بیا که عاشقان رویت، بیا که محبان خویت، بیا که مستان بویت، بیا که اسیران سلسله مویت همه در بند بلایند، تا کی کو به کو در میان خلق بدنبال چهره ای آشنا، بیا که منتظرانیم اگر می دانستم و می دانستیم پیمان الست را هرگز قالوا بلی نمیگفتیم، چه می دانستیم که یار اینچنین بازی کند، اینچنین طراری کند و رسم عیاری با عاشقان به پیش گیرد؛ نمی دانستیم که عشق از اول سرکش و خونین بود. در برش بنشسته بودیم چهره نمود به شکل تو بود، گفت که در خاکش پیدا کنید، ولی هر دم از کویی به کویی و هر وقت و زمانی در مکانی . زین رو دل من از عشق تو هر جایی شد، نصیحتش کردم که ای دل، هرزه و هر جایی نشو، ولی گفت کار عشق است گریز نتوانم. حرف من، حرف من نیست، حرف آنان است که میسوزند چو شمع که از عشق تو روشن کنند ویرانه ها که منتظرانت در کوخ هایند نه در کاخ ها که عاشقان همیشه فقیرند که عاشقان مستضعفند.
دلخوشیم به وعده حق که گفت مستضعفین که همان عاشقان جمالند، زمین از آن آنان است و آنگاه که عشق بر اریکه حکومت نشیند دگر ظلمی نیست، دگر جهلی نیست و تو پیام آور راستین عشقی، آنگاه که کتاب بر دست گیرم همه چهره تو بینم کلام تو بشنوم، بیا که شمار عاشقان رو به افول است، بیا که محبت و عشق رو به نزول است، بیا که به عشق رنگ مال زدند و رنگ غفلت و خواب. آدمیان که به خواب روند نشان از بی عشقی است ور نه عاشق همیشه در تکاپوست و قرار ندارد چه برسد به خواب بیا که آدمیان از سرمستی دنیا رسیدهاند به خودپرستی، بیا که عشق یافته کاستی و چون اینچنین شده آدمیت به توحش رسیده، میگردد که بخورد، چو حیوان جفت شود از سر غریزه، چون حیوان پاره کنند یکدیگر از سر قدرت و منیت . بیا که باز فرعون زنده شده، نمرودها حکومت کردهاند، بیا که شدادها باغ ارم میسازند، بیا که گودالهای اخدود دوباره کنده شده، بیا که کاخهای خضرا عَلَم شده، بیا که ایوان مدائن ساخته شده که خر به عدالت خواهی رود، بیا که آب حیات تیره گون شد خضر فرخنده پی کجایی؟ بیا که آتش نمرود دوباره افروخته شد، بتخانه ها دوباره برپا شده، ببستند در میخانه ها را و در تزویر و ریا گشودند، بیا که پرده های عفت دریده شد، بیا که انسان به اول خود باز میگردد، باز لخت و عور، بیا که قابیل زنده شد و دوباره هابیل ذبح، بیا که ابوجهل آمده، ابولهب آمده. کجایی، ای محمد دوران تا باز تاویل کنی کتاب محمد را، بیا که باز به قوم جاهل رسیده ایم، باز قبیله قبیله، باز به خون هم تشنه و باز لذتها زن و جنگ و شراب، بیا که باز متولیان کعبه خود مست غرور در حرمسرای خویش، بیا که ام القری و بلد ایمن بدست بولهب افتاده و بولهبان، بیا که عاشقان ببینند و بیشتر بسوزند. تو که این بی وفایی ساز کردی، این بازی ساز کردی، پس چرا دچار این همه درد میکنی. یا بگیر عشق و یا در عشق بسوزان، عشق تو، عشق به تو چه مقوله ایست که نه تنها غفلت به پیش نیارد بلکه همه آگاهی دهد و این آگاهی همه سوز، سوز عشق تو همه از معرفت دست دهد. عاشق تو بیدارترین است، بیناترین، بیدل ترین، چو عاشق تو بیدل شد، دل از دست داد. عقلش بیشتر، دیدگانش بازتر، گوشهایش شنواتر، لبانش مترنم تر، جوارحش پویاتر، قدمهایش استوارتر، دستانش مصمم تر، امیدش بیشتر ولی از سویی سوختنش دردآورتر. تو این میخواهی؟ بفرما ! که معشوق همیشه از سوختن عاشق لذت میبرد تا که چهره از پشت حجاب برآید تا یک جا مرهم درد شود و مرهم زخمها. بیا، بیا و ببین دوستان علی، بیا ببین محبان زهرا را، بیا و ببین که بر سر فدک فاطمه چه غوغایی است بیا و ببین.
نام تو ابا صالح است، بقیه الله است، ذخیره آخرین خدا، ذخیره آخرین حق در زمین، زیباترین، مهجورترین، عزیزترین، لطیف ترین، عادل ترین، مهربان ترین، چگونه میشود دل نداد، چگونه می توان آرام بود. بیا و ببین حال روزگاران را، ولی درد اینجاست تو میبینی همه را ولی غایب از نظری، تو حاضری در دل، غایبی از نظر. چه عشقی، چه معشوقی، حکایت معشوق حاضر است ولی غایب از نظر عاشق؛ آن نیمه شعبان که پا گذاشتی بر خاک، حق گفت برو! دل ببر! خون دل عاشق بیار که آن خون، شفاعت عاشقان است و مدرک مستند دلدادگی. کدام خون؟ یکی خون دل، یکی خون جگر، یکی خون سر که عاشقان این زمانه هر سه دهند . نازنینا! از فراق تو همیشه دست به دعائیم به سوی آن لایزال که هر دم بنالیم" اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن" بیا، کاخها افراشته، کاخها بسیار، خانه دل ویران، خانه های هرزگی بسیار، محبت ها ذبح خودپرستی. بیا که بندگی خدا فراموش شد، همه بندگان شهوت، بیا نشاط رفته، بیا که زمستان زمین است از عاطفه، بیا و بهار باش تو گلی هستی که با تو بهار شود. گویند با یک گل نمیشود ولی با تو بشود، مطمئن باش که خون عاشقانت به زیر پای تو دشتی از لاله به بار آورد هر چند که این زمانه چون شقایق به خون نشستهاند و عمر لاله و شقایق دو روزی بیش نیست، بیا، بیا که در چهره تو عشق ازلی خویش ببینیم. بیا و ببینمت، تا از نماز بی نیاز شوم که همه نمازم از بهر دیدار توست. دگر نماز، نماز نیست که هر چه هست نیاز است، رکوع و قعود و سجودم از نیاز است، اگر تو پرده برداری مبهوت شوم عاشق مبهوت کجا به رکوع و سجود رود که دگر رکوع و سجود غفلت است از دیدن رویت و دولت دیدار را حتی برای لحظه ای از دست ندهد که دیدن رویت رکوع و سجود است، یعنی فنای مطلق است، فنای مطلق عاشق است؛ دگر از خود یاد نیارد وقتی که خود فراموش کرد فنای جمال تو شد دگر کدام سجودی و دگر کدام … .
بیا، بیا که عاشقان هر دم از پشت تیغ خورند بیا که کار مردم راست کنند و مردم بی عشق از پشت زنند و برانند. بیا که لااقل در پای تو جان دهیم، لااقل به زیر پای اغیار زمین نخوریم، هر چند اگر بدانم که میدانم از برای رضایت تو خاک شوم در پای مردمان، عزت است در نزد تو. تو چگونه معشوقی که این همه درد می رسد، می دانم چرا که حتی این شکوه هم نکند و به رضا تن در دهد.
بیا، بیا که در تن بشریت از عاطفه خبری نیست، بیا که عقل در جامعه بشری همه به شکم است و مادون آن. بیا مطبخ ها آباد، مکتبها به ظاهر آباد ولی بی محتوا، بیا که علم ز بهر دنیاست، بیا که ادب ز بهر فریب است، بیا که علم از برای تفرقه است، بیا که باز کلام حَق بر سر نیزه است، بیا که در دفیر و مسجد و کنشت تزویر هست و دل نیست، بیا زمانه ای شده که خدا هم از کعبه رخت بر بسته؛ بیا که علی باز تنهاست، بیا که فاطمه باز سیلی می خورد، بیا که حسن باز مسموم زهر جفاست، بیا که باز کربلا فریاد میکند، می دانم که شنیده ای صدای فریاد عاشورائیان را که در عاشورا باز تو می آیی، تکیه بر کعبه زده. آری خدا قهر کرده و از کعبه رفته تو بیا که از وجود تو باز به کعبه باز آید. نه تنها کعبه گل که کعبه دل نیز به اجاره رفته به دست خدایان زمینی، بیا که کعبه دل و کعبه گل هر دو رو به ویرانیست، بیا که با عشق رویت بنایش کنیم، بیا که کعبه دل بتخانه شد. تو بیا با کتاب محمد و ذوالفقار علی تا این بتها بشکند. بیا، نیمه شعبان که آمدی نوید دادی که می آیی. بیا که در عرفات باز معرفت یابیم. بیا که در مشعر باز شعور یابیم. بیا که در سعی صفا و مروه خویش، خود را دریابیم. بیا که در رمی جمرات، شیطانهای عَلَم شده در دلها را سنگ زنیم. بیا با اصحاب بدر، بیا تا کاروان غاصبان را که مال التجاره شان غیرت و همیت انسانهاست و به تاراج می رود باز پس گیریم، بیا و دروازه های خیبر خودپرستیها و منیتها و شهوتها را با بازوی توانای تو بشکنیم .
بیا که باز فتح مکه کنیم چون فتح مکه کردیم لاجرم فتح دنیا کنیم، بتازیم بر کاخهای مدائن و کسری. بیا تا برچینیم اساس خودپرستی را، بت پرستی دوباره را، تا کی عاشقان به حسرت بمانند، تا کی ببینند و دم نزنند اگر زنند آنان را به تیغ زنند، تا کی ببینند در کاخها اساس بردگی می نویسند و در دارالعلم ها اساس مسخ انسان. تا کی مفتیان جامی از خون مردم، سر سجاده زلف نگاری به دست، دوباره از دلها خدا را بیرون کنند و تا کی، بیا.
بیا با عمامه احمد و ذوالفقار علی به جمال حضرت حق، بیا با کتاب معرفت که مردم مست باده انگورند. تو بیا سرمستم کن با باده عشق و معرفت . تو آموختی که کار عاشقان، عشقست و صبر است و تنهایی ولی تا کی صبر که این تنهایی میکفشد و این عشق می سوزاند. تو بیا که اگر بمیرم چو آیی بر سر بالینم، زنده میگردم ز بویت گر نمی دانی بدان.
بیا که اکثرهم شب زدهاند، بیا که سرا، سرای بی کسی است. بیا که دنیا سرای بی کسی است بیا که همتی نیست ز بهر برافروختن چراغی، بیا که چراغ بدستان از شدت سوختن خود شمعی اند به بالین خفتگان که شاید بیش از این نخوابند، تو بیا. باز هم از سر نیازم با تو حضرت حق ناله سر دهم و ناله سر دهیم "اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن."
با درود بر محمد و آل او که اینان پیام آوران راستین آدمیتند و عشق و مبشران آمدن حکومت حق به دست ابا صالح و با درود و سلام بر
بی بی دو عالم زهرای اطهر که مطمئناً همانگونه که یاور علی بود، یاور عاشقان نیز هست و با درود و سلام بر علی مرتضی که باز اوست به صورت حجت حق، ابا صالح و با سلام و درود بر اولیای حق که اینان عاشقانیند که منتظرند که در پای معشوق عشق را به نمایش گذارند و با درود و سلام بر مردام و عشقم که او آموخت مرا و بشارت داد به من و از دولت عشق او عشق را شناختم و از او آموختم خون دل خوردن و دم نزدن که او این چنین بود.