یک جمکران آرزو

رضا بابایى

از آستان پیر مغان، سر چرا کشیم دولت در آن سرا و گشایش در آن سر است یک قصه بیش نیست غم عشق، وین عجب کز هر زبان که مى شنوم نامکرر است. (۱)

شاعرم; ولى براى جز تو، شعر گفتن نمى دانم.

قافیه هاى من، همه در آغاز بیت مى آیند، و وزن و عروض از شعر من گریزانند.

آیا قامت موزون تو، چنین شعر مرا بى وزن کرده است؟

آیا ایهام حافظ، به موى تو دست یافت؟ ملاحت مثنوى را با روى تو چه کار؟

حماسه ذوالفقار، چه شاهنامه ها که در غبار کارزار تو مى رقصاند!

هرمضمون که شاعران به ذوق مى آرایند، حکایتى ازبهشت روى توست.

اى نور دل و دیده و جانم چونى؟ ى آرزوى هر دو جهانم چونى؟ من بى لب لعل تو چنانم که مپرس تو بى رخ زرد من ندانم چونى؟ (۲)

باغبانم; ولى در باغ من جز نرگس نمى روید.

بنفشه ها، از تاب شبهاى غیبت، در اضطرابند، و سوسن و یاسمن، پیامبران حسن تو.

در گلزار خرامیدن را، سرو از تو آموخت، و جامه دریدن را، غنچه از من.

وقتى دل سودایى مى رفت به بستان ها بى خویشتنم کردى، بوى گل و ریحان ها گه نعره زدى بلبل، گه جامه دریدى گل تا یاد تو افتادم، از یاد برفت آن ها (۳)

عاشقم; و جز نام تو، ترجمانى براى عشق نیافتم.

سوختن، پیشه من است، اما نه پاى شمعهاى شبهاى رنگى; در رثاى پروانه هاى سوخته پر.

جمعه ها را دوست دارم; نه چون از کار و مشغله فارغم; چون همه را مشغول تو مى بینم.

موسیقى، همان تکرار موزون و ضرباهنگ نام تو در دستگاه شور است.

نوشتن، نیکو صنعتى است، اگر با میم آغاز شود و تا یاء بخرامد.

خواندن، سرگرمى جمعه شب ها در سال تحصیلى است; ولى ندبه خوان مسجد ما – که خواندن را، فقط صبح هاى جمعه مى داند – زیباترین خط را بر پیشانى دارد.

کار و بار من، کتاب و قلم است; یکى سینه مى خنداند، یکى گریه مى افشاند. و من میان آن خنده و این گریه، حیران نشسته ام.

تو کدام را بیشتر دوست دارى؟ خنده کتاب را یا گریه قلم را؟

خامه تقدیر، کتاب عمر مرا نگارستان غیبت و ظهور و فرج و انتظار کرده است، و هرگاه که آخرین مى رسد، نخستین باز مى گردد، و دوباره همان واژه هاى خویشاوند و همخون.

زاهدم; و زهد را از میخواره هاى بى بند و بار آموختم. چون اگر بند و بارى باشد، نه پاى در راه است و نه قامت به قاعده. پاى که در راه نباشد، و سر که بالا نیفرازد، به خنده دیوانه اى نمى آزرد.

نشسته اى و هرازگاه طناب راه را تابى مى دهى. آیا دست ما سزاوار آویختن به پاى تو نیست؟ در کدام بیدادگاه این تقدیر برما رفت؟ کدام گناه کرده و ناکرده، نشست و چنین زنجیر آهن دلى بر پاى ما بست؟

تیره شب ترین روزگارها; فصل عاشقى است. این فصل را به باد بسپار، تا با هر سیلى، ورقى چند از آن بگذرد.

اما نه; چه سود؟ پایان این فصل، انتهاى بودن است.

آموزگارم; به نوآموزان مدرسه، الفباى دوست داشتن مى آموزم. مهر ورزیدن را با آنان تکرار مى کنم و تخته سیاه را پر از سپیدى القاب تو.

مى گویم: اولیها! دومیها! سومیها!… شما از مادر زاده شدید که مشام به گلبرگ نرگس بسایید. شبها، با عروسک شمشیر به خواب روید، و صبح، چشمهاى نازک و معصوم خود را تا خونین ترین افق بدوانید.

درس ما امروز میم است. میم مثل مهدى; مثل موعود; مثل … دیگر میم بس است.

حالا نون. نون، مثل ندبه.

مشق فردا را فراموش نکنید: هزار برگ، جمعه .

نامه رسانم; نامه هاى مردم را یک یک به جوى خیابانها مى ریزم. جز آن که کوى تو را نشانه گرفته است.

طبابت مى کنم; هر دردى که نه درمان آن، دست مهر توست، مرهم نمى نهم; معجون نمى دهم; چرک از آن نمى روبم، و مژده بهبود آن در طبله من یافت مى نشود.

در بازار حجره دارم; «و ان یکاد…» مى فروشم. سرمایه ام را خشت مى کنم و یک جمکران آرزو مى سازم. تو را در محراب آن مى نشانم و خود بر در مى ایستم. کفشهاى زائرانت را به خود مى آویزم و تاصبح، سلام گوى فرشتگانم.

مى نویسم; اما فقط گریه ها را.

انتشارات خزان، ناشر کتابهاى من است.

باد توزیع مى کند، و رود مى خواند.

آرزومندم; یک جمکران

پیشه من عاشقى است; پیشه تو چیست؟ چیست؟ پیشه من، راز نهان گفتن است پیشه تو، دیدن اشک من است از تو نپرداخته ام با کسى یاد توام، صحبت مرد و زن است


پى نوشتها

: ۱. حافظ. ۲. مولانا.۳. سعدى.


ماهنامه موعود ـ شماره ۱۰

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *