کودک‌ عارف‌

پریوش‌ دانش‌نیا


 استاد معمار درحالی‌ که‌ لبخندی‌ حاکی‌ از رضایت‌ بر لب‌ داشت‌ نگاهی‌ به‌ نمای‌ زیبای‌ ساختمان‌ انداخت‌ و رو به‌ مرد قوی‌هیکلی‌ که‌ همراهش‌ بود کرد و گفت‌:
 یک‌ماه‌ دیگر باید ساختمان‌ را تمام‌ و کمال‌ تحویل‌ خواجه‌ ابوالخیر بدهیم‌. دیروز که‌ برای‌ گرفتن‌ آخرین‌ دستورات‌ خدمتشان‌ رسیده‌ بودم‌ گفت‌ که‌ می‌خواهد تمام‌ سقف‌ و دیوارهای‌ تالار با تصاویر سلطان‌ و سرداران‌ و سپاهیان‌ و اتاقها با تصاویر شکارگاه‌ سلطان‌ و فرزند ارشدش‌ منقوش‌ شود. سرسرا را هم‌ با تصاویری‌ از سلطان‌ در مراسم‌ بار عام‌ مزیّن‌ کن‌. راستی‌ تصویر فیلهای‌ جنگی‌ فراموش‌ نشود. خواجه‌ می‌گفت‌ که‌ عشق‌ و ارادت‌ او به‌ سلطان‌ محمود به‌حدی‌ است‌ که‌ می‌خواهد همه‌جای‌ خانه‌اش‌ تصویر سلطان‌ نقش‌ ببندد.
 مرد نقاش‌ لبخندی‌ زد و آهسته‌ گفت‌:
 ـ استاد معمار! حتماً خواجه‌ دربند مناصب‌ مهمی‌ است‌.
 و چون‌ چهره‌ درهم‌ کشیده‌ استاد معمار را دید بلافاصله‌ ادامه‌ داد:
 ـ البته‌ اطاعت‌ می‌کنم‌. طرحی‌ بیفکنم‌ که‌ بزرگ‌ و کوچک‌ از دیدنش‌ سیر نشوند. مطمئن‌ باشید به‌موقع‌ کوشک‌ را تحویل‌ خواهم‌ داد.
         

 … روز تحویل‌ ساختمان‌ جدید فرا رسید. خواجه‌ ابوالخیر که‌ از ندیمان‌ و درباریان‌ سلطان‌ محمود غزنوی‌ بود درحالی‌ که‌ دست‌ فرزند کوچکش‌ ابوسعید را دردست‌ داشت‌؛ پیشاپیش‌ جمعی‌ که‌ همراهی‌اش‌ می‌کردند وارد ساختمان‌ شد. براستی‌ نقاشی‌ها اعجاب‌انگیز بود و صورتگر دربار تمام‌ هنر خود را در ترسیم‌ سیمای‌ سلطان‌ و درباریان‌ به‌کار گرفته‌ بود، همه‌ مبهوت‌ زیبایی‌ خیره‌کننده‌ نقاشیها شده‌ بودند. صدای‌ تحسین‌ همراهان‌ خواجه‌ فضا را پفر کرده‌ بود. در این‌ میان‌ ابوسعید کوچک‌ رو به‌ پدر ـ که‌ سعی‌ داشت‌ با نشان‌ دادن‌ تصاویر مهر و محبت‌ سلطان‌ را از همان‌ کودکی‌ در دل‌ فرزندش‌ جای‌ دهد ـ کرد و گفت‌:
 ـ پدر! خانه‌ای‌ نیز برای‌ من‌ آماده‌ کن‌.
 ـ ولی‌ فرزندم‌ همه‌ این‌ خانه‌ از آن‌ توست‌.
 ـ می‌دانم‌ ولی‌ دوست‌ دارم‌ خانه‌ای‌ مخصوص‌ خود داشته‌ باشم‌.
 خواجه‌ ابوالخیر با خنده‌ رو به‌ استاد معمار کرد و گفت‌:
 ـ استاد شنیدی‌ که‌ این‌ پسر ما چه‌ می‌گوید. او خانه‌ای‌ از آن‌ خود می‌خواهد.
 و استاد معمار که‌ مایل‌ بود به‌هر قیمتی‌ که‌ هست‌ رضایت‌ خواجه‌ را جلب‌ کند، سری‌ تکان‌ داد و گفت‌:
 ـ اطاعت‌ می‌شود قربان‌! تا یک‌ هفته‌ دیگر اتاقکی‌ بالای‌ این‌ کوشک‌ برای‌ امیرزاده‌ آماده‌ خواهم‌ کرد…
         
 این‌بار نوبت‌ ابوسعید بود تا پدر را برای‌ دیدار از خانه‌ خود به‌ طبقه‌ بالای‌ کوشک‌ دعوت‌ کند. خواجه‌ ابوالخیر با مهربانی‌ دست‌ ابوسعید را گرفت‌ و آرام‌ از پله‌ها بالا رفت‌. ابوسعید در اتاق‌ را گشود و خواجه‌ ابوالخیر وارد اتاق‌ شد. حیرت‌آور بود. بر همه‌ دیوارها و سقف‌ اتاقک‌ لفظ‌ جلاله‌ «الله»  نقش‌ بسته‌ بود.
 خواجه‌ ابوالخیر حیران‌ رو به‌ ابوسعید کرد و گفت‌:
 ـ چرا بر در و دیوار  «الله»  نوشته‌ای‌؟
 و پاسخ‌ شنید:
 «پدر! تو نام‌ سلطان‌ خود بر خانه‌ات‌ می‌نویسی‌، من‌ نیز نام‌ سلطان‌ خویش‌ بر خانه‌ام‌ نوشته‌ام‌».

موعود جوان‌ شماره‌ هفدهم‌

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *