بهار می آیی

بر اسب پاک محبت سوار می‌آیی
چه دلنشین و عجب باوقار می‌آیی
میان برف دلم صد بنفشه روییده است
از آن زمان که شنیدم بهار می‌آیی
تمام دلهره‌‌ها اشتیاق شد آن روز
که پیر گفت تو با ما کنار می‌آیی

به پیش پای تو یاران پیاله می‌شکنند
شبی که غرق نگاهی خمار می‌آیی
دلم قرار ندارد هلا نسیم سحر
بیا بیا که تو از شهر یار می‌آیی
به سوی نرگس چشمان مانده بر راهم
تو از بلندی یک انتظار می‌آیی
نگاه مدّعی انگار خواب بود و ندید
تو را که وقت سحر چند بار می‌آیی
و آخرش که به سر می‌رسد صبوری شهر
میان کوچه تو با ذوالفقار می‌آیی

قاسم صرافان

همچنین ببینید

آقا شیخ مرتضی زاهد

محمد حسن سيف‌اللهي...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *