهای پر انتظار بتابد .
پینوشت:
* برگرفته از جامجم ۱۸/۲/۸۰
1. بنابر روایتی در وقت ظهور امام زمان (عج)، آفتاب از غرب برمیآید.
موعود جوان شماره شانزدهم