نامه‌ای به امام زمان(ع)

امیر اکبرپور

به نام آفریدگار یاس‌های سپید و لطیف و سلام بر بهشتیان

در جاده‌ای‌ به‌ بلندای‌ تاریخ‌ در انتظارت‌ نشستم‌ و تو ای تک سوار مرکب عشق در واهی دیوار دل به سوی توست، در پس‌ کوچه‌های‌ فراق‌ و غربت‌ زار و پریشان‌ به‌ دنبالت‌ می‌گردم‌ و عاجزانه‌ترین‌ نگاه‌ها را نثارت‌ می‌کنم‌، ببین‌ که‌ ضمیر دلم‌ بی‌تو کوهی‌ از تنهایی‌ است‌.
کجایی‌ ای‌ ترنم‌ زیبای‌ بهاری‌، ای‌ بهانه‌ بارش‌ ابرها، ای‌ صدای‌ خسته‌ زمین‌ به‌ گوش‌ فلک‌، ای‌ بلند سرور، سروستان‌ طاها! چه‌قدر طولانی‌ است‌ سفرت‌، آن‌ روز که‌ برای‌ اولین‌ بار رفتی‌ نمی‌دانستم‌ سفری‌ چنین‌ طولانی‌ در پیش‌ داری‌. شاید آن‌ روز خودت‌ هم‌ نمی‌دانستی‌.
بیا نگاه‌ کن‌. اطلسی‌هایم‌ پژمرده‌ شده‌اند و شب‌بوها دیگر باز نمی‌شوند. چقدر سخت‌ است‌ انتظار، اصلاً انتظار چه‌ واژه غریب‌ و تنهایی‌ است‌ انگار که‌ این‌ واژه‌ را فقط‌ برای‌ تو آ-فریدند.
هوای‌ قفس‌ سرد و زخمی‌ است‌، بوی‌ درد را می‌دهد. بوی‌ شکنجه‌ می‌دهد. بوی‌ اسارت‌ را می‌دهد. بوی‌ مرگ‌ را می‌دهد. قمریان‌ یکی‌ یکی‌ می‌میرند و لحظه‌ لقایت‌ را با خود دفن‌ می‌کنند و تو همچنان‌ دوری‌، دورتر از دور، زمین‌ چون‌ کویری‌ تشنه‌ است‌ و در نیایش‌ شبانه‌، تو را می‌خواند.
پرستوهای‌ مهاجر در کوچشان‌ تو را می‌خوانند و قمریان‌ در بند، آواز تو را سر می‌دهند.
آواز وصالت‌ را، روزها در پی‌ هم‌ می‌آیند و می‌روند و عمرها به‌ پایان‌ می‌رسند.
پس‌ چرا نمی‌آیی‌؟ ای‌ عزیز، ای‌ روشن‌تر از سپیده‌! چرا نمی‌آیی‌؟ ای‌ بهانه دل‌…
ابری من! من‌ تو را در قفس‌ غنچه‌ تماشا می‌کنم‌. در سکوت‌ دل‌ دریایی‌ رود، در هق‌هق‌ ابر در ناز گل‌ سرخ‌ به‌ هنگام‌ نسیم‌….
خدایا! این شب ظلمانی کی تمام می‌شود و سحر سوار بر مرکب‌نواز نور از دل می‌رسد.
بهارا! ای‌ روشن‌ترین‌ ترانه‌ امید و ای‌ سبزترین‌ آشنای‌ صمیمی‌!
ای‌ امید امیدواران‌! ای‌ شمس‌ عالم‌افروز که‌ با نقاب‌ غیبت‌ به‌ پشت‌ ابرها پنهانی‌، بیا، بیا.
که‌ دیگر زمین‌ به‌ سختی‌ نفس‌ می‌کشد. صدای ناله‌ات از دور می‌آید، کجایی‌؟ تو را می‌بینم‌. بیا و از خود برایم‌ بگو. از دردی‌ که‌ در دل‌ داری‌، ساعت‌ها برایت‌ از غم‌ ایام‌ شکوه‌ کردم‌: ناله‌ کردم‌ و گریستم‌. ساعت‌ها در مکان‌ بی‌نام‌ و نشانت‌ پی‌ات‌ گشتم‌. چه‌ می‌شود لحظه‌ای‌ مهمان‌ دل‌ طوفان‌زده‌ من‌ باشی‌؟!
بیایی‌ و از داغ‌های‌ نهان‌ در دل‌ بگویی‌، از تاریخ‌ طوفان‌زده‌ هستی‌، از سر بریده‌ حق‌، از غربت‌ و تنهایی‌ آلاله‌ از یاس‌ کبود، از سینه‌ صد چاک‌ شده‌ شقایق‌، و از شاخه‌ طوبی‌!
به کدامین آغاز پر کشیدن، از دور که در امواج و تلاطم پی تو می‌گردم؟!
اما می‌آیی‌، می‌دانم‌ که‌ می‌آیی‌ و در جسمی‌ زیبا دلم‌ را چراغانی‌ می‌کنی‌ و من‌ هم‌ در انتظار آن‌ لحظه‌ سبز به‌ همراه‌ گل‌ سرخ‌ و یاس‌ سپید می‌مانم‌. ای معشوق زیبای من در دام بلا گرفتار شوم و سلامی جز گریه و اشکی جز اندوه ندارم، کجاست، روزی که چون غزال‌های شادان جست و خیز داشتم، اما اکنون کاروان عشق رفت و من جا مانده‌ام.
ای سبز، آن لحظه‌ای که نامت را بر زبان می‌آورم، هرگز تمام نشود و دور باد آن لحظه‌ای که فراموشت کنم و نفرین بر ساعتی که بی‌تو بیاسایم و اینک نامه‌ام را بر چریده‌ای از اطلسی می‌نویسم و روی آن تمبری از یاس می‌چسبانم و با اشک بر روی چمن پست می‌کنم.
و من‌ از امروز تا فردا و فرداها باز هم‌ هر روز روی‌ جاده‌های‌ مه‌ گرفته‌ به‌ انتظار خواهم‌ نشست‌. می‌دانم‌ که‌ روزی‌ تو می‌آیی‌ تا آن‌ روز ای‌ سبزترین‌ خاطره‌ من‌، چشمانم‌ را به‌ احترامت‌ نخواهم‌ بست‌. اینجاست برایم مجالی نمانده است. چشم انتظار تو هستم تا انتها می‌نویسم، باز هم نامه‌ای می‌نویسم.

ماهنامه موعود شماره ۵۴

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *