گردآوری: علی اسماعیلی
بر دل خود کشیدهام، نقش جمال یار را
پیشه خود نمودهام حالت انتظار را
ریخته دام و دانه شَه از پر و بال خویشتن
صید نموده مرغ دل، برده از او قرار را
سوزم و سازم از غمش روز و شبان به خون دل
تا که مگر ببینم آن طرّهف مشکبار را۱
۱. زندگینامه
دوشنبه، بیست و دوم ذیقعده سال ۱۳۱۹ش، مطابق با سال ۱۲۷۹ق. همسر «میر سید علی محمدآبادی جرقویهای اصفهانی» فرزندی به دنیا آورد که اسمش را «محمدحسن» گذاشتند. محمد حسن پنج ساله بود که به مکتب رفت. قرآن را در هفت سالگی یاد گرفت و بعد شروع به فراگیری صرف و نحو کرد. قسمتی از کتاب سیوطی را هم نزد یکی از علمای محل سکونتشان یاد گرفت.
تحصیل را در حوزه علمیه اصفهان و مدرسه صدر بازار ادامه داد. در اصفهان از محضر اساتیدی مثل: شیخ محمد علی حبیب آبادی و شیخ علی یزدی استفاده کرد و فقه، اصول و منطق را یاد گرفت. سطوح عالی را در خدمت مرحوم حجه الاسلام حاج شیخ محمد رضا رضوی خوانساری و مرحوم میرزا احمد اصفهانی و مرحوم آیت الله شیخ محمد علی فتحی دزفولی و آیت الله حاج سید ابوالقاسم دهکردی گذراند. در همان حال از دروس خارج آیات عظام حاج میرزا محمد رضا مسجدشاهی و آخوند ملاحسین فشارکی (ره) هم استفاده کرد.
سال ۱۳۰۵ق. به نجف اشرف رفت و از محضر بزرگانی همچون آیت الله رجالی، حاج شیخ عبدالله مامقانی و آیت الله آقا ضیاء الدین عراقی(ره) بهره برد. جنبههای والای روحانی و اخلاقی، او را یکی از یاران خاص آقا سید ابوالحسن اصفهانی(ره) قرار داد. به حدی که بعداز مدتی مسئولیت تنظیم و ترتیب نوشتهها؛ و امور مالی آیت الله اصفهانی به علامه میرجهانی واگذار شد.
در این زمان بود که پدرش اصرار کرد به اصفهان بیاید. او هم همه چیز را گذاشت و به اصفهان آمد. اما پس از مدتی پدرش را از دست داد و راهی شهر مشهد شد. و هفت سال در جوار حضرت علی بن موسی الرضا(ع) از انوار آن مضجع شریف بهرهها برد.
علامه میرجهانی در این ایام فعالیتهای علمیاش را ادامه داد. در کتابخانه آستان قدس رضوی نسخ خطی قدیمی را تصحیح میکرد. بقیه اوقاتش را هم به تدریس و نوشتن میگذراند. محل اصلی فعالیتهای ایشان در مشهد، دو حجره در صحن عتیق بود. بعد از هفت سال به تهران نقل مکان کرد و در آنجا نیز به تبلیغ و تألیف مشغول شد که حاصل این تلاش بیوقفه، آثار ارزشمند بسیاری است. برخی از این تألیفات با خط خوش آن مرحوم به زیور طبع آراسته شدهاند و از آن جمله: کتاب نوائب الدهور فی علائم الظهور است که طی چهار جلد مجموعهای مفصل، بینظیر و گرانقدر را از نشانههای ظهور به تفکیک بیان ائمه(ع) و برخی دیگر از مطالب مهدوی به همراه بخشی اشعار پر از سوز و گداز ایشان در فراق حضرت مهدی(ع)، در چند نوبت چاپ شده است. این اثر همواره کارگشا برای اهل تحقق و کتابی جذاب برای اهل مطالعه به شمار میآمده و از زمان انتشار اولیه مورد استفاده بسیاری قرار گرفته است..
سالهای آخر عمر گهربارش به شهر اصفهان بازگشت و به آن دیار برکت دیگری داد. با وجود پیری و کهولت سن به منبر میرفت و صحبتهای شیرینش مردم را به اهل بیت(ع) جذب میکرد. روز سه شنبه بیستم جمادی الثانی سال ۱۴۱۳ ق. مصادف با سال ۱۳۷۱ش. چراغ عمر این عالم بزرگ رو به خاموشی رفت. مردم اصفهان پیکر مطهر علامه میرجهانی را پس از تشییعی پرشکوه و در خور شأن، در بقعه علامه مجلسی(ره) در مسجد جامع اصفهان به خاک سپردند.
۲. تشرفات و مکاشفات
میفرمودند: به دستور استادم آقا سید ابوالحسن اصفهانی(ره) برای اصلاح برخی از امور و کارها از نجف اشرف رفتم به سامرا پول هم زیاد با خود برده بودم. اول پولها را بین اهل علم و خدام حرم عسکریین(ع) تقسیم کردم. مخصوصاً برای آسایش و امنیت بیشتر زائران، به خدمه حرم و سرداب مقدس پول بیشتری دادم. به همین دلیل آنها برای من احترام بیشتری قائل بودند. یک بار کلیددار حرم گفت: آقا اگر در این مدت که اینجا تشریف دارید، امری داشتید، من در خدمت حاضرم. من هم از او خواهش کردم که اجازه بدهد شبها در حرم عسکریین(ع) بمانم و دعا کنم. آنها هم قبول کردند. ده شب در حرم مطهر عسکریین(ع) می ماندم و آنها در را به روی من میبستند و میرفتند. اذان صبح میآمدند و در را باز میکردند. شب دهم شب جمعه بود. توی حرم خیلی دعا کردم و زیارت و تشرف به خدمت مولایم حضرت صاحب الامر(عج) را خواستم. موقع صبح که در را باز کردند، بعد از خواندن نماز صبح به سرداب مقدس مشرف شدم. چون هنوز آفتاب نزده بود و هوا تاریک بود، شمعی در دست گرفتم و از پلههای سرداب پایین رفتم. وقتی به صحن سرداب رسیدم، دیدم بدون اینکه چراغی باشد آنجا روشن است. آقای بزرگواری هم نزدیک صفّه مخصوص نشسته بود و ذکر میگفت. از جلوی او گذشتم. سلام کردم و مقابل صفّه ایستادم. زیارت آلیاسین راخواندم و ایستادم به نماز و زیارت، در حالی که جلوتر از آن آقا بودم. بعد از نماز «دعای ندبه» را خواندم وقتی به جمله «و عرجت بروحه إلی سمائک» رسیدم، آن آقا گفتند:
این جمله از ما نرسیده بگویید «و عرجت به إلی سمائک» بعد گفتند:
«هیچوقت بر امامت تقدم نکن».
دعا را تمام کرده و به سجده رفتم. در سجده بود که چیزهای دیگری به ذهنم آمد. اینکه سرداب بدون چراغ روشن بود، اینکه آن »آقا« گفت این جمله دعای ندبه از ما نرسیده، اینکه تذکر داد چرا بر امامت مقدم شدهای؟ فهمیدم چیزی که در حرم مطهر حضرت عسگری(ع) از خدا خواستم، نصیبم کرده است. از سجده که سر برداشتم، خواستم دامن حضرت را بگیرم و با ایشان صحبت کنم، حاجاتم را بخواهم، اما دیگر دیر شده بود. سرداب تاریک بود و هیچ کس هم جز من آنجا نبود. وقی بیرون میآمدم، با خود زمزمه کردم:
من که مخمور از می سرشار دیدارم هنوز
باز مشتاق فروغ روی دلدارم هنوز
گر طبیب از بهر درمانم شراب وصل داد
لیک حق داند که من از هجر بیمارم هنوز
جان حیران بر لب آمد در تمنای وصال
فخرم آن باشد که پیش گل رخان خارم هنوز۲
تشرف به محضر مقدس حضرت صاحبالامر(ع) و دیدن لایههای پنهانی خلقت یا باطن هستی اگر چه آسان نیست اما در تاریخ سیر و سلوک علمای شیعه نادر نیست. چه بسیار از علمای خاص یا حتی عامه که به محضر مبارک حضرت صاحبالزمان(ع) راه یافتهاند و یا در اثر زهد، تقوی و خلوص عارفانهای که داشتهاند، چشم دلشان چیزهایی را دیده که با چشم سر قابل دیدن نیست. علامه میرجهانی از این دسته مردان خدا بوده است.
آقای معادی از علامه پرسیده بود:
«آیا شما با امام زمان(ع) مراوده داشتهاید؟».
فرموده بود:
«یک شب تا صبح، یک صبح تا شب و یک بار هم به صورت تلفنی».
میگوید:
هر نظرم که بگذرد جلوه رویش از نظر
بار دگر نکوترش بینم از آنچه دیدهام
انگار دیدارهای او و آقایش بیش از یکی دوبار بوده است.
علامه در رؤیا دیده بود که امام زمان(ع) میخواهند یک بسته اسکناس بیست تومانی به او هدیه بدهند. علامه گفته بود:
آقا من پول نمیخواهم اما درخواست دیگری دارم….
بعد از آن فیالبداهه درخواستش را در قالب یک رباعی گفته بود:
ای مهر سپهر آسمان اجلال
ای دفرّ گرانبهای دریای جلال
از درگه جود تو نخواهم چیزی
الاّ گه ارتحال زین دار وبال
حضرت هم در جواب تبسمی میکنند و درخواستش را قبول، اسکناسها را هم داده بودند۳.
دختر علامه خواب دیده بود. سید جلیلالقدری روز جمعه به خانه آنها میآید و در حوض خانه غسل میکند. دختر، صبح خواب را برای پدرش تعریف کرده بود.
دو ساعت بعد در خانه به صدا درمیآید. علامه در را باز میکند. سید جلیلالقدر و بزرگواری پشت در خانه بوده است. سید اجازه ورود میخواهد. علامه او را به داخل منزل راهنمایی میکند. احوالپرسی میکنند.
سید میگوید: آب حوض تمیز است. اگر اجازه بدهید در آن غسل کنیم (غسل جمعه). بعد حوله و لنگ میخواهد. میگوید: «تعبیر خواب صبیه (دختر) شما هم شد.»
علامه پیش خودش فکر میکند: «ایشان هم از خواب دخترم اطلاع دارند.»
سید از علامه اجازه مرخصی میخواهد. وقت رفتن از علامه میپرسید: «شما درباره سید حسنی هم چیزی نوشتهاید؟»
علامه میگوید: «بله!»4
سید میگوید: «من همان سید هستم… به زودی زود.»
علامه میرجهانی گفته بود: از حرم امام هشتم(ع) بیرون آمدم که باران گرفت. یاد روایتی افتادم که میگفت: «هرکس موقع رفتن به زیارت یک قطره باران به او بخورد، تمام گناهانش بخشیده میشود». خوشحال شدم. تصمیم گرفتم دوباره برگردم حرم و زیارت کنم. داخل صحن عتیق که شدم، دیدم داخل صحن را مثل صحرای عرفات چادر سفید زدهاند و با طنابهای محکم آنها را بستهاند. انگار تمام صحن را چادر زده بودند.
آخر صحن هم دیواری سیاه رنگ مثل دود بود. گنبد و ضریح هم بین زمین و آسمان معلق بود. تعجب کردم. از پیرمردی که کنارم بود، پرسیدم: «چرا صحن اینطوری است؟»
تبسم کرد. گفت: «اینجا همیشه اینطوری است: این چادرها مال دوستداران و محبان ائمه است که به زیارت میآیند. آنها هم که ولایت آقا را قبول ندارند، در آن دیوار سیاه محو میشوند۵.
علامه میرجهانی به بیماری نقرس و سیاتیک مبتلا شده بود. مدتها برای معالجه این بیماری در اصفهان، مشهد و تهران دکتر رفت و دارو مصرف کرد. هم به روشهای قدیمی و هم به روشهای جدیدتر. اما نتیجهای نداشت. روزی دوستانش آمدند و بردندش به شیروان. وقتی برگشتند پایش خوب شده بود.
گفت: «به قوچان که رسیدیم، توقف کردیم. رفتیم زیارت امامزاده ابراهیم که خارج شهر قوچان است. آنجا هوای لطیف و منظره جالبی داشت. رفقا گفتند که نهار را همینجا بمانیم. آنها مشغول تهیه غذا شدند و من خواستم برای تطهیر به رودخانه نزدیک آنجا بروم. دوستان گفتند که راه دور است و برای پایتان مشکل بهوجود میآید. گفتم آهسته میروم. آهسته آهسته رفتم تا رسیدم به رودخانه. تجدید وضو کردم. کنار رودخانه نشسته بودم و به مناظر طبیعی اطراف نگاه میکردم که دیدم کسی با لباسهای نمدی چوپانی آمد نزدیک من. سلام کرد.
گفت: «آقای میرجهانی شما با اینکه اهل دعا و دوا هستی، هنوز پای خود را معالجه نکردهای؟!»
گفتم: «تا الان که نشده است گفت:»
دوست دارید من درد پایتان را معالجه کنم؟!
گفتم: «البته».
چوپان آمد و کنار من نشست. از جیبش چاقوی کوچکی درآورد. نام مادرم را برد و سر چاقو را گذاشت اول موضع درد. بعد چاقو را کشید پایین آورد تا پشت پا. بعد محکم فشار داد. از شدت درد نالهام بلند شد: «
آخ».
چاقو را برداشت و گفت: «بلندشو! خوب شدی».
خواستم مثل همیشه با کمک عصاب بلند شوم. دیگر پایم درد نداشت.
گفتم: شما کجا هستید؟
گفت: من در همین قلعهها هستم.
دستش را به اطراف گرداند. گفتم: پس من کجا خدمتتان برسم؟!
گفت: تو آدرس مرا نمیتوانی یاد بگیری ولی من خانه شما را بلدم.
بعد آدرس ما را گفت:
گفت: «هر وقت لازم باشد، خودم میآیم پیشت.» و بعد هم رفت.
چند لحظه بعد رفقایم رسیدند. گفتند: «آقا عصایتان کو؟« گفتم: »بروید و آن مرد نمدپوش را پیدا کنید.» رفتند و هر چه جستوجو کردند، اثری از او پیدا نکردند۶.
رفت به مشهد، آن هم پیاده. از اصفهان تا مشهد را دوباره پیاده رفته بود.
سفر اول روزی رفت شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی(ره) را ببیند. جمعیت زیاد بود، نشد. روز دوم دوباره رفت. صبر کرد تا خلوت شد. نشست در پیش شیخ حسنعلی نخودکی.
شیخ گفت:
بفرمایید! چکار دارید؟
سید جواب داد:
همه درد جسمی دارند و من درد روحی….
این دیدار نقطه عطفی شد در سیر و سلوک علامه. بعد از این دیدار بود که رفت نجف اشرف خدمت حضرت امیرالمؤمنین(ع).
عراق که حمله کرد به کویت و جنگ خلیجفارس شروع شد، خیلیها سرگردان شده بودند. نمیدانستند ایران باید چکار کند؟! بعضیها هم راهکارهای غلطی را نشان میدادند.
در بحبوحه جنگ، علامه در خواب حضرت بقیه اللهالاعظم(عج) را دیده بود. پرسیده بود که تکلیف ما در این امر چیست؟ حضرت فرموده بودند:
دخالت نکنید!.
هنوز جنگ ایران و عراق تمام نشده بود. با دوستان زیادی دور علامه جمع شده بودیم. علامه گفت:
دیشب خواب دیدم که در تمام آسمان چیزی نوشته شده.
عدهای پرسیدند:
آن مطالب چه بود؟
علامه توریه کردند و گفتند:
نتوانستم بخوانم.
بعد از جلسه از علامه پرسیدم:
اگر من که آدم بیسوادی هستم این عذر را میآوردم قابل قبول بود. ولی شما چگونه میگویید که نتوانستید بخوانید؟
بالاخره علامه خوابشان را تعبیر کردند:
جنگ تمام میشود، بعد عراق به کویت حمله میکند. بعد هم آمریکا به بهانه حمایت از کویت وارد جنگ میشود و عراق را از کویت بیرون میکند.
هنوز جنگ ایران و عراق تمام نشده بود۷.
گفت: «از باغ شیخ العراقین میآمدم که یک نفر جلو آمد. گفت که بیایید برای ما روضه بخوانید. روضه را که خواندم، بیست تومان داد. آن روزها برای خودش پولی بود. بعد گفت:
«میخواهم شما را برسانم». تا دم در مدرسه صدر با همدیگر پیاده آمدیم.
گفتم: شما چه کارهای؟
گفت: کاری با ما نداشته باشید. ما اجنّه هستیم.
علامه میخندید و میگفت:
من برای اجنه هم روضه خواندهام.
بچه که بودم، خانهمان محله خواجوی اصفهان بود. میآمدند دنبال حاجآقا میبردندشان برای منبر و سخنرانی. یک شب گفتم: «بابا من هم میآیم». رفتم دنبالشان.
از محله خودمان که خارج شدیم از مسیری گذشتیم که کوچهها و گذرهایی داشت. در حالی که آن موقع بیرون از محله خواجو خانه و آبادی وجود نداشت. من آن وقت این قضیه را نفهمیدم. بالاخره وارد یک باغ شدیم. جمعیت زیادی بودند. حاج آقا رفت منبر و سخنرانیاش را شروع کرد. اما من چیزی از سخنرانیاش نفهمیدم. کسانی که آنجا بودند پاهایشان شبیه سم بود. ترسیده بودم. منبر هم که تمام شد، دیگر هیچ اثری از جمعیت نبود. انگار همه ناپدید شدند. وقتی برمیگشتیم از کسی هم که فانوس دستش بود میترسیدم. بعدها فهمیدم آنجا جلسه گروهی از مؤمنان و شیعیان اجنه بوده است۸.
از بچهگی خطش خوب بود. جوان که بود یکی از ثروتمندان جرقویه از او خواست یک قرآن برایش با خط زیبا بنویسد. قرار شد برای این کار ۳۰ تومان که آن روزها پول زیادی بود بگیرد.
قرآن را نوشت برد تحویل سفارش دهنده داد. اما سفارش دهنده بدقولی کرد. جای ۳۰ تومان فقط مقدار زیادی گندم و جو داد به محمدحسن.
بعد از مدتی قحطی منطقه جرقویه را گرفت. قیمت غله بالا رفت. بعضیها تصمیم گرفتند غلاتشان را به قیمتهای خیلی زیادتری بفروشند و یا با طلا و نقره مردم عوض کنند.
محمد حسن گفت: «هر کس به گندم و جو احتیاج دارد، بیاید وسیلهای، چیزی امانت بگذارد و غلات مورد احتیاجش را ببرد.» اسم آنها را هم یادداشت کرد.
بعد از سه ماه که شرایط قحطی گذشت، محمدحسن اعلام کرد کسانی که چیزی امانت گذاشتهاند بیایند و امانتیشان را بگیرند. در مقابل غلات هم هیچ پولی نگرفت.
مسجد بزرگ و خوبی بود. موقع نماز هم شلوغ میشد. آمدند پیش علامه تا امام جماعت آن مسجد شوند. قبول نکرد. خواستم نصیحتش کنم. گفتم: «چرا امامت نماز جماعت را قبول نمیکنید. اگر قبول کنید مردم هم به فیض میرسند. برای شما هم که زیاد مشکل نیست».
علامه گفت: »وقتی امام جماعت وارد مسجد میشود و صفهای آماده جماعت را میبیند و خادم برای ورود آقا صلوات میفرستد، مردم هم سلام میکنند و احترام میگذارند، امام جماعت یک حالت خوشی پیدا میکند. همین خوشی باعث زیاد شدن هوای نفسش میشود. شما که امامت جماعت را میپذیرید، افراد نفس کشتهای هستید، اما من میترسم«.
همان روز از امامت جماعت مسجدی که در آن نماز میخواندم کنارهگیری کردم۹.
آمد، گفت که کتابهای علامه میرجهانی را میخواهد. غریبه بود. تعجب کردم که مرا از کجا پیدا کرده است. گفت:
من کتابهای زیادی داشتم ولی از علامه کتابی نداشتم. آشنایی هم که کتابهای آقا را ازش بگیرم پیدا نکردم. یک شب رفتم سر مزار علامه. آنجا از خودشان درخواست کردم کتابهایشان را به من برسانند. شب خواب علامه را دیدم که آدرس شما را داد.۱۰
آمده بود به خواب دوستانش. به یکی گفته بود: «سر قبرم زیارت جامعه بخوان». به دیگری گفته بود: «سوره یاسین بخوان».
وقتی زنده بود، عیدها میرفتیم دیدنشان، عیدی میگرفتیم. وقتی فوت کردند، شب عید به یادشان افتادم. فکر کردم اگر زنده بودند میرفتم دیدنشان، عیدی میگرفتم. شب خواب دیدم که میگویند: «بیا عیدی بگیر! عیدیات هست، بیا بگیر!».
در یکی از سخنرانیها گفته بودند: »من زمان ظهور حضرت ولیعصر(ع) زنده هستم و آن زمان را درک میکنم».
بعد از مرگ کسی خوابشان را دیده بود. سؤال کرده بود: «مگر شما نفرمودید موقع ظهور زنده هستید و آن زمان را درک میکنید؟»
گفته بودند: «من خودم خواستم که بروم. زمان آقا امام زمان برمیگردم، انشاءالله».
رفته بودیم خدمت علامه، هنوز انقلاب نشده بود. پرسیدیم: «از حضرت مهدی(ع) چه خبر؟» گفتند: «سه چهار روز قبل یکی از اصحاب حضرت را دیدم. لباسش شبیه روستاییان خراسان بود. میگفت که در ایران کویری هست به اسم کویر طبس که این منطقه ارتباط خاصی با حضرت مهدی(ع) دارد. اگر هواپیماهای دشمن بیایند آنجا شنهای روان به سویشان فرستاده میشود و هواپیماها از کار میافتند.
بعد از انقلاب و قضیه طبس یک بار دیگر رفتیم خدمت علامه. خواهش کردیم یک بار دیگر قضیه طبس را بگویند. علامه دفتری که به دستخط خودشان بود و بعضی قضایا را در آن نوشته بودند، دادند به من گفتند:
همین الان بخوان و دفتر را نبر.
تا جایی که قضیه طبس در آن توضیح داده شده بود را خواندم. دفتر سالها قبل نوشته شده بود۱۱.
دعوتش کرده بودند یکی از باغهای اطراف مشهد. صاحب باغ موقع شام دیده بود علامه در میان میهمانها نیست. تمام باغ را به دنبال علامه میگردد. ایشان را در میان یک جوبه انگور پیدا میکند. اما میترسد جلو برود. علامه نشسته بوده روی زمین و دورش انواع و اقسام حیوانات ایستاده بودند یا خوابیده بودند. شیر و مار و حیوانات اهلی. علامه آنها را نوازش و دعا میکردند. به صاحب باغ میگوید:
نترس! اینها هم مخلوق خدا هستند. بیخودی به کسی آسیب نمیرسانند.
صاحب باغ میگوید:
بیایید برگردیم.
علامه قبول نمیکند، میگوید:
هنوز یک مار باقی مانده که راهش دور است. هنوز نرسیده.
صبر میکنند تا آن مار هم برسد. او را هم نوازش و دعا میکنند و برمیگردند.
شنیده بودم یکی از کرامتهایی که به بزرگان اعطا میشود باز شدن دربهای حرم اهل بیت به روی آنهاست. یک روز مقدمهچینی کردم و از آقا پرسیدم: «این ماجرا برای شما هم رخ داده».
گفتند:
به جای این حرفها، بلندشو یک جای بریز، قلیان بیاور!.
هم چای آوردم، هم قلیان. دوباره پرسیدم.
گفتم:
این قلیان هم عجب صدای قشنگی دارد.
اینقدر اصرار کردم تا بالاخره اعتراف کردند که درب حرم ائمه(ع) برای ایشان هم باز شده۱۲.
یکی از تجار اصفهان آمده بود خدمت علامه، از علامه چیزی را خواست که علامه به او گفتند:
چهل روز باید مشهد بمانی.
بعد از چهل روز همان تاجر را در حرم دیدم. از خوشحالی انگار روی پایش بند نمیشد. هر چه اصرار کردم علتش را بگوید، نگفت. بالاخره علامه به او اجازه دادند به من بگوید.
تاجر گفت:
آقا ثامنالحجج(ع) را دیدم که در یک لحظه در دو نقطه از حرم ایستادهاند و به کسانی که داخل میشوند گلاب میدهند.
ماهنامه موعود شماره ۵۲
پینوشتها:
× برگرفته از: دریای نور، سازمان فرهنگی تفریحی شهرداری اصفهان.
۱ . علامه میرجهانی(ره)، دیوان اشعار.
۲ . گنجینه دانشمندان، آقای رازی، ج۲، صص۴۱۱-۴۱۵.
۳ . به نقل از حجتالاسلام حاج عبدالجواد شریعتی (نوه علامه) و آیتالله سیدابوالحسن مهدوی، امام جمعه محترم موقت اصفهان.
۴ . علامه میرجهانی در کتاب نوائبالدهور فی علائم الظهور مطالبی در این باب نوشتهاند.
۵ . به نقل از آقای معادی. همین مضمون از آیتالله مهدوی هم نقل شده است.
۶ . گنجینه دانشمندان، ج۲.
۷ . به نقل از آقای معادی.
۸ . به نقل از فرزند علامه میرجهانی.
۹ . به نقل از حجتالاسلام محمدحسن شریعتی.
۱۰. به نقل از آقای معادی.
۱۱. به نقل از آیتالله عبدالقاسم شوشتری.
۱۲. به نقل از حجتالاسلام شریعتی کرمانی.